جدول جو
جدول جو

معنی زردکمر - جستجوی لغت در جدول جو

زردکمر
نام کوهی که روستای مرگوی کتول در دامنه ی از آن قرار دارد
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زردک
تصویر زردک
هویج، زرد رنگ، زردفام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زرکار
تصویر زرکار
زرنگار، زرساز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زردخار
تصویر زردخار
گیاهی خاردار با برگ هایی شبیه برگ لوبیا
فرهنگ فارسی عمید
(لُمِ)
شهردار شارستان لندن که هر سال بتوسط مجامع کارگری انتخاب شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
چیزی که بر آن کار زر باشد. (آنندراج). زرنگار. مطلا. مذهب. (ناظم الاطباء). رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(دَ رَ دَ / دِ)
مالدار. (آنندراج). توانگر. دولتمند. مالدار. پولدار. (ناظم الاطباء). دارندۀ زر. که زر دارد. غنی. با ثروت و نعمت:
از غایت سخاوت زردار او تهی دست
وز مایۀ قناعت درویش او توانگر.
شرف الدین شفروه.
موسم نوروز، زر در دست زرداران خوش است
ما که مستانیم ساغر دستگردان می کشیم.
فاضل کاشی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(زَ سَ)
آتش پرست و گبر، یک نوع مرغ کوچک سرزردی. (ناظم الاطباء). بهر دو معنی رجوع به لسان العجم شعوری ج 2 ص 32 شود
لغت نامه دهخدا
(زَ کَ)
کنایه از خورشید است. (برهان) (آنندراج). آفتاب. خورشید. (ناظم الاطباء). زر رومی. زر سرخ سپهر. زرگر چرخ. زرین ترنج. زرین کاسه. زرین کلاه. کنایه از آفتاب باشد. (انجمن آرا) (از فرهنگ رشیدی). زرین همای. زر سرخ. زرد فواره: زرین صدف، یعنی آفتاب. (فرهنگ رشیدی) :
گوئی خم صرعدار شد چرخ
کآن زردکف از دهان برانداخت.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(زَ مَ)
نای گلو و حلقوم. (ناظم الاطباء) ، یک نوع مرغی است. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ مَ مُ)
خبه کردن کسی را یا فشردن گلوی وی را. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، به گلو فروبردن چیزی را. (منتهی الارب) (ازآنندراج) (از ناظم الاطباء). بلعیدن طعام را. (از اقرب الموارد). رجوع به زردبه و المعرب جوالیقی شود
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ مَ)
سرحلقوم و تندی آن یا جای فروبردن از گلو. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ)
طعامی که به جلدی و چابکی برای سفر تهیه کنند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زَ مَ)
کنایه از آفتاب است. (آنندراج). رجوع به زر سرخ سپهر شود
لغت نامه دهخدا
سریعالعمل، که زود اثر کند: هر گاه که دو دارو بهم آمیخته شود و یک دارو زودکارتر باشد و دیگری آهسته تر ... ممکن باشد که اتفاق افتد که داروی زودکار از کار فارغ شود و دیگری هنوز در کار نیامده باشد، (ذخیرۀ خوارزمشاهی، یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
اسب ابرش. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زَ چِ)
زردچهره. (فرهنگ فارسی معین) :
فرق بر او سینه سوز و دیده دوز و مغزریز
زربار و مشکسای و زردچهر و سرخرنگ.
منوچهری.
رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
این گیاه را به نامهای جلبهنگ، جبلهنگ و جبرآهنگ نیز یاد کرده اند. ابن بیطار آن را همان ’سمسم بری’ می داند که به فارسی ’اسپرک سفید’ گویند و نیز تربد زرد نامیده میشود و نام جلبهنگ وزردخار در کتب مختلف به گیاهان دیگر هم داده شده است. در بعضی کتب آن را مرادف با جوزالقی و برخی هم آن را مرادف با کنگر دانسته اند. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
دهی از دهستان شفت است که در بخش مرکزی شهرستان فومن واقع است، و 130 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
دهی از دهستان باشتن است که در بخش داورزن شهرستان سبزوار واقع است و 353 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(زَ مُ)
مرغی است زرد که به عربی صفاریه خوانند. کذا فی السامی. (فرهنگ رشیدی)
لغت نامه دهخدا
(زَ دِ کَ مَ)
دهی از دهستان نجف آباد است که در شهرستان بیجار واقع است، و 205 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
کار کوچک:
خراب کردن بتخانه خرد کار نبود
بدانچه کرده بیابد ملک ثواب و ثمر.
فرخی (دیوان ص 73)
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ)
معروف است و آن را گزر نیز گویند و معرب آن جزر است. (برهان). گزر. (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). جزر. (ناظم الاطباء). گزر. جزر. اسطافیلن. استافولینس. اصطفلین. اصطفلینه. زردویه. حویج. صباحیه. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). فریزندی، یرنی و نطنزی ’زردک’ (حویج). (حاشیۀ برهان چ معین).
- زردک بیابانی، جزر اقلیطی. جزر بری. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به زردک صحرائی شود.
- زردک دشتی، زردک ریگی. شقاقل. (ناظم الاطباء).
- زردک ریگی، آن بیخی است پرگره. شقاقل. اشقاقل. شقیقل. (از منتهی الارب). نام داروئی است که آن را شقاقل گویند. (برهان) (آنندراج). و رجوع به شقاقل شود.
- زردک صحرائی، گزردشتی. جزرالبری. حویج دشتی. اسطافولینس آغریوس. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به جزر و گزر شود.
- زردک وحشی، حویج صحرائی. (فرهنگ فارسی معین).
، پهلوی ’زردک’ (زردۀ تخم مرغ). (حاشیۀ برهان چ معین). و رجوع به زرده شود، خودرنگ را هم گفته اند یعنی جامۀ مله. (برهان). در تحفه به معنی جامۀ خودرنگ که درویشان پوشند. (فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا) (از آنندراج). پنبۀ زرد خودرنگ که مله نیز گویند. (ناظم الاطباء) :
بگو به صوفی صاحب سماع زردک پوش
که نو، کسیت نخواهد خرید کهنه مدر.
نظام قاری (دیوان البسه).
چو بادبیزن و مسواک داشت حکم علم
بشد سجادۀ زردک بمر شدی اشهر.
نظام قاری (ایضاً).
محترم کرباس زردک بهر روی صوف شد
ورنه در بازار رخت او را کجا بودی رواج.
نظام قاری (ایضاً).
، مصغر زرد هم هست و آن رنگی باشد معروف. (برهان). مصغر زرد و زردرنگ و زردفام. (ناظم الاطباء) ، آب زعفران رانیز گویند. (برهان) (ناظم الاطباء). بمعنی زرتک هم آمده است که آب گل کاویشه باشد، یعنی زردآب گل کاجیره. (برهان) (ناظم الاطباء). در برهان بمعنی گل کاویشه نیز آمده که آن را زرتک نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). بحیرالعصفر یا ماءالعصفر. عصفر. زردج. زرده. (از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا) ، جانوری هم هست که گوشت او بغایت فربه و لذیذ و لطیف می باشد. (برهان) (ناظم الاطباء) : صفرد، و آن مرغی است. زردچغو، چکاوک زرد. صفاریه. (زمخشری، یادداشت بخط مرحوم دهخدا) ، نره. (ناظم الاطباء). بمجاز، قضیب. (آنندراج) :
تا کس و کاسۀ تو بر طبق عرض نهم
قلیه زردک دهمت جای گزر بورانی.
محسن تأثیر (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
نام صحرائی در مرو: چون به ریگ رباط سیرشتر رسیدم. کاروانی مرا پیش آمد وگفتند این ریگ مروقوی است و راه بسیار غلط می شود، سعی در آن کن که در رفتن میل بطرف دست راست نمائی که بطرف دست چپ بیابان زردک است و پایانی ندارد و بیم هلاک است... قاصد به طرف بیابان زردک روان شدم. پاره ای راه رفتم، بخود آمدم. (انیس الطالبین بخاری ص 216)
لغت نامه دهخدا
مصغر زرد، آب زعفران زرتک، آب گل کاویشه زرتک، جامه مله خود رنگ، گرز حویج. یا تخم زردک تخم هویج. یا تخم بیابانی حویج صحرایی. یا زردک ریگی شقاقل. یا زردک وحشی حویج صحرایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زردمه
تصویر زردمه
فرو بردن، او باریدن، خبه کردن گلو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کردکار
تصویر کردکار
عامل فاعل کننده: (ز گرد ش شود گرد گی آشکار نشانست پس کرده بر کردکار) (گرشا)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زردک
تصویر زردک
((زَ دَ))
نوعی هویج
فرهنگ فارسی معین
گزر، هویج
فرهنگ واژه مترادف متضاد
کوه، گردنه و مرتعی در لاشک نوشهر، نام مرتعی در آمل
فرهنگ گویش مازندرانی
مو زرد، موطلایی
فرهنگ گویش مازندرانی
به گاو زردی گویند که کمر آن سفید رنگ باشد، از توابع میان رود بالای نور
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع دهستان خرم آباد تنکابن
فرهنگ گویش مازندرانی
از کوه های اطراف دهکده کندلوس نور
فرهنگ گویش مازندرانی