به لغت سریانی خرقه را گویند و به عربی بقله المبارکه و بقله الحمقا خوانند. (برهان) (آنندراج). بقلۀمبارکه. (تحفۀ حکیم مؤمن). مأخوذ از سریانی. خرفه. (ناظم الاطباء). و رجوع به لکلرک ج 2 ص 207 شود
به لغت سریانی خرقه را گویند و به عربی بقله المبارکه و بقله الحمقا خوانند. (برهان) (آنندراج). بقلۀمبارکه. (تحفۀ حکیم مؤمن). مأخوذ از سریانی. خرفه. (ناظم الاطباء). و رجوع به لکلرک ج 2 ص 207 شود
منسوب به زریر. مانند زریر زرد: سپهبد به ملاح گفت این بخوان چو برخواند گشتش زریری رخان. اسدی (گرشاسبنامه). همی بود تا گشت خور زردفام ز مهر سپهبد برآمد به بام... شد از بام لاله، زریری شده دونوش از دم سرد خیری شده... چو دایه رخ ماه بی رنگ دید بپرسید کت نوچه انده رسید. (گرشاسبنامۀ اسدی چ یغمائی ص 221). رجوع به زریر شود
منسوب به زریر. مانند زریر زرد: سپهبد به ملاح گفت این بخوان چو برخواند گشتش زریری رخان. اسدی (گرشاسبنامه). همی بود تا گشت خور زردفام ز مهر سپهبد برآمد به بام... شد از بام لاله، زریری شده دونوش از دم سرد خیری شده... چو دایه رخ ماه بی رنگ دید بپرسید کت نوچه انده رسید. (گرشاسبنامۀ اسدی چ یغمائی ص 221). رجوع به زریر شود
معرب زریر. واحد زریر. یک دانه زریر. (فرهنگ فارسی معین). به پارسی اسپرک را زریره گویند و آن شکوفۀ نباتیست که منبت او کوههای جرجان باشد و ابوبکر بن علی عثمان که مترجم این کتاب است، گوید: نبات اسپرک اختصاصی بکوههای جرجان ندارد، بلکه منبت او در مواضع دیگر بسیار بوده و در جمله بلاد فرغانه بیابند. (ترجمه صیدنه). رجوع به زریر شود
معرب زریر. واحد زریر. یک دانه زریر. (فرهنگ فارسی معین). به پارسی اسپرک را زریره گویند و آن شکوفۀ نباتیست که منبت او کوههای جرجان باشد و ابوبکر بن علی عثمان که مترجم این کتاب است، گوید: نبات اسپرک اختصاصی بکوههای جرجان ندارد، بلکه منبت او در مواضع دیگر بسیار بوده و در جمله بلاد فرغانه بیابند. (ترجمه صیدنه). رجوع به زریر شود
گیاهی باشد زرد که جامه بدان رنگ کنند و آنرا اسپرک نیز گویند. (برهان) (از ناظم الاطباء). بعضی دیگر گویند گلی است و آن در کوهستان حورجان بسیار است. (برهان) (از جهانگیری). گیاهی است زرد. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 140). اسپرک باشد... (فرهنگ رشیدی). بمعنی اسپرک که زرد بدان رنگ کنند... (انجمن آرا) (آنندراج). به فارسی اسپرک نامند و به یونانی ارجیقن و صباغان از او چیزها زرد کنند. ساقش بقدر شبری و گلش زرد و شبیه به گل عصفر بری و مستدیر و با اندک خارهای نرمی و برگش زرد مایل به سفیدی و کوچک و بیخش زیاده بر شبری و طعم گیاه او شبیه به کنگر است... (تحفۀ حکیم مؤمن). گیاهی است دارای ساقۀکوتاه و گلهای زردرنگ و برگهای زرد مایل به سفیدی وبدان جامه رنگ کنند... بعضی آن را اسپرک دانسته اند. (فرهنگ فارسی معین). نام گیاهی. (از فهرست ولف). گیاهی است که گل زرد دارد. (فرهنگ اوبهی) : بنفشه زار بپوشید روزگار به برف درونه گشت چنار و زریر شد شنگرف. کسائی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). یکی گرز زد بر سر سام شیر که شد سام را روی همچون زریر. فردوسی. بیک سو پر از منجنیق و ز تیر رخ سرکشان بود همچون زریر. فردوسی. چنین پاسخ آورد برزین به شاه که اکنون یکی مرغ دیدم سیاه ابا رنگ زرین تنش همچو قیر همه چنگ و منقار او چون زریر. فردوسی. همواره سبز باد سر او و سرخ روی روی مخالفان بداندیش چون زریر. فرخی. دل و دامن تنور کرد و غدیر سرو و لاله کناغ کرد و زریر. عنصری. برخ دلبر از درد شد چون زریر مژه ابر کرد و کنار آبگیر. اسدی بدیدند در سنگ نادیده تیر یلان را همه روی شد چون زریر. اسدی. گمانشان چنان بد که شد گرد گیر سرشک همه خون و شد رخ زریر. اسدی. سروی بدی بقد وبرخ لاله اکنون برخ زریر و بقد نونی. ناصرخسرو. گلی تازه بودستی آری ولیک شدستی کنون پژمریده زریر. ناصرخسرو. با قامت چون کمان دوتایند با چهرۀ چون زریر زردند. مسعودسعد. رویم از گریه همچو روی زریر دلم از نور چون دل مجمر. مسعودسعد. چون جهان حیز را امیر کند زال زر چهره چون زریر کند. سنائی. تیر مه زینت بگردانید بستان را و داد آن حریر فستقی را رنگ دینار و زریر. سوزنی. در آسمان نیلی گر بنگری بخشم گردد پدید رنگ زریر اندر آسمان. سوزنی. کنون دو چشم مرا لاله و زریر یکی است چرا که عارض چون لاله شد زریر مرا. سوزنی. اشک حدثان هیبت او رنگ بقم کرد هرچند برخ زردتر از برگ زریر است. انوری (از جهانگیری). رفته لرزان همچو خورشید و فروزان آمده شب زریری برده و روز ارغوان آورده ام. خاقانی. اطلس روی تو عکس بر فلک انداخت چهرۀ خورشید چون زریر برآورد. عطار. موی همچون پنبه روئی چون زریر آمده با دو یتیم و دو اسیر. عطار. جوان دیدم از گردش چرخ پیر خدنگش کمان ارغوانش زریر. سعدی. رجوع به تحفۀ حکیم مؤمن شود، و گویند زردچوبه بوده. (لغت فرس اسدی چ اقبال). و بعضی گویند برگ زرد چوبه است. (برهان) (از فرهنگ فارسی معین). زردچوبه. زرچوبه. قسمی از زرچوبه که از آن رنگ گیرند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : گوئی که شنبلید همه شب زریر کوفت تا برنشست گرد برویش بر، از زریر. منوچهری. زر مغشوش کم بهاست برنج زعفران مزور است زریر. ناصرخسرو. - زرد زریر، سخت زرد. زردی زرد. زردی به رنگ زرچوبه. (از یاد داشتهای بخط مرحوم دهخدا) : نه هرآن چیز که او زرد بود زر باشد نشود زراگر چند بود زرد زریر. ناصرخسرو. ، نام خلطی است که آنرا زردآب و زرده نیز گویند و به تازی صفرا گویند. (جهانگیری) (از برهان). زرداب و صفرا بمناسبت زردی رنگ... (انجمن آرا) (آنندراج). صفرا. (ناظم الاطباء). مادۀ صفرا. (فرهنگ رشیدی). یکی از خلطهای بدن. صفرا. زرداب. (فرهنگ فارسی معین) ، یرقان را نیز گویند و آن علتی است معروف. (برهان). یرقان. (انجمن آرا) (آنندراج) (فرهنگ رشیدی) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین)
گیاهی باشد زرد که جامه بدان رنگ کنند و آنرا اسپرک نیز گویند. (برهان) (از ناظم الاطباء). بعضی دیگر گویند گلی است و آن در کوهستان حورجان بسیار است. (برهان) (از جهانگیری). گیاهی است زرد. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 140). اسپرک باشد... (فرهنگ رشیدی). بمعنی اسپرک که زرد بدان رنگ کنند... (انجمن آرا) (آنندراج). به فارسی اسپرک نامند و به یونانی ارجیقن و صباغان از او چیزها زرد کنند. ساقش بقدر شبری و گلش زرد و شبیه به گل عصفر بری و مستدیر و با اندک خارهای نرمی و برگش زرد مایل به سفیدی و کوچک و بیخش زیاده بر شبری و طعم گیاه او شبیه به کنگر است... (تحفۀ حکیم مؤمن). گیاهی است دارای ساقۀکوتاه و گلهای زردرنگ و برگهای زرد مایل به سفیدی وبدان جامه رنگ کنند... بعضی آن را اسپرک دانسته اند. (فرهنگ فارسی معین). نام گیاهی. (از فهرست ولف). گیاهی است که گل زرد دارد. (فرهنگ اوبهی) : بنفشه زار بپوشید روزگار به برف درونه گشت چنار و زریر شد شنگرف. کسائی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). یکی گرز زد بر سر سام شیر که شد سام را روی همچون زریر. فردوسی. بیک سو پر از منجنیق و ز تیر رخ سرکشان بود همچون زریر. فردوسی. چنین پاسخ آورد برزین به شاه که اکنون یکی مرغ دیدم سیاه ابا رنگ زرین تنش همچو قیر همه چنگ و منقار او چون زریر. فردوسی. همواره سبز باد سر او و سرخ روی روی مخالفان بداندیش چون زریر. فرخی. دل و دامن تنور کرد و غدیر سرو و لاله کناغ کرد و زریر. عنصری. برخ دلبر از درد شد چون زریر مژه ابر کرد و کنار آبگیر. اسدی بدیدند در سنگ نادیده تیر یلان را همه روی شد چون زریر. اسدی. گمانشان چنان بد که شد گرد گیر سرشک همه خون و شد رخ زریر. اسدی. سروی بدی بقد وبرخ لاله اکنون برخ زریر و بقد نونی. ناصرخسرو. گلی تازه بودستی آری ولیک شدستی کنون پژمریده زریر. ناصرخسرو. با قامت چون کمان دوتایند با چهرۀ چون زریر زردند. مسعودسعد. رویم از گریه همچو روی زریر دلم از نور چون دل مجمر. مسعودسعد. چون جهان حیز را امیر کند زال زر چهره چون زریر کند. سنائی. تیر مه زینت بگردانید بستان را و داد آن حریر فستقی را رنگ دینار و زریر. سوزنی. در آسمان نیلی گر بنگری بخشم گردد پدید رنگ زریر اندر آسمان. سوزنی. کنون دو چشم مرا لاله و زریر یکی است چرا که عارض چون لاله شد زریر مرا. سوزنی. اشک حدثان هیبت او رنگ بقم کرد هرچند برخ زردتر از برگ زریر است. انوری (از جهانگیری). رفته لرزان همچو خورشید و فروزان آمده شب زریری برده و روز ارغوان آورده ام. خاقانی. اطلس روی تو عکس بر فلک انداخت چهرۀ خورشید چون زریر برآورد. عطار. موی همچون پنبه روئی چون زریر آمده با دو یتیم و دو اسیر. عطار. جوان دیدم از گردش چرخ پیر خدنگش کمان ارغوانش زریر. سعدی. رجوع به تحفۀ حکیم مؤمن شود، و گویند زردچوبه بوده. (لغت فرس اسدی چ اقبال). و بعضی گویند برگ زرد چوبه است. (برهان) (از فرهنگ فارسی معین). زردچوبه. زرچوبه. قسمی از زرچوبه که از آن رنگ گیرند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : گوئی که شنبلید همه شب زریر کوفت تا برنشست گرد برویش بر، از زریر. منوچهری. زر مغشوش کم بهاست برنج زعفران مزور است زریر. ناصرخسرو. - زرد زریر، سخت زرد. زردی زرد. زردی به رنگ زرچوبه. (از یاد داشتهای بخط مرحوم دهخدا) : نه هرآن چیز که او زرد بود زر باشد نشود زراگر چند بود زرد زریر. ناصرخسرو. ، نام خلطی است که آنرا زردآب و زرده نیز گویند و به تازی صفرا گویند. (جهانگیری) (از برهان). زرداب و صفرا بمناسبت زردی رنگ... (انجمن آرا) (آنندراج). صفرا. (ناظم الاطباء). مادۀ صفرا. (فرهنگ رشیدی). یکی از خلطهای بدن. صفرا. زرداب. (فرهنگ فارسی معین) ، یرقان را نیز گویند و آن علتی است معروف. (برهان). یرقان. (انجمن آرا) (آنندراج) (فرهنگ رشیدی) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین)
برکۀ زیرا یا زیره، نام جایی است میان راه دمشق به حجاز نزدیک شهر بصری، (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : اهل حوران در شهر بصری جمع میشوند و حجاج آذوقه ولوازم و مایحتاج خود را از این محل تهیه می کنند و از آنجا به برکۀ زیره (زیرا) میروند و یک روز در آنجا اقامت می کنند و سپس به لجون میروند، لجون آب روانی هم دارد، (سفرنامۀ ابن بطوطه ترجمه موحد ص 100)
برکۀ زیرا یا زیره، نام جایی است میان راه دمشق به حجاز نزدیک شهر بصری، (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : اهل حوران در شهر بصری جمع میشوند و حجاج آذوقه ولوازم و مایحتاج خود را از این محل تهیه می کنند و از آنجا به برکۀ زیره (زیرا) میروند و یک روز در آنجا اقامت می کنند و سپس به لجون میروند، لجون آب روانی هم دارد، (سفرنامۀ ابن بطوطه ترجمه موحد ص 100)
بمعنی تعلیل، یعنی از برای آن و از این جهت، (برهان) (آنندراج)، از برای آن و از جهت آن و از این جهت و چونکه، (ناظم الاطباء)، ازیرا، پهلوی ازیراک، از این جهت، بدین سبب، ایرا، (فرهنگ فارسی معین)، ازایرا، بدین جهت، چونکه، که، بدین دلیل، چه، از آن روی، ایرا، بدلیل این، از این روی، بدین سبب، برای این، از این جهت، از بهر این، از پی این، بدان علت، (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : جهان را نام او زیرا جهان است که زی هشیار چون رخش جهان است، (ویس و رامین)، با کوه گویم آنچه از او پر شود دلم زیرا جواب گفتۀ من نیست جز صدا، مسعودسعد، خانه چون خلد است و من چون آدمم زیرا مرا حور گندم گون حسنا دادی احسنت ای ملک، خاقانی، رجوع به زیراک و ایرا و ازیرا شود
بمعنی تعلیل، یعنی از برای آن و از این جهت، (برهان) (آنندراج)، از برای آن و از جهت آن و از این جهت و چونکه، (ناظم الاطباء)، ازیرا، پهلوی ازیراک، از این جهت، بدین سبب، ایرا، (فرهنگ فارسی معین)، ازایرا، بدین جهت، چونکه، که، بدین دلیل، چه، از آن روی، ایرا، بدلیل این، از این روی، بدین سبب، برای این، از این جهت، از بهر این، از پی این، بدان علت، (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : جهان را نام او زیرا جهان است که زی هشیار چون رخش جهان است، (ویس و رامین)، با کوه گویم آنچه از او پر شود دلم زیرا جواب گفتۀ من نیست جز صدا، مسعودسعد، خانه چون خلد است و من چون آدمم زیرا مرا حور گندم گون حسنا دادی احسنت ای ملک، خاقانی، رجوع به زیراک و ایرا و ازیرا شود
نام برادر گشتاسب است. (برهان) (از جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از شرفنامۀ منیری). در اوستا ’زئیری ’’وئیری’ جزو اول بمعنی زرین و زردرنگ و جزو دوم از ریشه ’وره’ پهلو ’ور’ فارسی بر (سینه) است جمعاً بمعنی زرین بر و زرین جوشن. زریر پسر کی لهراسب و برادر کی گشتاسب سپهبد ایران بوده است. (حاشیۀ برهان چ معین). پسر لهراسب و برادر گشتاسب و سپهبد ایران و پیرو زردشت. وی درجنگهای دینی ایرانیان با تورانیان بدست بیدرفش (ویدرفش) جادو کشته شد (داستان). (فرهنگ فارسی معین ج 5). نام برادر گشتاسب شاه. (از فهرست ولف) : یکی نام گشتاسب دیگر زریر که زیر آوریدی سر نره شیر. فردوسی. بگفت و پراندیشه می بود دیر بفرمود تا پیش او شد زریر. فردوسی (از جهانگیری). رجوع به یشتها، مزدیسنا، فرهنگ ایران باستان، خرده اوستا و حبیب السیر شود
نام برادر گشتاسب است. (برهان) (از جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از شرفنامۀ منیری). در اوستا ’زئیری ’’وئیری’ جزو اول بمعنی زرین و زردرنگ و جزو دوم از ریشه ’وره’ پهلو ’ور’ فارسی بر (سینه) است جمعاً بمعنی زرین بر و زرین جوشن. زریر پسر کَی لهراسب و برادر کَی گشتاسب سپهبد ایران بوده است. (حاشیۀ برهان چ معین). پسر لهراسب و برادر گشتاسب و سپهبد ایران و پیرو زردشت. وی درجنگهای دینی ایرانیان با تورانیان بدست بیدرفش (ویدرفش) جادو کشته شد (داستان). (فرهنگ فارسی معین ج 5). نام برادر گشتاسب شاه. (از فهرست ولف) : یکی نام گشتاسب دیگر زریر که زیر آوریدی سر نره شیر. فردوسی. بگفت و پراندیشه می بود دیر بفرمود تا پیش او شد زریر. فردوسی (از جهانگیری). رجوع به یشتها، مزدیسنا، فرهنگ ایران باستان، خرده اوستا و حبیب السیر شود
دهی است به بغداد، (منتهی الارب). قریه ای میان حله و بغداد در غربی ایوان کسری ̍ که فرات مغرب و دجله مشرق آن را آبیاری کند. رجوع به یادگار زریران شود. (از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا). رجوع به مزدیسنا شود
دهی است به بغداد، (منتهی الارب). قریه ای میان حله و بغداد در غربی ایوان کسری ̍ که فرات مغرب و دجله مشرق آن را آبیاری کند. رجوع به یادگار زریران شود. (از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا). رجوع به مزدیسنا شود