طلق که در عرف هند ابرک گویند. (آنندراج) (بهار عجم). زرک. (فرهنگ فارسی معین) :... و زرورق که به نگارگری بکار برند اوفرمود و رنگهای گوناگون آمیخت از بهر تزاویق دیوارهای سراها. (فارسنامۀ ابن البلخی چ لیسترانج ص 32). تا زرورقی زرین کم شد ز سر گلبن کوه از قصب مصری دستار همی پوشد. خاقانی. کج اندیشی که دارد زیور و مال بود چون زرورق بر ابروی زال. (بیانی در شیرین خسرو، از آنندراج). ، ورق طلا. (ناظم الاطباء). ورق زر. و رجوع به زر شود، کاغذ زردرنگ و نازک که بصورت ورقۀ زر سازند و جهت تزیین یا زرکوبی جلد کتاب استعمال کنند. (فرهنگ فارسی معین)
طلق که در عرف هند ابرک گویند. (آنندراج) (بهار عجم). زرک. (فرهنگ فارسی معین) :... و زرورق که به نگارگری بکار برند اوفرمود و رنگهای گوناگون آمیخت از بهر تزاویق دیوارهای سراها. (فارسنامۀ ابن البلخی چ لیسترانج ص 32). تا زرورقی زرین کم شد ز سر گلبن کوه از قصب مصری دستار همی پوشد. خاقانی. کج اندیشی که دارد زیور و مال بود چون زرورق بر ابروی زال. (بیانی در شیرین خسرو، از آنندراج). ، ورق طلا. (ناظم الاطباء). ورق زر. و رجوع به زر شود، کاغذ زردرنگ و نازک که بصورت ورقۀ زر سازند و جهت تزیین یا زرکوبی جلد کتاب استعمال کنند. (فرهنگ فارسی معین)
نام یکی از دهستانهای هفتگانه بخش حومه شهرستان خوی. این دهستان در قسمت باختری بخش واقع و از شمال به دهستان سکمن آباد، از جنوب به رهال، از خاور به ولدیان و اواوغلی و از باختر به الند محدود است. موقعیت آن: در قسمت خاوری جلگه، معتدل و مابقی کوهستانی و سردسیر است. اهالی به کشاورزی و گله داری گذران میکنند. رود خانه مهم این دهستان رود الند است که از کوههای مرزی جاندره و قزل چای و یارپاخلی سرچشمه گرفته، پس از ملحق شدن به همدیگر تشکیل یک رود خانه مهم می دهند که به رود خانه الند معروف میگردد و بعد ازمشروب نمودن مزارع فاضل، آب آن به محلۀ خوی میریزد. غیر از این رودخانه، چشمه سارها و قنوات شیرین و گوارا در این منطقه وجود دارد و جزئی زراعت دیمی نیز دارند که بوسیلۀ آب برف و باران آبیاری میشود. دهستان فرورق از 24 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و جمعیت آن متجاوز از 12000 تن و قراء مهم آن فرورق (مرکز دهستان) دار، سپیریونش، بداوار، زیوه، پسک پائین، خانقاه، تپه باش، فریس و فیگج میباشد. محصولاتش غله، حبوبات، توتون، زردآلو، کرچک و صادرات آنجا غله، توتون، کرچک، کدو، حبوبات، زردآلو و محصول دیمی است. راه مهم دهستان عبارت از راه نیمه شوسۀ خوی به سیه چشمه و اکثر راهها ارابه رو و مالرو است. راه نیمه شوسۀ مزبور نیز در سالهائی که زمستان بارندگی زیاد میشود مسدود میگردد و نام این دهستان بنام مرکز دهستان (فرورق) معروف گردیده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
نام یکی از دهستانهای هفتگانه بخش حومه شهرستان خوی. این دهستان در قسمت باختری بخش واقع و از شمال به دهستان سُکمن آباد، از جنوب به رهال، از خاور به ولدیان و اواوغلی و از باختر به الند محدود است. موقعیت آن: در قسمت خاوری جلگه، معتدل و مابقی کوهستانی و سردسیر است. اهالی به کشاورزی و گله داری گذران میکنند. رود خانه مهم این دهستان رود الند است که از کوههای مرزی جاندره و قزل چای و یارپاخلی سرچشمه گرفته، پس از ملحق شدن به همدیگر تشکیل یک رود خانه مهم می دهند که به رود خانه الند معروف میگردد و بعد ازمشروب نمودن مزارع فاضل، آب آن به محلۀ خوی میریزد. غیر از این رودخانه، چشمه سارها و قنوات شیرین و گوارا در این منطقه وجود دارد و جزئی زراعت دیمی نیز دارند که بوسیلۀ آب برف و باران آبیاری میشود. دهستان فرورق از 24 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و جمعیت آن متجاوز از 12000 تن و قراء مهم آن فرورق (مرکز دهستان) دار، سپیریونش، بداوار، زیوه، پسک پائین، خانقاه، تپه باش، فریس و فیگج میباشد. محصولاتش غله، حبوبات، توتون، زردآلو، کرچک و صادرات آنجا غله، توتون، کرچک، کدو، حبوبات، زردآلو و محصول دیمی است. راه مهم دهستان عبارت از راه نیمه شوسۀ خوی به سیه چشمه و اکثر راهها ارابه رو و مالرو است. راه نیمه شوسۀ مزبور نیز در سالهائی که زمستان بارندگی زیاد میشود مسدود میگردد و نام این دهستان بنام مرکز دهستان (فرورق) معروف گردیده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
داروئی است که روشنائی چشم بیفزاید و این تسامع است از خدمت امیرشهاب الدین کرمانی. (شرفنامۀ منیری). داروی چشم. (حاشیۀ دیوان خاقانی چ عبدالرسولی ص 97) : تیره چشمان روان ریگ روان را در زرور شاف شافی هم ز حصرم هم ز رمان دیده اند. خاقانی (دیوان ایضاً)
داروئی است که روشنائی چشم بیفزاید و این تسامع است از خدمت امیرشهاب الدین کرمانی. (شرفنامۀ منیری). داروی چشم. (حاشیۀ دیوان خاقانی چ عبدالرسولی ص 97) : تیره چشمان روان ریگ روان را در زرور شاف شافی هم ز حصرم هم ز رمان دیده اند. خاقانی (دیوان ایضاً)
کشتی کوچک را گویند. (برهان) (آنندراج). کشتی خرد. (منتهی الارب) (غیاث). سفینه و کشتی کوچک. (ناظم الاطباء). کشتی بسیار کوچک. کرجی. قایق. (فرهنگ فارسی معین). کرجی. قفّه. طرّاده. ناوچه. بلم. لتکا. قایق. غراب. (از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا). اعجمی معرب است. (المعرب جوالیقی ص 173) : چون زورق فرکنده فتاده به جزیره چون پوست سر و پای شتر بر در جزار. خسروی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). بفرمود تا کار برساختند دو زورق به آب اندرانداختند. فردوسی. که کشتی و زورق هم اندر شتاب گذارید یکسر بر این روی آب. فردوسی. سپه را بفرمود تا هر کسی بسازند کشتی و زورق بسی. فردوسی. هر کجا جنگ ساختی بر خون بتوان راند زورق و زبزب. فرخی. به امیر گفتند و زورقی روان کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 240). چون عهد بسته آمد من درزورقی به میانۀ جیحون آیم. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 698). که زورقش را باد کم کرده بود ز دریا به کوه از پس آورده بود. اسدی. ای غرقه شده به آب طوفان بنگر که به پیش تست زورق. ناصرخسرو. از بحر ثنای تو به شکر نعم تو ساحل نخوهم یافت به زورق نه به اشناه. سوزنی. مدح تو دریای ناپدیدکران است زورق دریای ناپدیدکرانم. سوزنی. زهر خندد بخت بد بر زورق آن خاکسار کآتشین قاروره اش بر بادبان افشانده اند. خاقانی. بس زورقا که بر سر گرداب این محیط سرزیر شد که تر نشد این سبز بادبان. خاقانی. در کف همچو بحر او گردون گر محیط است زورقش دانند. خاقانی. با طایفه ای از بزرگان به کشتی نشسته بودم زورقی در پی ما غرق شد. (گلستان). بدار ای خردمند زورق بر آب که بیچارگان را گذشت از سر آب. (بوستان). - زورق زرین، کنایه از خورشید عالم آراست. (برهان) (آنندراج). آفتاب. (ناظم الاطباء). کنایه از خورشید. (فرهنگ فارسی معین). خورشید. (فرهنگ رشیدی). - ، ماه نو. (شرفنامۀ منیری) : ماه نو چون زورق زرین نگشتی هر شبی گرنه این گردنده چرخ نیلگون دریاستی. ناصرخسرو. رجوع به ترکیب بعد شود. - زورق سیمین، کنایه از ماه یکشبه است که به عربی هلال خوانند. (برهان) (آنندراج). ماه. (فرهنگ رشیدی) (شرفنامۀ منیری). ماه یکشبه. هلال. (فرهنگ فارسی معین) (از ناظم الاطباء). رجوع به ترکیب قبل شود. - زورق کش، هدایت کننده زورق. کشندۀ زورق. حرکت دهنده زورق: سحرگه که زورق کش آفتاب ز ساحل برافکند زورق در آب. نظامی. - زورق نشین، که بر زورق نشیند سفر را. مسافر زورق: چو دریایی ز گوهر کرده زینش نگشته وهم کس زورق نشینش. نظامی. ، کلاهی را نیز گویند به اندام کشتی که قلندران بر سر گذارند و آن را کهکاهی هم می گویند. (برهان) (آنندراج). رجوع به زورقی شود
کشتی کوچک را گویند. (برهان) (آنندراج). کشتی خرد. (منتهی الارب) (غیاث). سفینه و کشتی کوچک. (ناظم الاطباء). کشتی بسیار کوچک. کرجی. قایق. (فرهنگ فارسی معین). کرجی. قُفّه. طَرّاده. ناوچه. بلم. لُتکا. قایق. غُراب. (از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا). اعجمی معرب است. (المعرب جوالیقی ص 173) : چون زورق فرکنده فتاده به جزیره چون پوست سر و پای شتر بر در جزار. خسروی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). بفرمود تا کار برساختند دو زورق به آب اندرانداختند. فردوسی. که کشتی و زورق هم اندر شتاب گذارید یکسر بر این روی آب. فردوسی. سپه را بفرمود تا هر کسی بسازند کشتی و زورق بسی. فردوسی. هر کجا جنگ ساختی بر خون بتوان راند زورق و زبزب. فرخی. به امیر گفتند و زورقی روان کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 240). چون عهد بسته آمد من درزورقی به میانۀ جیحون آیم. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 698). که زورقش را باد کم کرده بود ز دریا به کوه از پس آورده بود. اسدی. ای غرقه شده به آب طوفان بنگر که به پیش تست زورق. ناصرخسرو. از بحر ثنای تو به شکر نعم تو ساحل نخوهم یافت به زورق نه به اشناه. سوزنی. مدح تو دریای ناپدیدکران است زورق دریای ناپدیدکرانم. سوزنی. زهر خندد بخت بد بر زورق آن خاکسار کآتشین قاروره اش بر بادبان افشانده اند. خاقانی. بس زورقا که بر سر گرداب این محیط سرزیر شد که تر نشد این سبز بادبان. خاقانی. در کف همچو بحر او گردون گر محیط است زورقش دانند. خاقانی. با طایفه ای از بزرگان به کشتی نشسته بودم زورقی در پی ما غرق شد. (گلستان). بدار ای خردمند زورق بر آب که بیچارگان را گذشت از سر آب. (بوستان). - زورق زرین، کنایه از خورشید عالم آراست. (برهان) (آنندراج). آفتاب. (ناظم الاطباء). کنایه از خورشید. (فرهنگ فارسی معین). خورشید. (فرهنگ رشیدی). - ، ماه نو. (شرفنامۀ منیری) : ماه نو چون زورق زرین نگشتی هر شبی گرنه این گردنده چرخ نیلگون دریاستی. ناصرخسرو. رجوع به ترکیب بعد شود. - زورق سیمین، کنایه از ماه یکشبه است که به عربی هلال خوانند. (برهان) (آنندراج). ماه. (فرهنگ رشیدی) (شرفنامۀ منیری). ماه یکشبه. هلال. (فرهنگ فارسی معین) (از ناظم الاطباء). رجوع به ترکیب قبل شود. - زورق کش، هدایت کننده زورق. کشندۀ زورق. حرکت دهنده زورق: سحرگه که زورق کش آفتاب ز ساحل برافکند زورق در آب. نظامی. - زورق نشین، که بر زورق نشیند سفر را. مسافر زورق: چو دریایی ز گوهر کرده زینش نگشته وهم کس زورق نشینش. نظامی. ، کلاهی را نیز گویند به اندام کشتی که قلندران بر سر گذارند و آن را کهکاهی هم می گویند. (برهان) (آنندراج). رجوع به زورقی شود