جدول جو
جدول جو

معنی زلیته - جستجوی لغت در جدول جو

زلیته
شیون، زاری، ضجه، جیغ شیون
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لیته
تصویر لیته
بادمجان پخته و لهیده، ترشی بادمجان پخته و له شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پلیته
تصویر پلیته
فتیله، پنبۀ تابیده یا نوار نخی که در چراغ نفتی می گذارند، پنبه یا لتۀ تاب داده، فتیل، پتیله، ذباله
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شلیته
تصویر شلیته
نوعی دامن کوتاه، گشاد و چین داری که زنان بر روی شلوار می پوشند
فرهنگ فارسی عمید
(خَ تَ)
دهی است از دهستان بلوک شرقی بخش مرکزی شهرستان دزفول. دارای 105 تن سکنه. شغل اهالی زراعت و راه اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(زِلْ لی یَ)
زیلو. (دهار). گستردنی. معرب زیلو. ج، زلالی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به زیلو شود
لغت نامه دهخدا
(تَ / تِ)
پخته و سپس کوفته. ترشی بادنجان پخته و سپس کوفته. ترشی است که از بادنجان پختۀ کوفته و سرکه میسازند. لیته ترشی. لیتۀ بادنجان. ترشیی که از بادنجان پخته و له کرده و پاره ای ابزارها کنند
لغت نامه دهخدا
(غَ تَ / تِ)
گیاهی باشد که از آن بمانند جوال چیزی سازند و بدان کاه و پنبه و امثال آن کشند. (برهان قاطع). گیاهی بود مانند گیاه حصیر که بتابند و جوال کاهکشان کنند. (فرهنگ اوبهی). گیاهی است که از آن جوال کاه سازند. (فرهنگ رشیدی)
لغت نامه دهخدا
(زَ جَ)
شتر مادۀ سریع تیزرفتار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زُ لَ فَ)
بطنی است به یمن. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(شَ تَ/ تِ)
دامن چین دار که روی نظامی زنانه پوشند:شلیتۀ قجری، نوعی از آن شلوار است. (یادداشت پروین گنابادی). نوعی دامن کوتاه و گشاد و پرچین که در قدیم زنان روی شلوار می پوشیدند. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(خَ تَ / تِ)
خریطه. کیسه. صره. کیسۀ کتانی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(پَ تَ / تِ)
پنبه یا لتۀ تاب داده را گویند و معرب آن فتیله است خواه فتیلۀ چراغ باشد و خواه فتیلۀ داغ. (برهان قاطع). پنبه یا ریسمان یا لتۀ تابداده و فتیله معرب آن است... ریسمان یا پنبۀ تابیده برای چراغ. ذباله. ذبّاله. (منتهی الارب). فلیته. کنّه. مشعل. (منتهی الارب) : مصباح آن آلت که روغن و پلیته در او باشد و سراج پلیته پیچیده باشد. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 4 ص 41).
چون بدل اندر چراغ خواهی افروخت
علم و عمل بایدت پلیته و روغن.
ناصرخسرو.
و صبر بسرکه... بسایند و پلیته کنند و بدان بیالایند و بردارند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). بگیرند اقاقیا و قلقطار و موی خرگوش و خاک کندر و سرگین خر. تر و خشک همه را به آب گندنا بسرشند و پلیته سازند و به بینی اندر نهند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). از خاک پلیتۀ کالبدت را و از آب روغن او ساختند... چنانک آن آتش پلیته و روغن را بسوزاند و نور گرداند. (کتاب المعارف بهاءالدین ولد). شعیله، آتش سوزان درپلیته یا پلیتۀ سوزان. ضریبه، پلیته دسته ای کرده از پشم و پاغنده که بریسند. (منتهی الارب).
- پلیته برتر کردن، بالا کشیدن فتیلۀ چراغ، بر دعوی افزودن.
، پلیته (در جراحت) ، مسبار. مشعله: آنچه حاصل آید از چرک چون پلیته خرد و باریک آن رافتیل خوانند. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 3 ص 371)
لغت نامه دهخدا
(زَ طَ)
لقمۀ لغزنده از عصیده و مانند آن. لغت مولده است. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
لیته ترشی. یا لیته بادنجان. ترشیی است که از بادنجان پخته و له کرده و بعضی مواد دیگر تهیه کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پلیته
تصویر پلیته
فتیله، پنبه تاب داده شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فلیته
تصویر فلیته
فتیله بنگرید به فتیله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شلیته
تصویر شلیته
دامن چین دار که روی نظامی زنانه پوشند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زلیه
تصویر زلیه
پارسی تازی شده زیلو گستردنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شلیته
تصویر شلیته
((شَ تِ))
شلیطه، نوعی دامن کوتاه و گشاده و پرچین که در قدیم زنان روی شلوار می پوشیدند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پلیته
تصویر پلیته
((پِ لِ تِ))
فتیله
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لیته
تصویر لیته
بادمجان پخته، ترشی بادمجان
فرهنگ فارسی معین
پلیته افروخته در خواب، کارفرمائی است که در پیش مردمان بود و پیرامون وی گردند و خدمتش نمایند. اگر پلیته افروخته نباشد، تاویلش به خلاف این بود.
فرهنگ جامع تعبیر خواب
ناله، زاری، فریاد از روی ترس
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع دهستان کیاکلای شهرستان قائم شهر
فرهنگ گویش مازندرانی
شپشک
فرهنگ گویش مازندرانی
دامنی پرچین که علاوه بر زنان، مطرب ها و مردان رقصنده جهت
فرهنگ گویش مازندرانی
سلیته
فرهنگ گویش مازندرانی
کیسه ی کوچک پارچه ای که زنان پول را در آن ریخته و به گردن
فرهنگ گویش مازندرانی
فتیله ی پارچه ای، پارچه ی کهنه، چرک زیاد روی پوست، پنبه حلاجی شده ای که به گرد دوک می پیچند
فرهنگ گویش مازندرانی
شیون و زاری کردن، نالیدن
فرهنگ گویش مازندرانی