جدول جو
جدول جو

معنی زلعطان - جستجوی لغت در جدول جو

زلعطان
(زَ عَ)
خرچنگ. خرچنگ دریا. (از دزی ج 1 ص 599)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سلطان
تصویر سلطان
(پسرانه)
پادشاه، به صورت پیشوند و پسوند همراه با بعضی نامها می آید و نام جدید می سازد مانند سلطان مراد، سلطانعلی، سکینه سلطان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سلطان
تصویر سلطان
فرمانروا، پادشاه، حجت، برهان، قدرت، تسلط، در دورۀ صفویه، فرمانده قشون، در دورۀ قاجار، صاحب منصبی که عده ای سرباز به فرمان او بودند
فرهنگ فارسی عمید
(زُ)
نام جد محمد بن نعمه بن محمود بن زعبان که شاعری است متأخر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
ازعیل. شادمان. (از اقرب الموارد). رجوع به ازعیل شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
مانند زعزاع و زعزع. (از منتهی الارب) : ریح زعزان،باد سخت جنبانندۀ چیزها. (ناظم الاطباء). مانند ریح زعزع. (از اقرب الموارد). رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
زلم و زلماً و زلماناً. رجوع به زلم شود. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زَ / زَ لَ)
پیشی در رفتار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
پیشی گرفتن در رفتار. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
گیاهی است که به عربی بقلۀ یمانیه گویند. و به هندی چولانی نامند. (از آنندراج). بلطاون. و رجوع به بلطاون شود
لغت نامه دهخدا
(تَ مَ کُ)
پیش درآمدن و پیشی. (منتهی الارب) (آنندراج). تقدم. (اقرب الموارد). پیشی گرفتن. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ مَضْ ضی)
سبک و شتاب رفتن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). سبکی و شتابی. (منتهی الارب) (آنندراج). سبکی و شتابیدن. (از شرح قاموس) ، دیر رفتن. (تاج المصادر بیهقی). آهسته و دیر رفتن (از اضداد است). (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رفتن به آهستگی. (شرح قاموس) ، ثابت بودن بر کاری. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). فعل از ’فتح’. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قُ)
تثنیۀ قلع. صلائه و شریح دو پسر عمرو بن خویلفه از بنی نمیر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(غَ طَ)
قریه ای است در چهارفرسخی مرو. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
غلتان. غلطنده. آنچه بغلطد، در حال غلطیدن:
همیگشت غلطان به خاک اندرا
شخوده رخان و برهنه سرا.
فردوسی.
چو بهرام جنگی رسید اندر اوی
کشیدش بر آن خاک غلطان به روی.
فردوسی.
چو برگشته شد بخت او شد نگون
بریده سرش زار و غلطان به خون.
فردوسی.
من بر میدان تو گردانم چون گوی
وندر کف هجران تو غلطانم چون گوز.
سوزنی.
آسمان وار از خجالت سرفکنده بر زمین
آفتاب آسا به روی خاک غلطان آمده.
خاقانی.
میان خاک و خون چون صید غلطانست خاقانی
نگویی کای وفادار جفابردار من چونی ؟
خاقانی.
گر او شبرنگ درتازد تو خود را خاک میدان کن
ور او چوگان به کف گیرد تو همچون گوی غلطان شو.
خاقانی.
ثباتی به دست آور ای بی ثبات
که بر سنگ غلطان نروید نبات.
سعدی.
، هموار و بی گره و مائل به تدویر. مدور. گرد. سخت مدور. نیک گرد: درّ غلطان. مروارید غلطان:
صد بوسه برآن خط زد و گفتا که در آنجاست
سیصد درم عدلی غلطان و مدور.
سوزنی.
- بام غلطان. رجوع به همین ترکیب شود.
- درّ غلطان، مروارید غلطان. مروارید که کاملاً گرد باشد:
وآندگر همچو در غلطانا. عبید زاکانی.
- مروارید غلطان، مروارید که مستدیر تمام باشد. لؤلؤ مدحرج. درّ غلطان. رجوع به مروارید شود
لغت نامه دهخدا
(سُ)
ملک. (منتهی الارب). والی. (آنندراج) (غیاث) .پادشاه. والی. (ناظم الاطباء). فرمان ده. (مهذب الاسماء) : بیکث، قصبۀ چاچ است و شهری بزرگ است و آبادان و خرم و مستقر سلطان اندر وی است. (حدود العالم). قرطبه، قصبۀ اندلس است و مستقر سلطان است و پادشاه وی امویان راست. (حدود العالم). و [مردم روس] ده ویک همه غنیمتها و بازرگانی های خویش هر سالی به سلطان دهند. (حدود العالم). از سلطان نصیحت بازنگیرم که خیانت کرده باشم. (تاریخ بیهقی). آنچه معلوم شماست با سلطان بازگویند و پادشاه از حق شناسی در حق این خاندان قدیم ترتیب فرماید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 360). من بجای خود بایستادم و علامت چتر سلطان پیش آمد. (تاریخ بیهقی). اصحاب سلطان... همیشه این مراتب را منظور نداشته اند. (کلیله و دمنه). در سه کار اقدام نتوان کرد مگر برفعت همت عمل سلطان. (کلیله و دمنه). لشکر سلطان و اتباع زید بهم فراز آمدند چون روز شداز آن چهل هزار دویست ماندند. (کتاب النقض ص 408).
روبهی میدوید از غم جان
روبهی دیگرش بدید چنان
گفت خیر است بازگوی خبر
گفت خرگیر می کند سلطان.
انوری.
مگو شاه و سلطان اگر مرد دردی
ز رندان وقت آشنایی طلب کن.
خاقانی.
سلطانش امیر خواند و من برجهان فضل
سلطان شناسمس نه به سلطان شناسمش.
خاقانی.
از صبح و شام هم به زر شام و سیم صبح
سلطان چرخ را بغلامی خریده ایم.
خاقانی.
شاه ملت پاسبان را بر فلک
هفت سلطان پاسبان بینی بهم.
خاقانی.
به پنج بیضه که سلطان ستم روا دارد
زنند لشکریانش هزارمرغ بسیخ.
سعدی.
او رفت و جانم میرود تن جامه بر خود میدرد
سلطان چو خوابش میبرد از پاسبانانش چه غم.
سعدی.
، خلیفۀ زمان. (خاندان نوبختی ص 68) :
خدای طاعت خویش و رسول و سلطان خواست
نکرد فرق دراین هر سه امر در فرقان.
عنصری.
- سلطان شرع:
سلطان شرع و خادم و لالای او بلال
من سر بپای بوسی لالا برآورم.
خاقانی.
خواهی ره مراد گشادن بهر دو ره
اول گشاد نامۀ سلطان شرع گیر.
خاقانی.
، حجت. (غیاث) (آنندراج) (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). حجت روشن. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی ص 59) : بسلطان مبین سوگند یاد کرد که این هدهد که بی فرمان غایب شده هرآینه وی را عذاب کنم سخت یا بکشم او را یا حجتی آورد هویدا. (قصص الانبیاء ص 164)، قدرت. (آنندراج) (غیاث) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سلطان کل شی ٔ، شدت و قوت هرچیزی. (آنندراج) (منتهی الارب). قدرت ملک. (منتهی الارب) :
برکت عمر تو و مال تو و جان تو باد
امر امر تو و سلطان همه سلطان تو باد.
منوچهری.
ز من معزول شد سلطان شیطان
ندارم نیز سلطان را بسلطان.
ناصرخسرو.
ترا بر دگر زندگان زمینی
چه گویی ز بهر چه داده ست سلطان.
ناصرخسرو.
آواز حسنت ای جان هفت آسمان بگیرد
سلطان عشقت ای بت هردو جهان بگیرد.
خاقانی.
، قهرمان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
- سلطان الدم، جوشش و هیجان خون. (آنندراج) (منتهی الارب).
، (اصطلاح نظام) صاحب منصبی که صدتن سپاهی در زیر فرمان وی بود (قاجاریه). در عهد پهلوی این عنوان بدل به ’سروان’ شد. (فرهنگ فارسی معین) (ناظم الاطباء)، لقبی بود که ابتدا به محمود غزنوی داده شده است. و کان ابنه [ابن سبکتکین] محمود اول ملقب بالسلطان و لم یلقب احد قبله. (ابن اثیر در وقایع سنۀ 187). لقبی است که بار اول امیر خلف آنگاه که در حبس غزنین بود بسلطان محمود غزنوی داد و گفته [محمود سلطان است] و نخست نام سلطنت بر پادشاهان از لفظ امیر خلف ملک سیستان رفت چون محمود او را بگرفت و بغزنین آورد گفت محمود سلطان است و از آن پس این لقب مستعمل شد. (مجمل التواریخ والقصص).
- سلطان شهید، سلطان مسعود: رجوع به سلطان شهید شود.
- سلطان ماضی، منظور سلطان محمود: مرا خداوند سلطان ماضی فرزند خواند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 355). این علی تکین دشمنی بزرگ است از بیم سلطان ماضی آرمیده بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 350)
لغت نامه دهخدا
(صُ)
جمع واژۀ اصلع. رجوع به اصلع شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
بند کردن شتران را نزدیک آب و فروخوابانیدن بعد ورد یا بازگردانیدن شتران بسوی خوابگاه بی آنکه آب خورده باشند و انتظار آن کردن و گذاشتن شتران در عطن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). فروخوابانیدن اشتر بر کنار آب. (تاج المصادر بیهقی). فروخوابانیدن اشتر بر کران آب. (المصادر زوزنی). حبس کردن شتران بر کنار آب و فروخوابانیدن آنها بعد ورد تا برگردند و باز آب بنوشند.
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان میان آب بخش مرکزی شهرستان شوشتر واقع در 6 هزارگزی جنوب شوشتردارای صد تن سکنه، مذهب اهالی شیعه و زبان فارسی و عربی و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و ساکنین آن از طایفۀ عرب هستند، (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
در حال بلعیدن. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مَ قَ)
مرد گول. ملقطانه مؤنث آن. (منتهی الارب) (آنندراج). ملقطانه. گول و احمق و به مرد خطاب کرده می گویند: یا ملقطان و به زن یا ملقطانه، یعنی ای مرد گول و ای زن گول. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
دو پهلو، دو کنارۀ کوهان شتر که به قسمت پیشین آن پیوسته است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ عَ)
درختی است کلان که برگهای آن مانند برگ درخت قرم است. (از تاج العروس) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عِ)
دو صفحۀ گردن. (قطرالمحیط) (اقرب الموارد) ، طوق سیاه هر دو صفحۀ گردن کبوتر. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سَ طَ)
نوعی از نوبۀ متناوب. (دزی) ، سرطان. (از دزی ج 1 ص 674)
لغت نامه دهخدا
(اُ عُ)
مرد بسیار بازیگر. (منتهی الارب). آنکه بسیار بازی کند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
در دباغ نهاده شدن پوست و آب پاشیده شدن بر آن تا بدبوی و گرم گردد و پشم کنده شود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). در دباغ گذاشته شدن پوست تا فاسد و بدبوی شود. (از اقرب الموارد). گندا شدن پوست. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(بَ عَ)
قریه ای است از قرای مرو و گروهی ابوالفضل بلعمی را بدانجا منسوب دانسته اند. (از الانساب سمعانی). و رجوع به بلعم و ابوالفضل بلعمی شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از سلطعان
تصویر سلطعان
خرچنگ
فرهنگ لغت هوشیار
نادرست نویسی غلتان همگی واژگان هم خانواده با غلت پارسی که به نادرست با (ط) تازی نوشته می شوند مانند غلطاندن باید با ت نوشته شوند چیزی که می غلتد غلتنده، در حال غلتیدن، هر چیز گرد و مدور یا مروارید غلتان. مروارید کاملا گرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صلعان
تصویر صلعان
جمع اصلع، کلان مردان کل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سلطان
تصویر سلطان
ملک، والی، پادشاه، فرمانده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلطان
تصویر بلطان
خرفه یمنی از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سلطان
تصویر سلطان
((سُ))
تسلط، فرمانروایی، قدرت، حجت، برهان، پادشاه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سلطان
تصویر سلطان
پادشاه، شهریار
فرهنگ واژه فارسی سره