عضو گوشتی و متحرک در دهان انسان و حیوان که با آن مزۀ غذاها چشیده می شود و به جویدن غذا و بلع آن کمک می کند و انسان به وسیلۀ آن حرف می زند، کنایه از لهجه و طرز تکلم و گفتار هر قوم و ملت زبان اوستایی: از قدیمی ترین زبان های ایرانی که کتاب اوستا به آن زبان نوشته شده زبان بر کسی باز کردن: کنایه از دربارۀ او عیب جویی و بدگویی کردن زبان بر کسی گشادن: زبان بر کسی باز کردن، کنایه از دربارۀ او عیب جویی و بدگویی کردن برای مثال جهان دار نپسندد این بد ز من / گشایند بر من زبان انجمن (فردوسی - ۲/۲۶۹) زبان بستن: سکوت کردن، خاموش شدن زبان به کام کشیدن: کنایه از ساکت شدن، خاموش شدن زبان تر کردن: کنایه از سخن گفتن، کلمه ای بر زبان آوردن برای مثال با من به سلام خشک ای دوست زبان تر کن / تا از مژه هر ساعت لعل ترت افشانم (خاقانی - ۶۳۸) زبان حال: کنایه از وضع و حالت شخص که از حال و راز درون او حکایت کند، زبان دل برای مثال چشمم به زبان حال گوید / نی آنکه به اختیار گویم (سعدی۲ - ۵۳۶) زبان حالت: زبان حال، کنایه از وضع و حالت شخص که از حال و راز درون او حکایت کند زبان دادن: کنایه از قول دادن، وعده دادن، عهد و پیمان بستن برای مثال شما را زبان داد باید همان / که بر ما نباشد کسی بدگمان (فردوسی - ۸/۹۸) زبان دل: زبان حال، زبان باطن، کلام یا حالتی که از راز درون شخص حکایت کند زبان درکشیدن: ساکت شدن، خاموشی گزیدن برای مثال زبان درکش ار عقل داریّ و هوش / چو سعدی سخن گوی، ورنه خموش (سعدی۱ - ۱۵۷) زبان ریختن: کنایه از بسیار حرف زدن، پرحرفی کردن، زبان بازی کردن زبان زدن: سخن گفتن، حرف زدن، زبان درازی کردن، چشیدن زبان زرگری: زبان ساختگی و قراردادی که زرگرها و بعضی دیگر از مردم با آن تکلم می کنند و قاعده اش این است که به هر هجای کلمه یک (ز) اضافه می کنند مثلاً کتاب را (ک ز تاب ز ا ب) می گویند زبان ستدن: زبان ستاندن، قول گرفتن، خاموش گردانیدن، وادار به سکوت کردن زبان کسی را بستن: او را ساکت کردن، خاموش کردن برای مثال به کوشش توان دجله را پیش بست / نشاید زبان بداندیش بست (سعدی۱ - ۱۶۷) زبان کلک: زبان قلم، نوک قلم زبان کوچک: ملاز، ملازه، عضو گوشتی کوچکی به شکل زبان که در بیخ حلق آویزان است زبان گاو: نوعی از پیکان تیر بوده، شبیه زبان گاو، گاوزبان برای مثال در آن بیشه که بود از تیر و شمشیر / زبان گاو برده زهرۀ شیر (نظامی۲ - ۲۵۴) زبان گشادن: زبان باز کردن، لب به سخن گشودن، آغاز گفتار کردن زبان گل ها: رمز و مفهومی که ادبای اروپایی برای هر یک از گل ها در نظر گرفته اند مثلاً گل همیشه بهار رمز امیدواری، گل سرخ رمز عشق، گل شب بو رمز خوشبختی و گل بنفشه رمز بی علاقگی است
عضو گوشتی و متحرک در دهان انسان و حیوان که با آن مزۀ غذاها چشیده می شود و به جویدن غذا و بلع آن کمک می کند و انسان به وسیلۀ آن حرف می زند، کنایه از لهجه و طرز تکلم و گفتار هر قوم و ملت زَبان اوستایی: از قدیمی ترین زبان های ایرانی که کتاب اوستا به آن زبان نوشته شده زَبان بر کسی باز کردن: کنایه از دربارۀ او عیب جویی و بدگویی کردن زَبان بر کسی گشادن: زَبان بر کسی باز کردن، کنایه از دربارۀ او عیب جویی و بدگویی کردن برای مِثال جهان دار نپسندد این بد ز من / گشایند بر من زبان انجمن (فردوسی - ۲/۲۶۹) زَبان بستن: سکوت کردن، خاموش شدن زَبان به کام کشیدن: کنایه از ساکت شدن، خاموش شدن زَبان تر کردن: کنایه از سخن گفتن، کلمه ای بر زبان آوردن برای مِثال با من به سلام خشک ای دوست زبان تر کن / تا از مژه هر ساعت لعل ترت افشانم (خاقانی - ۶۳۸) زَبان حال: کنایه از وضع و حالت شخص که از حال و راز درون او حکایت کند، زبان دل برای مِثال چشمم به زبان حال گوید / نی آنکه به اختیار گویم (سعدی۲ - ۵۳۶) زَبان حالت: زَبان حال، کنایه از وضع و حالت شخص که از حال و راز درون او حکایت کند زَبان دادن: کنایه از قول دادن، وعده دادن، عهد و پیمان بستن برای مِثال شما را زبان داد باید همان / که بر ما نباشد کسی بدگمان (فردوسی - ۸/۹۸) زَبان دل: زبان حال، زبان باطن، کلام یا حالتی که از راز درون شخص حکایت کند زَبان درکشیدن: ساکت شدن، خاموشی گزیدن برای مِثال زبان درکش ار عقل داریّ و هوش / چو سعدی سخن گوی، ورنه خموش (سعدی۱ - ۱۵۷) زَبان ریختن: کنایه از بسیار حرف زدن، پرحرفی کردن، زبان بازی کردن زَبان زدن: سخن گفتن، حرف زدن، زبان درازی کردن، چشیدن زَبان زرگری: زبان ساختگی و قراردادی که زرگرها و بعضی دیگر از مردم با آن تکلم می کنند و قاعده اش این است که به هر هجای کلمه یک (ز) اضافه می کنند مثلاً کتاب را (کِ زِ تاب ز ا ب) می گویند زَبان ستدن: زبان ستاندن، قول گرفتن، خاموش گردانیدن، وادار به سکوت کردن زَبان کسی را بستن: او را ساکت کردن، خاموش کردن برای مِثال به کوشش توان دجله را پیش بست / نشاید زبان بداندیش بست (سعدی۱ - ۱۶۷) زَبان کلک: زبان قلم، نوک قلم زَبان کوچک: ملاز، ملازه، عضو گوشتی کوچکی به شکل زبان که در بیخ حلق آویزان است زَبان گاو: نوعی از پیکان تیر بوده، شبیه زبان گاو، گاوزبان برای مِثال در آن بیشه که بود از تیر و شمشیر / زبان گاو برده زهرۀ شیر (نظامی۲ - ۲۵۴) زَبان گشادن: زبان باز کردن، لب به سخن گشودن، آغاز گفتار کردن زَبان گل ها: رمز و مفهومی که ادبای اروپایی برای هر یک از گل ها در نظر گرفته اند مثلاً گل همیشه بهار رمز امیدواری، گل سرخ رمز عشق، گل شب بو رمز خوشبختی و گل بنفشه رمز بی علاقگی است
شهری است در مرزهای واقع میان حلب و شمشاط در نزدیکی فرات، و آن قلعه ای است زیر کوهی که زلزله آن را خراب کرد و سیف الدوله دوباره آن را ساخت. (از معجم البلدان) (از یادداشت مؤلف). رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 3 شود
شهری است در مرزهای واقع میان حلب و شمشاط در نزدیکی فرات، و آن قلعه ای است زیر کوهی که زلزله آن را خراب کرد و سیف الدوله دوباره آن را ساخت. (از معجم البلدان) (از یادداشت مؤلف). رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 3 شود
نام ماه هشتم از ماههای تازیان. ج، شعبانات، شعابین. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). نام ماهی که دردورۀ جاهلی عاذل می گفتند. (از السامی فی الاسامی) (منتهی الارب). نام ماه شعبان بدان جهت که شتاب می گذرد. (از منتهی الارب). وعل، نام شعبان در نزد قدما. (از اقرب الموارد). وعل. (منتهی الارب). نام ماهی است چون در این ماه خیر کثیر منشعب می گردد و ارزاق عباد منشعب می شوند و تمامی امور مقدرۀ عالم علیحده علیحده می شوند لهذا به این اسم مسمی گشت. (از غیاث اللغات) (از آنندراج). ماه هشتم از ماههای قمری عرب پس از رجب و پیش از رمضان، و هلال آن را به گل بینند و روز سوم آن عید مولود حسین بن علی (ع) و روز پانزدهم آن عید تولد امام دوازدهم و پانزدهم آن ایام البیض است که اعمال مستحبه ای دارد. (یادداشت مؤلف) : زیشان جز از محال و خرافات کی شنود آدینه ها و عید نه شعبان و نه رجب. ناصرخسرو. کس دگر باره به این دم نرسد می بخور گرچه مه شعبان است بخدا ار بحقیقت نگری مه شعبان و صفر یکسان است. انوری. ... در آخر شعبان بخورم چندان می کاندررمضان مست بیفتم تا عید. (منسوب به خیام). - غزال شعبان، نام حیوان کوچکی است. (از ناظم الاطباء)
نام ماه هشتم از ماههای تازیان. ج، شَعبانات، شَعابین. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). نام ماهی که دردورۀ جاهلی عاذل می گفتند. (از السامی فی الاسامی) (منتهی الارب). نام ماه شعبان بدان جهت که شتاب می گذرد. (از منتهی الارب). وَعِل، نام شعبان در نزد قدما. (از اقرب الموارد). وعل. (منتهی الارب). نام ماهی است چون در این ماه خیر کثیر منشعب می گردد و ارزاق عباد منشعب می شوند و تمامی امور مقدرۀ عالم علیحده علیحده می شوند لهذا به این اسم مسمی گشت. (از غیاث اللغات) (از آنندراج). ماه هشتم از ماههای قمری عرب پس از رجب و پیش از رمضان، و هلال آن را به گل بینند و روز سوم آن عید مولود حسین بن علی (ع) و روز پانزدهم آن عید تولد امام دوازدهم و پانزدهم آن ایام البیض است که اعمال مستحبه ای دارد. (یادداشت مؤلف) : زیشان جز از محال و خرافات کی شنود آدینه ها و عید نه شعبان و نه رجب. ناصرخسرو. کس دگر باره به این دم نرسد می بخور گرچه مه شعبان است بخدا ار بحقیقت نگری مه شعبان و صفر یکسان است. انوری. ... در آخر شعبان بخورم چندان می کاندررمضان مست بیفتم تا عید. (منسوب به خیام). - غزال شعبان، نام حیوان کوچکی است. (از ناظم الاطباء)
دهی از دهستان خدابندۀ بخش قیدار شهرستان زنجان. سکنۀ آن 307 تن و آب آن از چشمه سار و محصول آنجا غلات و بن شن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2) نام آبی مر بنی ابی بکر بن کلاب را. (منتهی الارب) (از معجم البلدان) (از ناظم الاطباء)
دهی از دهستان خدابندۀ بخش قیدار شهرستان زنجان. سکنۀ آن 307 تن و آب آن از چشمه سار و محصول آنجا غلات و بن شن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2) نام آبی مر بنی ابی بکر بن کلاب را. (منتهی الارب) (از معجم البلدان) (از ناظم الاطباء)
ناصرالدین اشرف بن حسین بن ناصر بن فلاون. یکی از پادشاهان ممالیک بحری (جلوس 778- 764 هجری قمری) وی در مقابل حملات عماره پادشاه قبرس به سفاین طرابلس شام و اسکندریه دفاع کرد. (فرهنگ فارسی معین) ابن اسحاق اسراییلی، معروف به ابن حافی متطبب. او راست: رساله ای در دخان (تنباکو) و آن را از اسپانیایی (تألیف موروس) به عربی ترجمه کرده است. (یادداشت مؤلف) ابن حسین قسطمونی. او راست: رساله ای فی معدل النهار و العمل بآلته. (یادداشت مؤلف)
ناصرالدین اشرف بن حسین بن ناصر بن فلاون. یکی از پادشاهان ممالیک بحری (جلوس 778- 764 هجری قمری) وی در مقابل حملات عماره پادشاه قبرس به سفاین طرابلس شام و اسکندریه دفاع کرد. (فرهنگ فارسی معین) ابن اسحاق اسراییلی، معروف به ابن حافی متطبب. او راست: رساله ای در دخان (تنباکو) و آن را از اسپانیایی (تألیف موروس) به عربی ترجمه کرده است. (یادداشت مؤلف) ابن حسین قسطمونی. او راست: رساله ای فی معدل النهار و العمل بآلته. (یادداشت مؤلف)
زیبا بود، (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 365) (از اوبهی) (از جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی)، زیبا به زیادت نون، (شرفنامۀ منیری)، زیبا و خوب، (صحاح الفرس) (از غیاث)، زیبا و خوش آیند، (برهان) (آنندراج)، زیبا و خوشنما و آراسته و پیراسته، (ناظم الاطباء) : آن نگار پریرخ زیبان خوب گفتار و مهتر خوبان، معروفی (از لغت فرس اسدی)
زیبا بود، (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 365) (از اوبهی) (از جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی)، زیبا به زیادت نون، (شرفنامۀ منیری)، زیبا و خوب، (صحاح الفرس) (از غیاث)، زیبا و خوش آیند، (برهان) (آنندراج)، زیبا و خوشنما و آراسته و پیراسته، (ناظم الاطباء) : آن نگار پریرخ زیبان خوب گفتار و مهتر خوبان، معروفی (از لغت فرس اسدی)
پیر سالخورده را گویند. (برهان). پیر فرتوت. (انجمن آرا) (آنندراج). پیر سالخورده. (ناظم الاطباء). مصحف ’زرمان’. (حاشیۀ برهان چ معین). رجوع به زر، زال و زرمان شود
پیر سالخورده را گویند. (برهان). پیر فرتوت. (انجمن آرا) (آنندراج). پیر سالخورده. (ناظم الاطباء). مصحف ’زرمان’. (حاشیۀ برهان چ معین). رجوع به زر، زال و زرمان شود
زرفان. زرمان. نام حضرت ابراهیم (ع) است. (برهان) (ناظم الاطباء). شیخ الانبیاء ابراهیم خلیل علیه السلام است. (انجمن آرا) (آنندراج). بر اثر وفق دادن نابجا و تخلیط افکار ایرانی با معتقدات و اساطیر سامی ’زروان’ (که به زرمان و زربان تصحیف شده) با ابراهیم یکی پنداشته شده. رجوع به مزدیسنا صص 113- 114 شود. (حاشیۀ برهان چ معین)
زرفان. زرمان. نام حضرت ابراهیم (ع) است. (برهان) (ناظم الاطباء). شیخ الانبیاء ابراهیم خلیل علیه السلام است. (انجمن آرا) (آنندراج). بر اثر وفق دادن نابجا و تخلیط افکار ایرانی با معتقدات و اساطیر سامی ’زروان’ (که به زرمان و زربان تصحیف شده) با ابراهیم یکی پنداشته شده. رجوع به مزدیسنا صص 113- 114 شود. (حاشیۀ برهان چ معین)
مار بزرگ. مار عظیم. اژدها. (غیاث اللغه) (نصاب الصبیان) (السامی فی الاسامی). اژدر. (بحر الجواهر). یا خاص است به مار نر. یا مطلق مار است. تنین. برغمان. برسان. ج، ثعابین: میر موسی کف، شمشیر چو ثعبان دارد دست فرعون و جنودش کند ازما کوتاه. منوچهری. در کف او بزخم فرعونان نیزۀ سرگرای ثعبان باد. چو هنگام عزائم زی معزّم بتک خیزند ثعبانان ریمن. منوچهری. روز در چشم من چو اهرمنست بند بر پای من چو ثعبانیست. مسعود سعد. دست موسی گشت گوئی عارض رخشان او زلف او ثعبان موسی چشم او چون سامری. معزی جمع واژۀ ثعب. آبراهه های وادی. ج، ثعابین
مار بزرگ. مار عظیم. اژدها. (غیاث اللغه) (نصاب الصبیان) (السامی فی الاسامی). اژدر. (بحر الجواهر). یا خاص است به مار نر. یا مطلق مار است. تنین. برغمان. برسان. ج، ثعابین: میر موسی کف، شمشیر چو ثعبان دارد دست فرعون و جنودش کند ازما کوتاه. منوچهری. در کف او بزخم فرعونان نیزۀ سرگرای ثعبان باد. چو هنگام عزائم زی معزّم بتک خیزند ثعبانان ریمن. منوچهری. روز در چشم من چو اهرمنست بند بر پای من چو ثعبانیست. مسعود سعد. دست موسی گشت گوئی عارض رخشان او زلف او ثعبان موسی چشم او چون سامری. معزی جَمعِ واژۀ ثعب. آبراهه های وادی. ج، ثعابین
عضوی عضلانی ماهیچه ای و متحرک در دهان که از آن برای چشیدن مزه ها، بلع غذا و حرف زدن استفاده می شود، مجموعه نشانه های آوایی و خطی که برای بیان اندیشه و برقراری ارتباط به کار می رود، مجموعه رمزها و نشانه هایی
عضوی عضلانی ماهیچه ای و متحرک در دهان که از آن برای چشیدن مزه ها، بلع غذا و حرف زدن استفاده می شود، مجموعه نشانه های آوایی و خطی که برای بیان اندیشه و برقراری ارتباط به کار می رود، مجموعه رمزها و نشانه هایی