جدول جو
جدول جو

معنی زرزل - جستجوی لغت در جدول جو

زرزل
(زُ زَ)
ج، زرازل. زرزور. بمعنی باستراک. (از دزی ج 1 ص 586)
لغت نامه دهخدا
زرزل
(زَ زَ)
بجای زلزل، لرزش زمین. (از دزی ج 1 ص 586)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زرگل
تصویر زرگل
(دخترانه)
زرین گل
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از زرزر
تصویر زرزر
گریه و نالۀ ناخوشایند و آزاردهنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خرزل
تصویر خرزل
سیاه درخت، درختی با شاخه های پرخار برگ های دندانه دار گل های کوچک زرد، میوۀ تیره رنگ با سه یا چهار دانه که طعم تلخ و بوی نامطبوع دارد و از آن شیره ای می گیرند که در طب به عنوان مسهل به کار می رود، خوشه انگور، آش انگور، اشنگور، کلی کک، شوکة الصباغین، شجرة الدکن، نرپرن، نرپرون
فرهنگ فارسی عمید
(زَ زَ)
مغنی ای بوده که در عودنوازی بدان مثل زنند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). یقال: اطرب من عود زلزل. (اقرب الموارد). منصور بن جعفر موسیقی دان و عودنواز معروف معاصر هارون و مأمون است. وی از ابراهیم موصلی (متوفی به سال 188 هجری قمری) تعلیم گرفت. او در جایگاه انگشتان در عود و شاهرود تصرفاتی کرد و اسحاق بن ابراهیم موصلی نزد او موسیقی آموخت. هارون بر او غضب کرد و قریب ده سال وی را از خود دور داشت. شهرت او در تاریخ موسیقی به پرده ای است که به پرده های عود افزوده و در ساختن این ساز ابتکاراتی بعمل آورده است. برخی او را از مردم کوفه دانسته و برخی دیگر او را از مردم ری دانند:
یکی چون معبد مطرب، دوم چون زلزل رازی
سیم چون ستی زرین چهارم چون علی مکی.
منوچهری.
صلصل به لحن زلزل وقت سپیده دم
اشعار بونواس همی خواند و جریر.
منوچهری.
رجوع به ترکیب برکۀ زلزل، فرهنگ فارسی معین، دایره المعارف فارسی، المنجد و معجم البلدان شود.
- برکۀ زلزل، در بغداد، بین کرخ و سراه و باب المحول و سویقه ابی الورد. آن قریه ای بوده که زلزل در آن برکه ای حفر کرد و آب آن را وقف مسلمین نمود. (از معجم البلدان). به سوی او منسوب است حوض زلزل که در بغداد است. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به معجم البلدان، کتاب التاج، تعلیقات دیوان منوچهری چ دبیرسیاقی، عقد الفرید ج 7 ص 33 و 39، فهرست اعلام الشعر والشعراء ابن قتیبه و اغانی ابوالفرج اصفهانی شود
لغت نامه دهخدا
(زُ زُ)
نوعی از مرغان. (منتهی الارب) (آنندراج). یک نوع مرغی و سار. (ناظم الاطباء). نوعی از گنجشک. ج، زرازر، زرازیر. (از اقرب الموارد). زرزور. (فرهنگ فارسی معین). زرازر. زرزور. باسترک دجاج بری. (از دزی ج 1 ص 585)
لغت نامه دهخدا
(زُ زُ)
ابن صهیب. محدث است. (منتهی الارب) (آنندراج). در تمدن اسلامی، محدث فردی بود که هم حافظ حدیث و هم تحلیل گر آن محسوب می شد. وی معمولاً هزاران حدیث را با سلسله اسناد حفظ می کرد و در محافل علمی، جلسات روایت حدیث برگزار می نمود. شخصیت هایی مانند احمد بن حنبل، مالک بن انس و ابن ماجه از برجسته ترین محدثان تاریخ اسلام بودند. آثار آنان امروز منابع اصلی سنت نبوی به شمار می روند.
لغت نامه دهخدا
(زُ زُ)
طبل نواز دانا و ماهر در آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، غلام زلزل و قلقل، خفیف. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زَ لَ زِ)
متاع. رخت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اثاث. متاع. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فُ زُ)
درشت و تندار. (آنندراج). رجل فرزل، مرد درشت تندار. (منتهی الارب). الرجل الضخم. ابن سیده گوید ثابت نیست. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قُ زُ)
اسب حذیفه بن بدر. (منتهی الارب)
اسب طفیل بن مالک. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(فِ زِ)
قید و گاز. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، مقراض آهنگران. (منتهی الارب). مقراضی که حداد بدان آهن برد. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
آلودن. رجوع به زرنق شود. (از دزی ج 1 ص 585)
لغت نامه دهخدا
(فَ زَ)
از قراء بعلبک و قریۀ بزرگ و باصفایی است در بن کوه غربی آن. مویز جوزانی در این مکان یافت شود و ملبنی که از شیر بز و جوز و جز آن سازند و آن را جلدالفرس گویند مخصوص بدانجاست. و در آن قومی است معروف به بنی رجاء ورؤسای آنها به جوانمردی و میهمان نوازی و تجمل ظاهردر لباس و اکل و شرب شهرت دارند. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(کُ زِ)
در کلاردشت این نام به درخت اولاس (اولس) داده می شود. (یادداشت مؤلف). رجوع به اولس شود. در اطراف رشت فق و فق، در شیرگاه ساری و بهشهر و میان دره ممرز یا ممرز و مرز و در لاهیجان شرم و در گرگان و علی آباد رامیان و حاجیلر تغار و در کتول کچف و در رامسر و رودسرجلم می خوانند. (جنگل شناسی کریم ساعی ج 1 ص 168)
لغت نامه دهخدا
(ضِ زِ)
نیک آزمند و بخیل. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(زِ زِ)
آواز گریۀ نامطبوع در طفل و جز آن. آوازگریۀ اطفال ناشکیبا. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
بجای زرزور. سارک. (از دزی ج 1 ص 586)
لغت نامه دهخدا
(زَ زَ)
از قرای معروف به لخ است در شش فرسخی شهر و فعلاً مخروبه است. (از الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(تْرِ / تِ رِ زِ)
کامیل. ژنرال فرانسوی که بسال 1780 میلادی در پاریس متولد شد و در سال 1847 به وزارت جنگ فرانسه رسید و بسال 1860 درگذشت
لغت نامه دهخدا
(خَ زَ)
لفت برّی. شلغم صحرائی. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بُ زُ)
مرد سطبر. (منتهی الارب) (آنندراج). بزرگ. ج، برازل. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(زِ)
دهی است جزء بلوک پیرکوه دهستان عمارلو بخش رودبار شهرستان رشت. واقع در جنوب خاوری رودبار در 4000گزی جنوب خاوری امام. منطقه ای است کوهستانی و سردسیر، زبان اهالی گیلکی است آب آن از چشمه و محصول آن غلات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(زِ)
ترشی پالا باشد و آن ظرفی است که مانند کفگیر سوراخها دارد وطباخان و حلوائیان بدان برنج و شیره و امثال آن صاف کنند. (برهان قاطع). مطلق آلت پالادن و صاف کردن هر چیزی. (آنندراج). و آن را پالاوان و پالاون و پالوانه و پالونه و آون و ترشی پالا نیز خوانند. (جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(زَ زَ)
دهی از دهستان سجاس رود است که در بخش قیدار شهرستان زنجان واقع است و 250 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(زُ)
زرزول. زرزور. نوعی از گنجشک مهاجر. (از دزی ج 1 ص 585). رجوع به زرزور شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از کرزل
تصویر کرزل
مرز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرزل
تصویر فرزل
تنومند مرد بند، دو کارد آهنگری (دو کارد قیچی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زلزل
تصویر زلزل
واحد آن زلزله است کالای سبک مانه سبک سبکسر، تبیره زن
فرهنگ لغت هوشیار
سار از پرندگان سو بدی پرنده ایست بزرگتر از گنجشک و نوعی از آن سیاه و نوعی دیگر سیاه با خالهای سپید ساری جمع زرازیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زرزر
تصویر زرزر
((زِ زِ))
نق، غرولند، آواز نامطبوع
فرهنگ فارسی معین
گاو زرد رنگ
فرهنگ گویش مازندرانی
زرد و زار، آدم زرد رنگی که چهره ی او حاکی از بیماری باشد
فرهنگ گویش مازندرانی
ممرز، از درختان جنگلی، از دهکده های نشتارود تنکابن که آثار قلعه ای قدیمی در آن است
فرهنگ گویش مازندرانی