جدول جو
جدول جو

معنی زریر - جستجوی لغت در جدول جو

زریر
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام فرزند لهراسپ پادشاه کیانی و برادر گشتاسپ و از مبلغان بزرگ آیین زرتشتی
تصویری از زریر
تصویر زریر
فرهنگ نامهای ایرانی
زریر
اسپرک، گیاهی علفی یکساله با برگهای دراز، گلهای زرد و میوۀ کپسولی که در رنگرزی به کار می رود، ورس، سپرک، اسفرک
تصویری از زریر
تصویر زریر
فرهنگ فارسی عمید
زریر
(زَ / زِ)
گیاهی باشد زرد که جامه بدان رنگ کنند و آنرا اسپرک نیز گویند. (برهان) (از ناظم الاطباء). بعضی دیگر گویند گلی است و آن در کوهستان حورجان بسیار است. (برهان) (از جهانگیری). گیاهی است زرد. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 140). اسپرک باشد... (فرهنگ رشیدی). بمعنی اسپرک که زرد بدان رنگ کنند... (انجمن آرا) (آنندراج). به فارسی اسپرک نامند و به یونانی ارجیقن و صباغان از او چیزها زرد کنند. ساقش بقدر شبری و گلش زرد و شبیه به گل عصفر بری و مستدیر و با اندک خارهای نرمی و برگش زرد مایل به سفیدی و کوچک و بیخش زیاده بر شبری و طعم گیاه او شبیه به کنگر است... (تحفۀ حکیم مؤمن). گیاهی است دارای ساقۀکوتاه و گلهای زردرنگ و برگهای زرد مایل به سفیدی وبدان جامه رنگ کنند... بعضی آن را اسپرک دانسته اند. (فرهنگ فارسی معین). نام گیاهی. (از فهرست ولف). گیاهی است که گل زرد دارد. (فرهنگ اوبهی) :
بنفشه زار بپوشید روزگار به برف
درونه گشت چنار و زریر شد شنگرف.
کسائی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
یکی گرز زد بر سر سام شیر
که شد سام را روی همچون زریر.
فردوسی.
بیک سو پر از منجنیق و ز تیر
رخ سرکشان بود همچون زریر.
فردوسی.
چنین پاسخ آورد برزین به شاه
که اکنون یکی مرغ دیدم سیاه
ابا رنگ زرین تنش همچو قیر
همه چنگ و منقار او چون زریر.
فردوسی.
همواره سبز باد سر او و سرخ روی
روی مخالفان بداندیش چون زریر.
فرخی.
دل و دامن تنور کرد و غدیر
سرو و لاله کناغ کرد و زریر.
عنصری.
برخ دلبر از درد شد چون زریر
مژه ابر کرد و کنار آبگیر.
اسدی
بدیدند در سنگ نادیده تیر
یلان را همه روی شد چون زریر.
اسدی.
گمانشان چنان بد که شد گرد گیر
سرشک همه خون و شد رخ زریر.
اسدی.
سروی بدی بقد وبرخ لاله
اکنون برخ زریر و بقد نونی.
ناصرخسرو.
گلی تازه بودستی آری ولیک
شدستی کنون پژمریده زریر.
ناصرخسرو.
با قامت چون کمان دوتایند
با چهرۀ چون زریر زردند.
مسعودسعد.
رویم از گریه همچو روی زریر
دلم از نور چون دل مجمر.
مسعودسعد.
چون جهان حیز را امیر کند
زال زر چهره چون زریر کند.
سنائی.
تیر مه زینت بگردانید بستان را و داد
آن حریر فستقی را رنگ دینار و زریر.
سوزنی.
در آسمان نیلی گر بنگری بخشم
گردد پدید رنگ زریر اندر آسمان.
سوزنی.
کنون دو چشم مرا لاله و زریر یکی است
چرا که عارض چون لاله شد زریر مرا.
سوزنی.
اشک حدثان هیبت او رنگ بقم کرد
هرچند برخ زردتر از برگ زریر است.
انوری (از جهانگیری).
رفته لرزان همچو خورشید و فروزان آمده
شب زریری برده و روز ارغوان آورده ام.
خاقانی.
اطلس روی تو عکس بر فلک انداخت
چهرۀ خورشید چون زریر برآورد.
عطار.
موی همچون پنبه روئی چون زریر
آمده با دو یتیم و دو اسیر.
عطار.
جوان دیدم از گردش چرخ پیر
خدنگش کمان ارغوانش زریر.
سعدی.
رجوع به تحفۀ حکیم مؤمن شود، و گویند زردچوبه بوده. (لغت فرس اسدی چ اقبال). و بعضی گویند برگ زرد چوبه است. (برهان) (از فرهنگ فارسی معین). زردچوبه. زرچوبه. قسمی از زرچوبه که از آن رنگ گیرند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
گوئی که شنبلید همه شب زریر کوفت
تا برنشست گرد برویش بر، از زریر.
منوچهری.
زر مغشوش کم بهاست برنج
زعفران مزور است زریر.
ناصرخسرو.
- زرد زریر، سخت زرد. زردی زرد. زردی به رنگ زرچوبه. (از یاد داشتهای بخط مرحوم دهخدا) :
نه هرآن چیز که او زرد بود زر باشد
نشود زراگر چند بود زرد زریر.
ناصرخسرو.
، نام خلطی است که آنرا زردآب و زرده نیز گویند و به تازی صفرا گویند. (جهانگیری) (از برهان). زرداب و صفرا بمناسبت زردی رنگ... (انجمن آرا) (آنندراج). صفرا. (ناظم الاطباء). مادۀ صفرا. (فرهنگ رشیدی). یکی از خلطهای بدن. صفرا. زرداب. (فرهنگ فارسی معین) ، یرقان را نیز گویند و آن علتی است معروف. (برهان). یرقان. (انجمن آرا) (آنندراج) (فرهنگ رشیدی) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
زریر
(زَ)
نام برادر گشتاسب است. (برهان) (از جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از شرفنامۀ منیری). در اوستا ’زئیری ’’وئیری’ جزو اول بمعنی زرین و زردرنگ و جزو دوم از ریشه ’وره’ پهلو ’ور’ فارسی بر (سینه) است جمعاً بمعنی زرین بر و زرین جوشن. زریر پسر کی لهراسب و برادر کی گشتاسب سپهبد ایران بوده است. (حاشیۀ برهان چ معین). پسر لهراسب و برادر گشتاسب و سپهبد ایران و پیرو زردشت. وی درجنگهای دینی ایرانیان با تورانیان بدست بیدرفش (ویدرفش) جادو کشته شد (داستان). (فرهنگ فارسی معین ج 5). نام برادر گشتاسب شاه. (از فهرست ولف) :
یکی نام گشتاسب دیگر زریر
که زیر آوریدی سر نره شیر.
فردوسی.
بگفت و پراندیشه می بود دیر
بفرمود تا پیش او شد زریر.
فردوسی (از جهانگیری).
رجوع به یشتها، مزدیسنا، فرهنگ ایران باستان، خرده اوستا و حبیب السیر شود
لغت نامه دهخدا
زریر
مرد تیز هوش و سبک روی
تصویری از زریر
تصویر زریر
فرهنگ لغت هوشیار
زریر
((زَ))
گیاهی است دارای ساقه کوتاه و گل های زردرنگ و برگ های زرد مایل به سفید که در رنگ کردن پارچه و لباس استعمال می شود
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از جریر
تصویر جریر
(پسرانه)
نام دانشمند معروف و مؤلف تاریخ طبری
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فریر
تصویر فریر
(دخترانه)
گیاهی خوشبو
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از زهیر
تصویر زهیر
(پسرانه)
نام یکی از شعرای عرب در دوران جاهلیت، نام چندتن از شخصیتهای تاریخی از جمله نام یکی از یاران حسین (ع) که در روز عاشورا به شهادت رسید، از شخصیتهای شاهنامه، نام دلاوری ایرانی در سپاه کیخسرو پادشاه کیانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سریر
تصویر سریر
(دخترانه)
تخت پادشاهی، اورنگ
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از حریر
تصویر حریر
(دخترانه)
پارچه ابریشمی نازک
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از زرین
تصویر زرین
(دخترانه)
طلائی رنگ، منصوب به زر، از جنس زر، به رنگ زر، طلایی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از زریری
تصویر زریری
به رنگ زریر، زرد رنگ، برای مثال کمانی گشته قد من ز سروی / زریری گشته چهر ارغوانی (مسعودسعد - ۵۱۴)
فرهنگ فارسی عمید
(زَ)
منسوب به زریر. مانند زریر زرد:
سپهبد به ملاح گفت این بخوان
چو برخواند گشتش زریری رخان.
اسدی (گرشاسبنامه).
همی بود تا گشت خور زردفام
ز مهر سپهبد برآمد به بام...
شد از بام لاله، زریری شده
دونوش از دم سرد خیری شده...
چو دایه رخ ماه بی رنگ دید
بپرسید کت نوچه انده رسید.
(گرشاسبنامۀ اسدی چ یغمائی ص 221).
رجوع به زریر شود
لغت نامه دهخدا
(زَ ری رَ / رِ)
معرب زریر. واحد زریر. یک دانه زریر. (فرهنگ فارسی معین). به پارسی اسپرک را زریره گویند و آن شکوفۀ نباتیست که منبت او کوههای جرجان باشد و ابوبکر بن علی عثمان که مترجم این کتاب است، گوید: نبات اسپرک اختصاصی بکوههای جرجان ندارد، بلکه منبت او در مواضع دیگر بسیار بوده و در جمله بلاد فرغانه بیابند. (ترجمه صیدنه). رجوع به زریر شود
لغت نامه دهخدا
(زَ رِ)
گیاهی از طایفۀبادرنجبویه که افسنتین نیز گویند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
به لغت سریانی خرقه را گویند و به عربی بقله المبارکه و بقله الحمقا خوانند. (برهان) (آنندراج). بقلۀمبارکه. (تحفۀ حکیم مؤمن). مأخوذ از سریانی. خرفه. (ناظم الاطباء). و رجوع به لکلرک ج 2 ص 207 شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از زمیر
تصویر زمیر
کولمه از ماهیان نامرد، کوته بالا، خوبروی کودک، نی زدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زرخر
تصویر زرخر
زر خرید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زریرا
تصویر زریرا
خرفه بقله المبارکه بقله المحقا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زفیر
تصویر زفیر
دم بر آوردن، بازدم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زغیر
تصویر زغیر
برزک، تخم کتان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زرار
تصویر زرار
تیزهوش دوراندیش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زرگر
تصویر زرگر
بمعنی زر ساز، کسی که بازر کار می کند، صیاغ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زخیر
تصویر زخیر
بسیار آبی دریا، کشاب (مد)
فرهنگ لغت هوشیار
سار از پرندگان سو بدی پرنده ایست بزرگتر از گنجشک و نوعی از آن سیاه و نوعی دیگر سیاه با خالهای سپید ساری جمع زرازیر
فرهنگ لغت هوشیار
گرد اندام، ستور تیزرو، چراغ روشن، تیز دویدن، خویروانی روان شدن خوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زبیر
تصویر زبیر
پتیاره (بلا)، نام کوهی است اشویی، گل سیاه گل بد بو از بر از حفظ
فرهنگ لغت هوشیار
ناله، برنیش هنگ کناک (اسهال خونی) خونروش دل پیچه صدا یا نفسی که بسبب آزردگی یا خستگی به صورت ناله از سینه بر آید ناله، اسهال پیچش دل پیچ ذوسنطاریا دیسانتری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زایر
تصویر زایر
زیارت کننده دیدار کننده جمع زوار زایرین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زریره
تصویر زریره
واحد زریر یکدانه زریر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زویر
تصویر زویر
توفندگر، سرور مهتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زرگر
تصویر زرگر
طلافروش
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از زرین
تصویر زرین
طلایی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از حریر
تصویر حریر
ابریشم، پرنیان
فرهنگ واژه فارسی سره