جدول جو
جدول جو

معنی زغرت - جستجوی لغت در جدول جو

زغرت
(زَ رَ)
زغروته. (دزی ج 1 ص 594). رجوع به زغروته شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زغره
تصویر زغره
کنارۀ آستر لباس، آستر باریکی که مانند حاشیه در کناره های لباس می دوزند، نوار باریکی که در داخل کلاه در گرداگرد آن می دوزند
فرهنگ فارسی عمید
(زُ غَ)
دهی است به شام زیرا دختر لوط در آنجا مسکن اختیار کرد و در آن چشمه ای است که فرورفتن آب آن علامت برآمدن دجال است. (منتهی الارب). نام چشمه ای هم هست منسوب به او گویند چون خشم شود علامت قیامت است و دجال ظهور کند. (برهان) (آنندراج). قریه ای به مشارف شام و اسم دختر لوط است که بدین قریه آمده و آنرا به نام خود خواند. در حدیث... مذکور است که حیوانی در جز اثر البحر وجود داردکه اخبار جستجو کند و به دجال رساند و چشمۀ زغر درآخرالزمان فرورود و آن علامت قیامت است. رجوع به معجم البلدان شود. شهری است از عود شام و نزدیک او دریائی است که آن را دریای مرده خوانند، زیرا که هیچ جانور در او نباشد. (نفایس الفنون). رجوع به نزهه القلوب ج 3 ص 271 و 290 شود
لغت نامه دهخدا
(غَرْ رَ)
غره. رجوع به غره شود
لغت نامه دهخدا
(زَ / زُ ری یَ)
زغری الوادی، ثمر و فایدۀ آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، نوعی از خرما. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زَ غَ رَ / رِ)
آن قطعه از پوست بطانه که مانند حاشیه بر کناره های رویۀ لباس برمی گردانند. (ناظم الاطباء). قسمت مشهود از خز و سنجاب و دیگر پوستهای آستر خرقه و جبه و لباده در اطراف جامه. آنچه از بیرون دیده شود حاشیۀ از خز و سنجاب که بطانه باشد. در جبه و... آنچه چون سجافی از اطراف گریبان و در بر شکاف جلو ظاهر باشد از مؤئینه ها. (از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(زَ رَ)
بحر زغرف، دریای بسیارآب. زغزف مثل آن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). زعزف. (اقرب الموارد). و رجوع به زعرف، زغرب و زغزف شود
لغت نامه دهخدا
(زَ رَ)
آب بسیار. بول بسیار، بحرزغرب، دریای بسیارآب و همچنین بئر زغرب، یعنی چاه بسیارآب. رجوع به زغربه و زغربی شود، رجل زغرب المعروف، مرد بسیاراحسان و بسیارعطا. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(یُ غُ)
یغورت. ماست. جغرات. (ناظم الاطباء). به لهجۀ آذری، جغرات. (یادداشت مؤلف). رجوع به جغرات و ماست شود
لغت نامه دهخدا
(غُرْ رَ)
غره. رجوع به غره شود
لغت نامه دهخدا
(غِرْ رَ)
غره. رجوع به غره شود
لغت نامه دهخدا
(تَ مَرْ رُ)
هلهله کردن. (ناظم الاطباء) فریاد شادی برآوردن... فریاد شادی برآوردن با زدن دست بر لبان. (از دزی ج 1 ص 594). رجوع به مادۀ بعد و زغروته شود
لغت نامه دهخدا
(زُ غَ)
نام دختر لوط (ع). (برهان) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به مادۀبعد و نزهه القلوب ج 3 ص 290 و معجم البلدان شود
پدر قبیله ای است که ترکش های زرین از چرم سرخ دارند. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). نام طایفه ای. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زِ)
زرشک. (فرهنگ فارسی معین) (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). امبرباریس. زرک. (مفاتیح، یادداشت ایضاً)
لغت نامه دهخدا
(زُرْ رَ)
غلۀ معروف که به هندی جواری گویند و در عربی ذره آمده و ظاهراً معرب کرده اند. (فرهنگ رشیدی). غله ای است معروف که آنرا نمک آب زده بریان کنند و خورند و از آرد آن نان پزند و خورند. و آن را زرد نیز گویند... و ذره... معرب آن است... (انجمن آرا) (آنندراج). رجوع به گیاه شناسی گل گلاب، جغرافیای اقتصادی کیهان ص 99 و ذرت در همین لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
خفه کردن کسی را. (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
جرعه آب یا آشامیدنی دیگر آن مقدار از آب و مانند آن که بیک دم نوشند، خودپسند متکبر. یا غرت و غراب. متکبر مغرور. یا دو غرت و نیمش باقی است. یا وجود استفاده باز مدعی است. بیهوده امیدوار کردن کسی را فریفتن گول زدن، فریفته شدن، ناآزمودگی بیخبری غفلت، فریفته گول - خورده، گستاخ مغرور متکبر. بیهوده امیدوار کردن کسی را فریفتن گول زدن، فریفته شدن، ناآزمودگی بیخبری غفلت، فریفته گول - خورده، گستاخ مغرور متکبر
فرهنگ لغت هوشیار
گیاهی است از رده دو لپه ییهای جدا گلربگ که تیره مخصوصی به نام زرشکیان از تیره نزدیک به تیره آلالگان است. زرشک معمولی درختچه ایست به ارتفاع 2 تا 3 متر که معمولا در حاشیه جنگلهای غالب نقاط اروپا و ایران میروید برگهاش دندانه دار و گلهایش زرد رنگ و مجتمع به صورت خوشه و آویخته است. میوه آن کوچک و قرمز رنگ و بیضوی به طول 7 تا 8 و به عرض 3 میلیمتر میباشد. ریشه و برگ و میوه آن بمصارف دارویی میرسد برباریس انبر باریس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زغره
تصویر زغره
کناره آستر لباس، نوار باریکی که در داخل کلاه دوزند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زرت
تصویر زرت
((زِ))
زرشک، به طور ناگهانی، غفلتاً، و زورت سخن یاوه و بیهوده
فرهنگ فارسی معین
بسیار ترش
فرهنگ گویش مازندرانی
فوری، آنی، گوز، مدفوع گنجشک، پارگی ناگهانی
فرهنگ گویش مازندرانی