نوعی از درخت سرو باریک برگ. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد). مرو سفید را گویند و آن رستنی باشد دوایی که اکثر امراض بلغمی را نافع است. (برهان). یک نوع گیاهی که مرو سپید نیز گویند. (ناظم الاطباء). فراسیون. (فرهنگ فارسی معین). نوعی از درخت مرو باریک برگ. (ناظم الاطباء)
نوعی از درخت سرو باریک برگ. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد). مرو سفید را گویند و آن رستنی باشد دوایی که اکثر امراض بلغمی را نافع است. (برهان). یک نوع گیاهی که مرو سپید نیز گویند. (ناظم الاطباء). فراسیون. (فرهنگ فارسی معین). نوعی از درخت مرو باریک برگ. (ناظم الاطباء)
کفک آب و شیرو سیم و جز آن. (منتهی الارب). زبد، کفی که بالای آب و جز آن قرار میگیرد. و بدین معنی است ’الحداء زبد الفوائد’ یعنی همانگونه که آب کف می آورد قلب حداء را بیرون میدهد یعنی همانگونه برای او آسان است. (اقرب الموارد). کفک آب و شیر. (دهار). کف آب و آن اشتر و جز آن. (مهذب الاسماء). کفک، کف آب، شیر، سیم، شتر، اسب، دریا، صابون و جز آن. از امثال است که: ’صرح المحض عن الزبد’، در موردی این مثل آرند که صدق یک خبر پس از مظنون بودن، هویدا گردد. (تاج العروس). زبد دراین مثل، سرشیر، و محض است، شیر خالص زیر سرشیر است و مقصود روشن شدن صدق یک خبر است پس از مظنون بودن. (اقرب الموارد). زبد برای آب و جز آب مانند شتر و نقره است. و زبد شتر که به هیجان آمده باشد عبارت است از لعاب سفیدی که اطراف دهان او را آلوده میسازد. ودریا وقتی زبد می آورد که دارای موج باشد. (تاج العروس). کف آب و کف شیر و مثل آن و کف سیم و زر گداخته و آن چرک زر و سیم باشد. (غیاث اللغات) : اینهمه چون و چگونه چون زبد برسر دریای بیچون میطپد. مولوی. ، پلیدی. حبث. (اقرب الموارد). چرک زر و سیم. (غیاث) : فاحتمل السیل زبداً رابیا و مما یوقدون علیه فی النار ابتغاء حلیه او متاع زبد مثله. (قرآن 17/13). حریری گوید: آنگاه به سخن نشستیم. زبد سخن را انتخاب میکردیم و زبد آن رابدور میفکندیم. زبد را که جمع زبده است کنایت از بهترین سخن و زبد را کنایت از سخنی که خوبی ندارد آورده است. (اقرب الموارد) : از کبد فارغ شدم با روی تو و از زبد صافی شدم در جوی تو. مولوی. بهر آنست امتناع نیک و بد تا بجوشد بر سر آرد زر زبد. مولوی. ، چرک. وضر. (اقرب الموارد) (البستان) ، عرق. خوی. (از دزی ج 1) ، اثیر. (از دزی ج 1) ، جوهر. عصاره. ذات. (از دزی ج 1 ص 578) ، خلاصۀ یک کتاب. جان کلام. مغز مطلب. (از دزی ج 1)
کفک آب و شیرو سیم و جز آن. (منتهی الارب). زبد، کفی که بالای آب و جز آن قرار میگیرد. و بدین معنی است ’الحداء زبد الفوائد’ یعنی همانگونه که آب کف می آورد قلب حداء را بیرون میدهد یعنی همانگونه برای او آسان است. (اقرب الموارد). کفک آب و شیر. (دهار). کف آب و آن اشتر و جز آن. (مهذب الاسماء). کفک، کف آب، شیر، سیم، شتر، اسب، دریا، صابون و جز آن. از امثال است که: ’صرح المحض عن الزبد’، در موردی این مثل آرند که صدق یک خبر پس از مظنون بودن، هویدا گردد. (تاج العروس). زبد دراین مثل، سرشیر، و محض است، شیر خالص زیر سرشیر است و مقصود روشن شدن صدق یک خبر است پس از مظنون بودن. (اقرب الموارد). زبد برای آب و جز آب مانند شتر و نقره است. و زبد شتر که به هیجان آمده باشد عبارت است از لعاب سفیدی که اطراف دهان او را آلوده میسازد. ودریا وقتی زبد می آورد که دارای موج باشد. (تاج العروس). کف آب و کف شیر و مثل آن و کف سیم و زر گداخته و آن چرک زر و سیم باشد. (غیاث اللغات) : اینهمه چون و چگونه چون زبد برسر دریای بیچون میطپد. مولوی. ، پلیدی. حبث. (اقرب الموارد). چرک زر و سیم. (غیاث) : فاحتمل السیل زبداً رابیا و مما یوقدون علیه فی النار ابتغاء حلیه او متاع زبد مثله. (قرآن 17/13). حریری گوید: آنگاه به سخن نشستیم. زُبد سخن را انتخاب میکردیم و زَبد آن رابدور میفکندیم. زُبَد را که جمع زبده است کنایت از بهترین سخن و زَبَد را کنایت از سخنی که خوبی ندارد آورده است. (اقرب الموارد) : از کبد فارغ شدم با روی تو و از زبد صافی شدم در جوی تو. مولوی. بهر آنست امتناع نیک و بد تا بجوشد بر سر آرد زر زبد. مولوی. ، چرک. وضر. (اقرب الموارد) (البستان) ، عرق. خوی. (از دزی ج 1) ، اثیر. (از دزی ج 1) ، جوهر. عصاره. ذات. (از دزی ج 1 ص 578) ، خلاصۀ یک کتاب. جان کلام. مغز مطلب. (از دزی ج 1)
کفک شیر و سرشیر. (منتهی الارب) (آنندراج) (تاج العروس) ، آنچه بوسیلۀ جنبانیدن و حرکت دادن (مشک و مانند آن) از شیر گاوو گوسفند گرفته میشود، ج، زبد. (المنجد). آنچه باحرکت دادن از شیر استخراج میشود و این خاص گاو و گوسفند است. آنچه از شیر شتر بدینگونه بدست می آید زبد نمیگویند بلکه نام آن حباب است. (مجمع البحرین) (اقرب الموارد بنقل از مصباح). روغن ناگداخته. (تاج العروس). مسکه. (مهذب الاسماء). در اختیارات بدیعی آمده: بپارسی مسکه خوانند و بشیرازی نمشک. بهترین آن تازه بود که از شیر میش گیرند و طبیعت آن گرم و تر است دراول و تری آن زیاده بود و منضج و محلل، و اگر بدان ادمان کنند بدن فربه کند و غذای وی بدهد و جراحات اعضا را سود دارد، و ورم بن گوش و اربتین و دهن و اگر بر لثۀ کودکان بمالند نافع بود جهت زود رستن دندان، و همه ورمها که در دهان بود نضج دهد و چون با عسل لعق کنند سودمند بود جهه خونی که از شش حاصل شود. و ذات الجنب ورم شش را بغایه نافع بود. و بدان حقنه کردن، ورمهای صلب حار که دررحم بود و امعاء و انثیین سودمند بود. و چون با عسل لعق کنند سودمند بود بریش روده. و اگر به ادویه بودکه نافع جراحتهایی بود که در اعصاب و حجب دماغ و فم مثانه بازدید آید سودمند بود و در ریشها پاک کند و گوشت آن برویاند و دفع زهرها کند. و چون بر گزیدگی افعی مالند نافع بود خاصه چون با شکر و مغز بادام بود. و ذات الجنب شش را نافع بود و منع خون و ماده کند چون پانزده درم از وی با عسل خورند. و بسیار خوردن وی مسهل بود و مقیی و مرخی معده. و مصلح وی چیزهای قابض بود. و گویند مصلح وی فانید قندی بود و نافع بود جهت خشونت حلق و قوبا و سعفۀ خشک و خشن چون بدان مالند سودمند بود. و حرقت مثانه را مفرد نافع بود با بیضۀ نیم برشت و آنچه تازه بود با بعضی ادویه بدل زیت بود و در بعضی بدل شحم بود. دخان وی چون بگیرند از چراغ مانند دود و روغن بزر بدان طریق و در ادویۀ چشم مستعمل کنند، مخفف بود و قبضی در وی بود و قطع سیلان مادۀ چشم کند و ریش آن پاک گرداند و زود بحال صحت آرد. (اختیارات بدیعی). صاحب مخزن الادویه آرد: به فارسی روغن تازۀ بی نمک و مسکه و روغن و به هندی مکهن نامند. ماهیت آن عبارت از روغن گاو و گوسفند و گاومیش است و بهترین آن تازۀخوشبوی است که از سرشیر گیرند و روغن گاو لطیف ترین همه و گاومیش خصوصاً جنگلی از همه غلیظتر و چرب تر. طبیعت آن: در اول گرم و در آخر آن تر و کهنۀ آن گرمتر و تری آن کمتر و زود مستحیل بخلط غالب میگردد و خصوصاً با صفرا... افعال و خواص آن: ملین و منضج و مسخن و مفتح سدد. جهت تصفیۀ صوت و خشونت قصبۀ ریه وحلق و سرفۀ خشک و اورام ظاهری و باطنی و ادرار فرمودن فضلات و با عسل جهت ذات الجنب و ذات الریه و نضج مواد سینه و دفع آنها، و مالیدن آن بر بدن و نیز خوردن آن با شکر و خشخاش بغایت مورث فربهی بدن و با بادام تلخ جهت دفع فضلات ریه و با قوابض جهت اسهال و سجح و از حدت اخلاط باشد. و با شربت گل جهت قطع فعل دوای مسهل و با زردۀ تخم مرغ نیم برشت جهت لذع اخلاط، و پانزده مثقال آن با هفت مثقال شکر جهت عسرالبول مجرب. طلای آن بر بدن بالخاصیت تغذیۀ بدن میکند و تغذیۀ آن موقوف به ورود به آلات غذا نیست. و جهت نضج ورمها و ورم بناگوش و ارتبین ودهن و ریشی که بر سر و بدن اطفال بهم رسد و جهت گزیدن افعی و هزار پا خصوص گرم کردۀ گرماگرم آن. و تمریخ آن بر بن دندان اطفال باعث سرعت بیرون آمدن آن و نیز تمریخ آن جهت رفع خفیف تازه و کهنه با ادویۀ مفتحه جهت تفتیح حجب دماغ و تابین اعصاب و جراحت مثانه و قوبا و سعفۀ خشک و جرب، خصوصاً که اولاً بدن را با آب سرد بشویند و بمالند و بعد از مالیدن صاحب آن خود را بپوشاند تا عرق کند در همان روز رفع علت میگردد. و ضماد آن با سورنجان نرم کوبیده، جهت قطع و استیصال دانۀ بواسیر مجرب. و در این امر هر چند کهنه باشد بهتر دانسته اند. و مغسول آن به یک صد و یک آب و اقلاً چهل و یک آب در امور مذکوره سریعالاثر. و جهت پاک نمودن زخم از چرک، التیام زخمها، رویانیدن گوشت تازه، و جهت بواسیر و حرق النار نیز مفید. مضعف و مرخی فم معده و مسقط اشتها و بسیار خوردن آن مسهل. مصلح آن: قوابض و نمک و شکر و فانید و عسل. بدل آن: شیر تازه دوشیده که بجوشانند تا خمس آن سوخته گردد و مقدارشربت آن تا سی درهم است. (مخزن الادویه) ، زبد و زبدۀ هر چیز بهترین و پسندیده ترین آن چیز است و هم بدین معنی گویند: ’اختلط زبده بخاثره’ و این سخن مثلی است برای کسی که در کار خویش دچار تردید باشد. (المنجد). رجوع به زبده شود
کفک شیر و سرشیر. (منتهی الارب) (آنندراج) (تاج العروس) ، آنچه بوسیلۀ جنبانیدن و حرکت دادن (مشک و مانند آن) از شیر گاوو گوسفند گرفته میشود، ج، زُبَد. (المنجد). آنچه باحرکت دادن از شیر استخراج میشود و این خاص گاو و گوسفند است. آنچه از شیر شتر بدینگونه بدست می آید زبد نمیگویند بلکه نام آن حباب است. (مجمع البحرین) (اقرب الموارد بنقل از مصباح). روغن ناگداخته. (تاج العروس). مسکه. (مهذب الاسماء). در اختیارات بدیعی آمده: بپارسی مسکه خوانند و بشیرازی نمشک. بهترین آن تازه بود که از شیر میش گیرند و طبیعت آن گرم و تر است دراول و تری آن زیاده بود و منضج و محلل، و اگر بدان ادمان کنند بدن فربه کند و غذای وی بدهد و جراحات اعضا را سود دارد، و ورم بن گوش و اربتین و دهن و اگر بر لثۀ کودکان بمالند نافع بود جهت زود رستن دندان، و همه ورمها که در دهان بود نضج دهد و چون با عسل لعق کنند سودمند بود جهه خونی که از شش حاصل شود. و ذات الجنب ورم شش را بغایه نافع بود. و بدان حقنه کردن، ورمهای صلب حار که دررحم بود و امعاء و انثیین سودمند بود. و چون با عسل لعق کنند سودمند بود بریش روده. و اگر به ادویه بودکه نافع جراحتهایی بود که در اعصاب و حجب دماغ و فم مثانه بازدید آید سودمند بود و در ریشها پاک کند و گوشت آن برویاند و دفع زهرها کند. و چون بر گزیدگی افعی مالند نافع بود خاصه چون با شکر و مغز بادام بود. و ذات الجنب شش را نافع بود و منع خون و ماده کند چون پانزده درم از وی با عسل خورند. و بسیار خوردن وی مسهل بود و مقیی و مرخی معده. و مصلح وی چیزهای قابض بود. و گویند مصلح وی فانید قندی بود و نافع بود جهت خشونت حلق و قوبا و سعفۀ خشک و خشن چون بدان مالند سودمند بود. و حرقت مثانه را مفرد نافع بود با بیضۀ نیم برشت و آنچه تازه بود با بعضی ادویه بدل زیت بود و در بعضی بدل شحم بود. دخان وی چون بگیرند از چراغ مانند دود و روغن بزر بدان طریق و در ادویۀ چشم مستعمل کنند، مخفف بود و قبضی در وی بود و قطع سیلان مادۀ چشم کند و ریش آن پاک گرداند و زود بحال صحت آرد. (اختیارات بدیعی). صاحب مخزن الادویه آرد: به فارسی روغن تازۀ بی نمک و مسکه و روغن و به هندی مکهن نامند. ماهیت آن عبارت از روغن گاو و گوسفند و گاومیش است و بهترین آن تازۀخوشبوی است که از سرشیر گیرند و روغن گاو لطیف ترین همه و گاومیش خصوصاً جنگلی از همه غلیظتر و چرب تر. طبیعت آن: در اول گرم و در آخر آن تر و کهنۀ آن گرمتر و تری آن کمتر و زود مستحیل بخلط غالب میگردد و خصوصاً با صفرا... افعال و خواص آن: ملین و منضج و مسخن و مفتح سدد. جهت تصفیۀ صوت و خشونت قصبۀ ریه وحلق و سرفۀ خشک و اورام ظاهری و باطنی و ادرار فرمودن فضلات و با عسل جهت ذات الجنب و ذات الریه و نضج مواد سینه و دفع آنها، و مالیدن آن بر بدن و نیز خوردن آن با شکر و خشخاش بغایت مورث فربهی بدن و با بادام تلخ جهت دفع فضلات ریه و با قوابض جهت اسهال و سجح و از حدت اخلاط باشد. و با شربت گل جهت قطع فعل دوای مسهل و با زردۀ تخم مرغ نیم برشت جهت لذع اخلاط، و پانزده مثقال آن با هفت مثقال شکر جهت عسرالبول مجرب. طلای آن بر بدن بالخاصیت تغذیۀ بدن میکند و تغذیۀ آن موقوف به ورود به آلات غذا نیست. و جهت نضج ورمها و ورم بناگوش و ارتبین ودهن و ریشی که بر سر و بدن اطفال بهم رسد و جهت گزیدن افعی و هزار پا خصوص گرم کردۀ گرماگرم آن. و تمریخ آن بر بن دندان اطفال باعث سرعت بیرون آمدن آن و نیز تمریخ آن جهت رفع خفیف تازه و کهنه با ادویۀ مفتحه جهت تفتیح حجب دماغ و تابین اعصاب و جراحت مثانه و قوبا و سعفۀ خشک و جرب، خصوصاً که اولاً بدن را با آب سرد بشویند و بمالند و بعد از مالیدن صاحب آن خود را بپوشاند تا عرق کند در همان روز رفع علت میگردد. و ضماد آن با سورنجان نرم کوبیده، جهت قطع و استیصال دانۀ بواسیر مجرب. و در این امر هر چند کهنه باشد بهتر دانسته اند. و مغسول آن به یک صد و یک آب و اقلاً چهل و یک آب در امور مذکوره سریعالاثر. و جهت پاک نمودن زخم از چرک، التیام زخمها، رویانیدن گوشت تازه، و جهت بواسیر و حرق النار نیز مفید. مضعف و مرخی فم معده و مسقط اشتها و بسیار خوردن آن مسهل. مصلح آن: قوابض و نمک و شکر و فانید و عسل. بدل آن: شیر تازه دوشیده که بجوشانند تا خمس آن سوخته گردد و مقدارشربت آن تا سی درهم است. (مخزن الادویه) ، زبد و زبدۀ هر چیز بهترین و پسندیده ترین آن چیز است و هم بدین معنی گویند: ’اختلط زبده بخاثره’ و این سخن مثلی است برای کسی که در کار خویش دچار تردید باشد. (المنجد). رجوع به زُبدَه شود
کوه سپید سیاهی آمیخته. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آنچه آمیخته باشد سفیدی او به سیاهی از کوهها... (شرح قاموس ص 62). درخت یا شاخ درخت مو که سپیدی آن به سیاهی آمیخته باشد. (از اقرب الموارد) ، شتر خاکستری رنگ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
کوه سپید سیاهی آمیخته. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آنچه آمیخته باشد سفیدی او به سیاهی از کوهها... (شرح قاموس ص 62). درخت یا شاخ درخت مو که سپیدی آن به سیاهی آمیخته باشد. (از اقرب الموارد) ، شتر خاکستری رنگ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
یکی از دهستانهای بخش حومه شهرستان گناباد است که در جنوب باختری این بخش واقع است. این دهستان از هشت آبادی تشکیل شده و 8611 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
یکی از دهستانهای بخش حومه شهرستان گناباد است که در جنوب باختری این بخش واقع است. این دهستان از هشت آبادی تشکیل شده و 8611 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
بار زیتون دشتی و آن مانند کنار خرد است سبز می شود، سپس آن سپید می گردد بعد از آن سیاه پس شیرین گردد با اندک تلخی و آن را رب می باشد و در نانخورش بکار برند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). عتم. زیتون جبلی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
بار زیتون دشتی و آن مانند کنار خرد است سبز می شود، سپس آن سپید می گردد بعد از آن سیاه پس شیرین گردد با اندک تلخی و آن را رب می باشد و در نانخورش بکار برند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). عتم. زیتون جبلی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
از جای برجستن باشد بر مثال آهو. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج). برجستگی از جای مانند آهو. (ناظم الاطباء). خیز. جست. جستن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : کرد رو به یوزواری یک زغند خویشتن را زآن میان بیرون فکند. رودکی (یادداشت ایضاً). ، بمعنی آواز وصدای بلند هم آمده است. (برهان) (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین). بمعنی بانگ بلند که درندگان کنند. (انجمن آرا) (آنندراج) : یکی از جای برجستم چنان شیر بیابانی زغندی برزدم چون شیر بر روباه درغانی. ابوالعباس (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ، آواز سیاه گوش و یوز را نیز گفته اند. (برهان) (از فرهنگ فارسی معین) (از ناظم الاطباء). بخصوص بانگ یوز را گویند. (انجمن آرا) (آنندراج) ، خود یوز را زغند گفته اند، چنانکه فردوسی ’؟’ گفته: بغرید بر وی چو شیر و زغند. (انجمن آرا) (آنندراج)
از جای برجستن باشد بر مثال آهو. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج). برجستگی از جای مانند آهو. (ناظم الاطباء). خیز. جست. جستن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : کرد رو به یوزواری یک زغند خویشتن را زآن میان بیرون فکند. رودکی (یادداشت ایضاً). ، بمعنی آواز وصدای بلند هم آمده است. (برهان) (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین). بمعنی بانگ بلند که درندگان کنند. (انجمن آرا) (آنندراج) : یکی از جای برجستم چنان شیر بیابانی زغندی برزدم چون شیر بر روباه درغانی. ابوالعباس (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ، آواز سیاه گوش و یوز را نیز گفته اند. (برهان) (از فرهنگ فارسی معین) (از ناظم الاطباء). بخصوص بانگ یوز را گویند. (انجمن آرا) (آنندراج) ، خود یوز را زغند گفته اند، چنانکه فردوسی ’؟’ گفته: بغرید بر وی چو شیر و زغند. (انجمن آرا) (آنندراج)
نام اسب حوفزان. (منتهی الارب). نام اسب حوفزان بن شریک. نام حوفزان خود حرث و زعفران نام اسب دیگری است از او که زادۀ آن ’زبد’ است. (تاج العروس). رجوع به العقدالفرید ج 1 ص 126 و ج 6 ص 58 و 59 شود
نام اسب حوفزان. (منتهی الارب). نام اسب حوفزان بن شریک. نام حوفزان خود حرث و زعفران نام اسب دیگری است از او که زادۀ آن ’زبد’ است. (تاج العروس). رجوع به العقدالفرید ج 1 ص 126 و ج 6 ص 58 و 59 شود