بمعنی وام و دین است. گویا که معرب زرنه است، یعنی زر نیست اورا. (شرح قاموس فارسی ص 752). دین. معرب زرنه، یعنی طلا با من نیست. (از منتهی الارب). دین. معرب زرنه، ای لیس معی الذهب، یعنی پول ندارم: و کانت عائشه رضی اﷲ عنها تأخذ الزرنقه کأنه معرب زرنه، ای الذهب لیس. (از محمد بن اسحاق بن خزیمه از تاج العروس، یادداشت بخط مرحوم دهخدا) ، زیادتی بسیار. (شرح قاموس فارسی). افزونی. (منتهی الارب). بیشی و افزونی. (ناظم الاطباء) ، حسن تام. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نیکورو بودن. (شرح قاموس فارسی) ، بیع سلم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
بمعنی وام و دین است. گویا که معرب زرنه است، یعنی زر نیست اورا. (شرح قاموس فارسی ص 752). دین. معرب زرنه، یعنی طلا با من نیست. (از منتهی الارب). دین. معرب زرنه، ای لیس معی الذهب، یعنی پول ندارم: و کانت عائشه رضی اﷲ عنها تأخذ الزرنقه کأنه معرب زرنه، ای الذهب لیس. (از محمد بن اسحاق بن خزیمه از تاج العروس، یادداشت بخط مرحوم دهخدا) ، زیادتی بسیار. (شرح قاموس فارسی). افزونی. (منتهی الارب). بیشی و افزونی. (ناظم الاطباء) ، حسن تام. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نیکورو بودن. (شرح قاموس فارسی) ، بیع سلم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
دوائی که زرق کنند در احلیل و دبر و غیر آن، با آلتی مخصوص آن و آن آلت را زراقه گویند. (از بحر الجواهر، یادداشت بخط مرحوم دهخدا). ، زردک. عصارۀ گل گاویشه. (از دزی ج 1 ص 585). رجوع به زردک شود، رشته ای که امتداد یابد، صفی از مردم ایستاده. (از تاج العروس) ، صفی از نخل. معرب زرده. (ازتاج العروس ج 6 ص 369). رجوع به زرده شود
دوائی که زرق کنند در احلیل و دبر و غیر آن، با آلتی مخصوص آن و آن آلت را زراقه گویند. (از بحر الجواهر، یادداشت بخط مرحوم دهخدا). ، زَردَک. عصارۀ گل گاویشه. (از دزی ج 1 ص 585). رجوع به زردک شود، رشته ای که امتداد یابد، صفی از مردم ایستاده. (از تاج العروس) ، صفی از نخل. معرب زرده. (ازتاج العروس ج 6 ص 369). رجوع به زرده شود
زردک. زرتک. (فرهنگ فارسی معین). اسبی را گویند که زردرنگ باشد. (برهان). اسبی را گویند که رنگ آن زرد باشد. (جهانگیری). اسب زردرنگ. (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج) (غیاث اللغات) (از ناظم الاطباء). اسبی که زردرنگ باشد. (فرهنگ فارسی معین). سمند. قسمی اسب زردرنگ. (یادداشت، بخط مرحوم دهخدا) : و اسب زرده آن جنس که بغایت زرد بود، نیک باشد و بروی درم درم سیاه و بش و ناصیه و دم و خایه و کون و میان ران و چشم و لب او سیاه بود. (قابوسنامه، از حاشیۀ برهان چ معین). مبادا که خورشید نصرت برآید جز از سایۀ زردۀ تیزگامت. انوری. زردۀشام و نقره خنگ سحر چرخ را زیر ران نبایستی. مجیر بیلقانی. از پشت سیاه زین فروکرد بر زردۀ گامران برافکند. خاقانی. شمع که درعنان شب زرده وش و سیاه بود از لگد براق جم مرد بقای صبحدم. خاقانی. نی به شکرخنده برون آمده زردۀ گل نعل به خون آمده. نظامی. سوی عجم ران منشین در عرب زردۀ روز اینک و شبدیز شب. نظامی. فلک از بهر نشست هر روز کرده بر زردۀ خور طوق و ستام. اثیر اومانی. انامل تو چو گردد سوار زردۀ کلک. کمال (از آنندراج). ترک من سرمکش ز پردۀ خویش درکش آخر عنان زردۀ خویش. امیرخسرو (ایضاً). ، زردی میان تخم مرغان را نامند. (جهانگیری). قسمت زردرنگ درون تخم مرغ را گویند. (حاشیۀ برهان چ معین). مادۀ زرد تخم مرغ. (ناظم الاطباء). زردی تخم مرغ. (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). مقابل سپیده، قسمت درونی زردرنگ تخم طیور. مح ّ. صفرهالبیض. (از یادداشتهای بخطمرحوم دهخدا) : خورش زردۀ خایه دادش نخست بدان داشتش چندگه تندرست. فردوسی (یادداشت ایضاً). دو خایه کرد و بلغده شد و هم اندروقت شکست و ریخت هم آنجا سپیده و زرده. سوزنی (یادداشت ایضاً). مصون از آفات دهر بوقلمون چون زردۀ خایه در سپیده. (ترجمه محاسن اصفهان ص 54). - زردۀ تخم مرغ، زردۀ خایه. مح. (از دهار). - زردۀ خایه، مادۀ زردرنگ درون تخم پرندگان. زردۀ تخم مرغ. ، خلطی باشد از اخلاط اربعه که آن را به تازی صفرا خوانند. (جهانگیری). صفرا. زرداب. (فرهنگ فارسی معین). صفرا. (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، مزاج صفراوای، یرقان. (ناظم الاطباء). بیماری زرده. زردی. یرقان. (از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا) ، زنگ. زردی و بیماریی که به کشت افتد. (یادداشت ایضاً) ، زردرنگ و مایل به زردی. (ناظم الاطباء). - زردۀ کامران،کنایه از آفتاب باشد. (برهان) (از آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). آفتاب. (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). - ، کنایه از روز هم هست که عربان یوم گویند. (برهان) (از فرهنگ فارسی معین). روز. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (انجمن آرا). ، آب اول که از گل کاجیره گیرند قبل از شاه آب. (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج) ، زردک و گزر، برنج مزین شده با شهد و زعفران. (ناظم الاطباء). - زرده پلو، زعفران پلو. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). ، همان جامۀ خودرنگ است که درزردک اشارت رفت. (انجمن آرا) (آنندراج) ، صفی از نخل. زردق. (تاج العروس، یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به زردق و تاج العروس ج 6 ص 369 سطر آخر شود
زردک. زرتک. (فرهنگ فارسی معین). اسبی را گویند که زردرنگ باشد. (برهان). اسبی را گویند که رنگ آن زرد باشد. (جهانگیری). اسب زردرنگ. (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج) (غیاث اللغات) (از ناظم الاطباء). اسبی که زردرنگ باشد. (فرهنگ فارسی معین). سمند. قسمی اسب زردرنگ. (یادداشت، بخط مرحوم دهخدا) : و اسب زرده آن جنس که بغایت زرد بود، نیک باشد و بروی درم درم سیاه و بش و ناصیه و دم و خایه و کون و میان ران و چشم و لب او سیاه بود. (قابوسنامه، از حاشیۀ برهان چ معین). مبادا که خورشید نصرت برآید جز از سایۀ زردۀ تیزگامت. انوری. زردۀشام و نقره خنگ سحر چرخ را زیر ران نبایستی. مجیر بیلقانی. از پشت سیاه زین فروکرد بر زردۀ گامران برافکند. خاقانی. شمع که درعنان شب زرده وش و سیاه بود از لگد براق جم مُرد بقای صبحدم. خاقانی. نی به شکرخنده برون آمده زردۀ گل نعل به خون آمده. نظامی. سوی عجم ران منشین در عرب زردۀ روز اینک و شبدیز شب. نظامی. فلک از بهر نشست هر روز کرده بر زردۀ خور طوق و ستام. اثیر اومانی. انامل تو چو گردد سوار زردۀ کلک. کمال (از آنندراج). ترک من سرمکش ز پردۀ خویش درکش آخر عنان زردۀ خویش. امیرخسرو (ایضاً). ، زردی میان تخم مرغان را نامند. (جهانگیری). قسمت زردرنگ درون تخم مرغ را گویند. (حاشیۀ برهان چ معین). مادۀ زرد تخم مرغ. (ناظم الاطباء). زردی تخم مرغ. (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). مقابل سپیده، قسمت درونی زردرنگ تخم طیور. مُح ّ. صفرهالبیض. (از یادداشتهای بخطمرحوم دهخدا) : خورش زردۀ خایه دادش نخست بدان داشتش چندگه تندرست. فردوسی (یادداشت ایضاً). دو خایه کرد و بلغده شد و هم اندروقت شکست و ریخت هم آنجا سپیده و زرده. سوزنی (یادداشت ایضاً). مصون از آفات دهر بوقلمون چون زردۀ خایه در سپیده. (ترجمه محاسن اصفهان ص 54). - زردۀ تخم مرغ، زردۀ خایه. مح. (از دهار). - زردۀ خایه، مادۀ زردرنگ درون تخم پرندگان. زردۀ تخم مرغ. ، خلطی باشد از اخلاط اربعه که آن را به تازی صفرا خوانند. (جهانگیری). صفرا. زرداب. (فرهنگ فارسی معین). صفرا. (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، مزاج صفراوای، یرقان. (ناظم الاطباء). بیماری زرده. زردی. یرقان. (از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا) ، زنگ. زردی و بیماریی که به کِشت افتد. (یادداشت ایضاً) ، زردرنگ و مایل به زردی. (ناظم الاطباء). - زردۀ کامران،کنایه از آفتاب باشد. (برهان) (از آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). آفتاب. (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). - ، کنایه از روز هم هست که عربان یوم گویند. (برهان) (از فرهنگ فارسی معین). روز. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (انجمن آرا). ، آب اول که از گل کاجیره گیرند قبل از شاه آب. (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج) ، زردک و گزر، برنج مزین شده با شهد و زعفران. (ناظم الاطباء). - زرده پلو، زعفران پلو. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). ، همان جامۀ خودرنگ است که درزردک اشارت رفت. (انجمن آرا) (آنندراج) ، صفی از نخل. زردق. (تاج العروس، یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به زردق و تاج العروس ج 6 ص 369 سطر آخر شود
دهی از دهستان کوهدشت است که در بخش طرهان شهرستان خرم آباد و بر 3هزارگزی جنوب راه خرم آباد به کوهدشت واقع است، و 180 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دهی از دهستان کوهدشت است که در بخش طرهان شهرستان خرم آباد و بر 3هزارگزی جنوب راه خرم آباد به کوهدشت واقع است، و 180 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
زندیقی. اسم است تزندق را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). یقال: عنده زندقه. (اقرب الموارد). زندقه. بی دینی. بی مذهبی. انکار قیامت. زندیقی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : و این مانی شاگرد فاردون بود وپس طریقت زندقه آورد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 20). یک خر نخوانمت که یکی کاروان خری گرد آخرت پر از علف کفر و زندقه. سوزنی (یاداشت مؤلف). از روی مخرقه همه دعوی دین کنند وز کوی زندقه بجز اهل فتن نیند. خاقانی. رجوع به غزالی نامه ص 225 و حکمت اشراق ص 265 شود
زندیقی. اسم است تزندق را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). یقال: عنده زندقه. (اقرب الموارد). زندقه. بی دینی. بی مذهبی. انکار قیامت. زندیقی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : و این مانی شاگرد فاردون بود وپس طریقت زندقه آورد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 20). یک خر نخوانمت که یکی کاروان خری گرد آخُرت پر از علف کفر و زندقه. سوزنی (یاداشت مؤلف). از روی مخرقه همه دعوی دین کنند وز کوی زندقه بجز اهل فتن نیند. خاقانی. رجوع به غزالی نامه ص 225 و حکمت اشراق ص 265 شود
عبارت است از تربیت اسب و لوازم تعلیم آن: و البیطره هی النظر فی احوال الخیل من جهت الصحه و المرض و الزرطقه هی عباره عن عربیه الخیل فی تعلیمها و لوازمها. (کامل الصناعتین المعروف بالناصری، یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
عبارت است از تربیت اسب و لوازم تعلیم آن: و البیطره هی النظر فی احوال الخیل من جهت الصحه و المرض و الزرطقه هی عباره عن عربیه الخیل فی تعلیمها و لوازمها. (کامل الصناعتین المعروف بالناصری، یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
پوشانیدن کسی را جامه و پنهان کردن. (منتهی الارب). جامه پوشانیدن کسی را. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از شرح قاموس فارسی) ، خریدن چیزی است به اکثر قیمت بوعده سپس فروختن آن بکمتر قیمت بر دست بایع یا بر دست دیگری. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). خریدن چیزی است به نسیه... (شرح قاموس فارسی) ، آب کشیدن بر زرنوق. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آبیاری کردن با زرنوق. (از اقرب الموارد). کشیدن آبست با زرنوق. (شرح قاموس فارسی) ، بنا کردن زرنوق را بر سر چاه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بر پای کردن زرنوق است بر چاه. (شرح قاموس فارسی) (از اقرب الموارد)
پوشانیدن کسی را جامه و پنهان کردن. (منتهی الارب). جامه پوشانیدن کسی را. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از شرح قاموس فارسی) ، خریدن چیزی است به اکثر قیمت بوعده سپس فروختن آن بکمتر قیمت بر دست بایع یا بر دست دیگری. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). خریدن چیزی است به نسیه... (شرح قاموس فارسی) ، آب کشیدن بر زرنوق. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آبیاری کردن با زرنوق. (از اقرب الموارد). کشیدن آبست با زرنوق. (شرح قاموس فارسی) ، بنا کردن زرنوق را بر سر چاه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بر پای کردن زرنوق است بر چاه. (شرح قاموس فارسی) (از اقرب الموارد)
خفه کردن کسی را. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، در زرداب افکندن: زردبه قیل رماه فی الزرداب و قیل دحرجه. (التاج از ذیل اقرب الموارد). رجوع به زرداب شود
خفه کردن کسی را. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، در زرداب افکندن: زردبه ُ قیل رماه فی الزرداب و قیل دحرجه. (التاج از ذیل اقرب الموارد). رجوع به زرداب شود
خبه کردن کسی را یا فشردن گلوی وی را. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، به گلو فروبردن چیزی را. (منتهی الارب) (ازآنندراج) (از ناظم الاطباء). بلعیدن طعام را. (از اقرب الموارد). رجوع به زردبه و المعرب جوالیقی شود
خبه کردن کسی را یا فشردن گلوی وی را. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، به گلو فروبردن چیزی را. (منتهی الارب) (ازآنندراج) (از ناظم الاطباء). بلعیدن طعام را. (از اقرب الموارد). رجوع به زردبه و المعرب جوالیقی شود
آب دزدک و آلتی که بدان مایعی راکه در جوف وی داخل کرده اند به قوت دفع می کند. (ناظم الاطباء). آب انداز. (مهذب الاسماء). منضحه. نضاحه. (تاج العروس). آبدزدک و آن آلتی است که بدان دواء زرق کنند در اهلیل بادبر و امثال آن. (از بحر الجواهر، یادداشت بخط مرحوم دهخدا). انبوبه که بقدر تجویف آن عمودی در آن کنند که با کشیدن قسمتی از آن عمود در انبوبه آب بیرون جهد. سرنگ. آب دزدک. از ’زوریخ’ یونانی. تلمبۀ خرد قابل حمل. آلتی که بدان مایع یا داروئی را در تجاویف درونی جسم کنند. (از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا) : و با آن باد که قضیب را برانگیزانیده باشد هر دو با یکدیگر یار شوند و آب مردم در آن حالت بیرون اندازند همچون زراقه. (ذخیرۀ خوارزمشاهی از یادداشت ایضاً). اگر قرحه کهن بود رحم بباید شست بماءالعسل به محقنه و زراقه. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، ایضاً). و هم به زراقه در مجرای بول چکانیدن... و علاج مثانه بیشتر به زراقه باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، ایضاً). و کسی را که اندر مثانه ریشی یا سوزی بود به قضیب اندرچکاند به آلتی که آن را زراقه گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، ایضاً) ، آلتی است که آن را از مس یا روی بدون انحنا می سازند برای زرق نفت مانند منضحه. ج، زراقات. (از اقرب الموارد)
آب دزدک و آلتی که بدان مایعی راکه در جوف وی داخل کرده اند به قوت دفع می کند. (ناظم الاطباء). آب انداز. (مهذب الاسماء). منضحه. نضاحه. (تاج العروس). آبدزدک و آن آلتی است که بدان دواء زرق کنند در اهلیل بادبر و امثال آن. (از بحر الجواهر، یادداشت بخط مرحوم دهخدا). انبوبه که بقدر تجویف آن عمودی در آن کنند که با کشیدن قسمتی از آن عمود در انبوبه آب بیرون جهد. سرنگ. آب دزدک. از ’زوریخ’ یونانی. تلمبۀ خرد قابل حمل. آلتی که بدان مایع یا داروئی را در تجاویف درونی جسم کنند. (از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا) : و با آن باد که قضیب را برانگیزانیده باشد هر دو با یکدیگر یار شوند و آب مردم در آن حالت بیرون اندازند همچون زراقه. (ذخیرۀ خوارزمشاهی از یادداشت ایضاً). اگر قرحه کهن بود رحم بباید شست بماءالعسل به محقنه و زراقه. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، ایضاً). و هم به زراقه در مجرای بول چکانیدن... و علاج مثانه بیشتر به زراقه باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، ایضاً). و کسی را که اندر مثانه ریشی یا سوزی بود به قضیب اندرچکاند به آلتی که آن را زراقه گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، ایضاً) ، آلتی است که آن را از مس یا روی بدون انحنا می سازند برای زرق نفت مانند منضحه. ج، زراقات. (از اقرب الموارد)
عمل خفه کردن. (ناظم الاطباء). قال ابوبکر و یقال: زردمه و زردبه، اذا عصر حلقه. قال: و کان ابوحاتم یقول: الزردمه بالفارسیه ’الدمه’،ای اخذ بنفسه و حکی عنه فی موضع الاخرانه. قال: اصله ’زیردمه’، ای تحت النفس. (المعرب جوالیقی ص 173)
عمل خفه کردن. (ناظم الاطباء). قال ابوبکر و یقال: زردمه و زردبه، اذا عصر حلقه. قال: و کان ابوحاتم یقول: الزردمه بالفارسیه ’الدمه’،ای اخذ بنفسه و حکی عنه فی موضع الاخرانه. قال: اصله ’زیردمه’، ای تحت النفس. (المعرب جوالیقی ص 173)