جدول جو
جدول جو

معنی زعقوقه - جستجوی لغت در جدول جو

زعقوقه
(زُ قَ)
چوزۀ کبک. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج، زعاقیق. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از معشوقه
تصویر معشوقه
زن موردعلاقۀ یک مرد، زن دارای رابطۀ نامشروع، معشوق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عقیقه
تصویر عقیقه
موی نوزاد، گوسفندی که روز هفتم تولد نوزاد و هنگام تراشیدن موی سر او قربانی می کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عقعقه
تصویر عقعقه
بانگ عقعق، صدای عقعق
فرهنگ فارسی عمید
(مَ قَ)
أرض مزعوقه، زمین باران بزرگ قطره رسیده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ قَ)
گاوان و خران خرمن کوب. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بَ قَ)
نوعی قلقاس. لوف. صلیان. سبط. (دزی ج 1 ص 102). صاحب اقرب الموارد در ذیل لوف آرد: نباتی است دارای برگهای سبز که بر روی زمین گسترده شود و نی مانندی در میان آن پیدا آید که میوه بر سر آن پدید آید و آنرا پیازی شبیه پیاز دشتی است و نزد عوام از گیاهان دارویی باشد
لغت نامه دهخدا
(مَ دَ)
ناقه معقودهالقرا، ماده شتر استوارپشت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : ناقه معقوده، ماده شتر استوارپشت. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ دَ / دِ)
زوجه. زن. مقابل شوی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مأخوذ از تازی، زن در عقد نکاح آورده شده و عقد بسته شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ فَ)
شاه معقوفه الرجل، گوسپند خمیده پای به علت عقاف. (منتهی الارب). گوسپند خمیده پای از بیماری عقاف. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به عقاف شود
لغت نامه دهخدا
(مَ مَ)
رحم معقومه، رحم بسته که قبول نکند آبستنی. (منتهی الارب). زهدان بسته و نازا که قبول آبستنی نکند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). عقیمه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به عقیمه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ قَ)
زمینی که با معزق برای کشتکاری برگردانیده شده باشد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ قَ / قِ)
فغ و محبوب و دلبری که زن باشد. (ناظم الاطباء). زن محبوب. زنی که به او عشق ورزند:
معشوقه خراباتی و مطرب باید
تا نیم شبان زنان و کوبان آید.
عنصری.
چو تو معشوقه و چو تو دلبر
نبود خلق را به عالم در.
مسعودسعد.
معشوقۀ بی عیب مجوی. (اسرارالتوحید، از امثال و حکم ص 1717).
یکی چون عاشق بیدل دوم چون جعد معشوقه
سیم چون مژۀ مجنون چهارم چون لب لیلی.
خاقانی.
ملک زاده چون یک زمان بنگرید
می و مجلس و نقل و معشوقه دید.
نظامی.
معشوقه که دیر دیر بینند
آخر کم از آنکه سیر بینند.
(گلستان).
بخت حافظ گر از این گونه مدد خواهد کرد
زلف معشوقه به دست دگران خواهد بود.
حافظ.
ای که بر کوچۀ معشوقۀ ما می گذری
با خبر باش که سر می شکند دیوارش.
حافظ.
معشوقه که عمرش چون غمم باد دراز
امروز تلطفی دگر کردآغاز.
ابوالفضل هروی (از امثال وحکم ص 1828).
معشوقه کارافتاده به، دل برده و دل داده به
افکنده و افتاده به مجروح و بر کف خنجرش.
نشاط.
، ’ه’ در آخرلفظ معشوقه نظر بر قاعده عربیه نشانۀ تأنیث است لیکن به قانون فارسیان علامت تأنیث نیست و حرفی است که در اواخر اکثر الفاظ زیاده کنند و مزیدٌ علیه معشوق است مثل عیاره و رقیبه مزیدٌ علیه عیار و رقیب. (از آنندراج) (از غیاث). مرد محبوب. معشوق: و اگر معشوقۀ تو فریشتۀ مقرب است که به هیچ وقت از ملامت خلقان رسته نباشی و مردم همیشه در مساوی تو باشند و در نکوهش معشوق تو. (قابوسنامه چ نفیسی ص 56). ناگاه چشم زن بر پای او افتاد، دانست که بلا آمد معشوقه را گفت آواز بلند کن... (کلیله و دمنه چ مینوی ص 219).
- معشوقۀ روز بینوایی، به اصطلاح آن است که مثلاً جوانی به ساده پسری یا زنی بند شده بعد چندی با بهتری از او صحبت درگرفت روزی که وصل معشوق دلخواه میسر نیامد از بینوایی به همان معشوق نخستین که دلش از او کشیده است درسازد و گوید که به معشوقۀ روز بینوایی درساختم حالا اطلاق آن عام است هر آنچه در ایام بینوایی دست بهم دهد. (آنندراج) :
اکنون که ز هیچ سو ندارد
بازار هنروران روایی
من رو به تو آورم که هستی
معشوقۀ روز بینوایی.
کمال الدین اسماعیل (از آنندراج).
مفلس چو شدیم رو به او آوردیم
معشوقۀ روز بینوایی است خدا.
سلیم (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَ قَ)
مؤنث معشوق. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به معشوق و معشوقه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ قو قَ)
گوشتابه. مدققه. و هی کثیرالغذاء یقوی البدن و الباه. (یادداشت مؤلف). رجوع به مدققه شود
لغت نامه دهخدا
(دُ قَ)
جانورکی است. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). قسمی از جعل. (ناظم الاطباء). نوعی سرگین گردانک. دعشوقه. و رجوع به دعشوقه شود، محل جنگ و کارزار قوم. (از اقرب الموارد از تاج)
لغت نامه دهخدا
(زَ لَ)
کیسۀ پول. نوعی از جای پول چرمی که به کمر بندند. (از دزی ج 1 ص 591). همیان. رجوع به همیان شود
لغت نامه دهخدا
(بُ طَ)
گلولۀ سرگین گردانک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دُ قَ)
جانورکی است، و یا جانورکی است که به گوگال و خنفساء ماند، و به دختر خردسال و زن کوتاه قد ’یا دعشوقه’ خطاب کنند. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از تاج العروس). دعسوقه. و رجوع به دعسوقه شود
لغت نامه دهخدا
(تَ مَدْ دُ)
پریشان و متفرق ساختن چیزی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
گوشۀخانه، کجی و اریفی که در گوشۀ خانه باشد، قسمتی از خانه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
موضعی است نزدیک بصره که جنگ مشهور جمل بامدادان در آنجا واقع گردیده و مسامعهبنت ربیعه در آنجا بوده است. (معجم البلدان ج 4)
لغت نامه دهخدا
(زُ قَ)
مثل زحلوفه، جای لغزیدن کودکان از بالابه نشیب و این (با قاف) لغت تمیم است. ج، زحالق، زحالیق. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). بمعنی زحلوفه است بفاء (جای لغزان از بالا به نشیب). (از اقرب الموارد) (از ترجمه قاموس). لغتی است در زحلوفه بفاء بمعنی لغزیدن گاه کودکان. ازهری گوید، زحالیف و زحالیق نشانهای سرخوردن کودکانست از بالای تپۀ خاکی یا شنی بپایین، واحد آن زحلوقه است بقاف. و در جای دیگر آرد که واحد آن زحلوفه و زحلوقه است. جوهری گوید زحالیق لغتی است در زحالیف. واحد آن زحلوقه است. کمیت گوید:
ووصلهن الصبا ان کنت فاعله
و فی مقام الصبا زحلوقه زلل.
مقصود کمیت آن است که دوران کودکی بمنزلت زحلوقه است که جای لغزیدنست. عامر بن مالک ملاعب الاسنه درباره ضرار بن عمرو ضبی گوید:
یممته الرمح شزر اثم قلت له
هذی المروءه لا لعب الزحالیق.
(از لسان العرب: زحلف و زحلق).
زحالق، لغزیدنگاههای کودکان برای بازی. (کشف اللغات). مؤلف رشیدی پس از این که چپچله را بمعنی ’زمینی پر آب و گل که پا در آن لغزد’ و مرادف خلاب و خلاش آورده، نویسد: و صاحب نصاب گوید، زمین سراشیب نرم که کودکان لغزند و یکدیگر را کشند و بعربی زحلوفه گویند. (رشیدی: چپچله) ، لغزیدن. (ازفرهنگ شعوری) ، گور. (منتهی الارب) (از محیط المحیط). گور و قبر را گویند. (ترجمه قاموس) (ناظم الاطباء) (از متن اللغه) ، بازیی که بپارسی آنرا الاکلنگ گویند. امرؤ القیس گوید:
لمن زحلوفه زل
بها العینان تنهل
ینادی الاّخر الال
الاحلوا الاحلوا.
مفضل درباره این شعر گوید: الاحلّوا بازییست کودکان را و آن بدین گونه است که گروهی از کودکان چوبی را بر توده ای از شن استوار سازند و بر طرفین آن نشینند و چون یک طرف سنگین تر شود گویند. ’الاحلوا’ یعنی از تعداد خود بکاهید تا مساوی شویم. و این بازی را عرب زحلوقه و دوداه گوید. (از مجلۀ انجمن لغوی فؤاد اول مصر ج 4 ص 181) ، ارجوحه است وآن چوبیست که کودکان بر جای بلندی می نهند و مینشیندبر یکطرف آن چوب گروهی و در طرف دیگر گروهی. پس از این دو طرف هر گاه یکی گران کرده بلند شده است و آن طرف دیگر پس آهنگ افتادن کرده اند پس ندا میکند بایشان که ’الاخلوا الاخلوا’ یعنی آگاه باشید و خالی نمایید. (ترجمه قاموس) (از تاج العروس) (از متن اللغه). بانوج چوبین که آن را بر جایی بلند نهند و بر هر دو طرف آن جماعت کودکان نشینند و هر گاه یکی از دو طرف آن جهت گرانی میل بافتادن کند همه بآواز بلند گویند: الاخلوا الاخلوا (رها کنید). (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، تاب. (از متن اللغه) ، آلات سرخوردن روی یخ. این لغت مولد است. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
تصویری از زحلوقه
تصویر زحلوقه
سرسره دمزک سرسره، آلاکلنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زقزقه
تصویر زقزقه
غد غد بانگ مرغ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زعبقه
تصویر زعبقه
پراکندن پراکنده کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عقیقه
تصویر عقیقه
گوسفندی که در هفته نخست مولود قربانی کنند جهت سلامتی کودک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عقوبه
تصویر عقوبه
پاد افراس (سزای کار بد) باد افره کیفر
فرهنگ لغت هوشیار
معوقه در فارسی مونث معوق: پس افتاده مونث معوق امور معوقه مسایل معوقه مالیاتهای معوقه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معشوقه
تصویر معشوقه
زن محبوب
فرهنگ لغت هوشیار
معقوده در فارسی مونث معقود و پا بر جا همیشگی زن همیشگی مونث معقود: بسته شده، محکم گردیده، زوجه کسی بنکاح دایمی جمع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معقوله
تصویر معقوله
معقوله در فارسی مونث معقول: خردیک مونث معقول، جمع معقولات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دقوقه
تصویر دقوقه
گاو خرمن کوب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معشوقه
تصویر معشوقه
((مَ قِ))
زنی که مورد عشق و محبت مردی واقع شده
فرهنگ فارسی معین
جانانه، دلبر، دلدار، محبوبه، نگار، یار، رفیقه، فاسق، نشانده، نشمه، نم کرده
متضاد: عاشق
فرهنگ واژه مترادف متضاد