جدول جو
جدول جو

معنی زردق - جستجوی لغت در جدول جو

زردق
(زَ دَ)
دوائی که زرق کنند در احلیل و دبر و غیر آن، با آلتی مخصوص آن و آن آلت را زراقه گویند.
(از بحر الجواهر، یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
، زردک. عصارۀ گل گاویشه. (از دزی ج 1 ص 585). رجوع به زردک شود، رشته ای که امتداد یابد، صفی از مردم ایستاده. (از تاج العروس) ، صفی از نخل. معرب زرده. (ازتاج العروس ج 6 ص 369). رجوع به زرده شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زرده
تصویر زرده
مادۀ زرد رنگ که میان تخم مرغ و در وسط سفیده قرار دارد، اسب زرد رنگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زردی
تصویر زردی
زرد بودن، رنگ زرد داشتن، در پزشکی یرقان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زراق
تصویر زراق
ریاکار، دورو، نیرنگ ساز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زردک
تصویر زردک
هویج، زرد رنگ، زردفام
فرهنگ فارسی عمید
(دِ پَ)
زردهنده. بخشایندۀ پول و زر. (ناظم الاطباء). رجوع به زر شود
لغت نامه دهخدا
(خَ دَ)
شوربا. معرب است از خوردیگ. (از منتهی الارب). شوربا معرب است از خردیگ. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(زَ دِ)
دهی از دهستان کوهدشت است که در بخش طرهان شهرستان خرم آباد و بر 3هزارگزی جنوب راه خرم آباد به کوهدشت واقع است، و 180 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ / دِ)
زردک. زرتک. (فرهنگ فارسی معین). اسبی را گویند که زردرنگ باشد. (برهان). اسبی را گویند که رنگ آن زرد باشد. (جهانگیری). اسب زردرنگ. (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج) (غیاث اللغات) (از ناظم الاطباء). اسبی که زردرنگ باشد. (فرهنگ فارسی معین). سمند. قسمی اسب زردرنگ. (یادداشت، بخط مرحوم دهخدا) : و اسب زرده آن جنس که بغایت زرد بود، نیک باشد و بروی درم درم سیاه و بش و ناصیه و دم و خایه و کون و میان ران و چشم و لب او سیاه بود. (قابوسنامه، از حاشیۀ برهان چ معین).
مبادا که خورشید نصرت برآید
جز از سایۀ زردۀ تیزگامت.
انوری.
زردۀشام و نقره خنگ سحر
چرخ را زیر ران نبایستی.
مجیر بیلقانی.
از پشت سیاه زین فروکرد
بر زردۀ گامران برافکند.
خاقانی.
شمع که درعنان شب زرده وش و سیاه بود
از لگد براق جم مرد بقای صبحدم.
خاقانی.
نی به شکرخنده برون آمده
زردۀ گل نعل به خون آمده.
نظامی.
سوی عجم ران منشین در عرب
زردۀ روز اینک و شبدیز شب.
نظامی.
فلک از بهر نشست هر روز
کرده بر زردۀ خور طوق و ستام.
اثیر اومانی.
انامل تو چو گردد سوار زردۀ کلک.
کمال (از آنندراج).
ترک من سرمکش ز پردۀ خویش
درکش آخر عنان زردۀ خویش.
امیرخسرو (ایضاً).
، زردی میان تخم مرغان را نامند. (جهانگیری). قسمت زردرنگ درون تخم مرغ را گویند. (حاشیۀ برهان چ معین). مادۀ زرد تخم مرغ. (ناظم الاطباء). زردی تخم مرغ. (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). مقابل سپیده، قسمت درونی زردرنگ تخم طیور. مح ّ. صفرهالبیض. (از یادداشتهای بخطمرحوم دهخدا) :
خورش زردۀ خایه دادش نخست
بدان داشتش چندگه تندرست.
فردوسی (یادداشت ایضاً).
دو خایه کرد و بلغده شد و هم اندروقت
شکست و ریخت هم آنجا سپیده و زرده.
سوزنی (یادداشت ایضاً).
مصون از آفات دهر بوقلمون چون زردۀ خایه در سپیده. (ترجمه محاسن اصفهان ص 54).
- زردۀ تخم مرغ، زردۀ خایه. مح. (از دهار).
- زردۀ خایه، مادۀ زردرنگ درون تخم پرندگان. زردۀ تخم مرغ.
، خلطی باشد از اخلاط اربعه که آن را به تازی صفرا خوانند. (جهانگیری). صفرا. زرداب. (فرهنگ فارسی معین). صفرا. (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، مزاج صفراوای، یرقان. (ناظم الاطباء). بیماری زرده. زردی. یرقان. (از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا) ، زنگ. زردی و بیماریی که به کشت افتد. (یادداشت ایضاً) ، زردرنگ و مایل به زردی. (ناظم الاطباء).
- زردۀ کامران،کنایه از آفتاب باشد. (برهان) (از آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). آفتاب. (انجمن آرا) (ناظم الاطباء).
- ، کنایه از روز هم هست که عربان یوم گویند. (برهان) (از فرهنگ فارسی معین). روز. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (انجمن آرا).
، آب اول که از گل کاجیره گیرند قبل از شاه آب. (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج) ، زردک و گزر، برنج مزین شده با شهد و زعفران. (ناظم الاطباء).
- زرده پلو، زعفران پلو. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
، همان جامۀ خودرنگ است که درزردک اشارت رفت. (انجمن آرا) (آنندراج) ، صفی از نخل. زردق. (تاج العروس، یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به زردق و تاج العروس ج 6 ص 369 سطر آخر شود
لغت نامه دهخدا
(ثَ دَ)
دهی است بزرگ قبیلۀ دوس را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
دهی از دهستان زیدآباد است که در بخش مرکزی شهرستان سیرجان واقع است و 100 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ)
طعامی که به جلدی و چابکی برای سفر تهیه کنند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
نام صحرائی در مرو: چون به ریگ رباط سیرشتر رسیدم. کاروانی مرا پیش آمد وگفتند این ریگ مروقوی است و راه بسیار غلط می شود، سعی در آن کن که در رفتن میل بطرف دست راست نمائی که بطرف دست چپ بیابان زردک است و پایانی ندارد و بیم هلاک است... قاصد به طرف بیابان زردک روان شدم. پاره ای راه رفتم، بخود آمدم. (انیس الطالبین بخاری ص 216)
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ)
معروف است و آن را گزر نیز گویند و معرب آن جزر است. (برهان). گزر. (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). جزر. (ناظم الاطباء). گزر. جزر. اسطافیلن. استافولینس. اصطفلین. اصطفلینه. زردویه. حویج. صباحیه. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). فریزندی، یرنی و نطنزی ’زردک’ (حویج). (حاشیۀ برهان چ معین).
- زردک بیابانی، جزر اقلیطی. جزر بری. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به زردک صحرائی شود.
- زردک دشتی، زردک ریگی. شقاقل. (ناظم الاطباء).
- زردک ریگی، آن بیخی است پرگره. شقاقل. اشقاقل. شقیقل. (از منتهی الارب). نام داروئی است که آن را شقاقل گویند. (برهان) (آنندراج). و رجوع به شقاقل شود.
- زردک صحرائی، گزردشتی. جزرالبری. حویج دشتی. اسطافولینس آغریوس. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به جزر و گزر شود.
- زردک وحشی، حویج صحرائی. (فرهنگ فارسی معین).
، پهلوی ’زردک’ (زردۀ تخم مرغ). (حاشیۀ برهان چ معین). و رجوع به زرده شود، خودرنگ را هم گفته اند یعنی جامۀ مله. (برهان). در تحفه به معنی جامۀ خودرنگ که درویشان پوشند. (فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا) (از آنندراج). پنبۀ زرد خودرنگ که مله نیز گویند. (ناظم الاطباء) :
بگو به صوفی صاحب سماع زردک پوش
که نو، کسیت نخواهد خرید کهنه مدر.
نظام قاری (دیوان البسه).
چو بادبیزن و مسواک داشت حکم علم
بشد سجادۀ زردک بمر شدی اشهر.
نظام قاری (ایضاً).
محترم کرباس زردک بهر روی صوف شد
ورنه در بازار رخت او را کجا بودی رواج.
نظام قاری (ایضاً).
، مصغر زرد هم هست و آن رنگی باشد معروف. (برهان). مصغر زرد و زردرنگ و زردفام. (ناظم الاطباء) ، آب زعفران رانیز گویند. (برهان) (ناظم الاطباء). بمعنی زرتک هم آمده است که آب گل کاویشه باشد، یعنی زردآب گل کاجیره. (برهان) (ناظم الاطباء). در برهان بمعنی گل کاویشه نیز آمده که آن را زرتک نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). بحیرالعصفر یا ماءالعصفر. عصفر. زردج. زرده. (از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا) ، جانوری هم هست که گوشت او بغایت فربه و لذیذ و لطیف می باشد. (برهان) (ناظم الاطباء) : صفرد، و آن مرغی است. زردچغو، چکاوک زرد. صفاریه. (زمخشری، یادداشت بخط مرحوم دهخدا) ، نره. (ناظم الاطباء). بمجاز، قضیب. (آنندراج) :
تا کس و کاسۀ تو بر طبق عرض نهم
قلیه زردک دهمت جای گزر بورانی.
محسن تأثیر (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ)
معرب زرده. زردک. عصفر. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)، رنگ زردی که از گیاه عصفر (قرطم) گیرند. ماءالعصفر. (فرهنگ فارسی معین). معرب زرداب: هو مایخرج من المعصفر المنقوع فیطرح و لایصبغ به. (بحر الجواهر، یادداشت ایضاً)، یاقوت. (الجماهر بیرونی ص 34) : و البهرمانی (من الیاقوت) یشبه بلون البهرمان، و هو الصبغ الخاص الحاصل عن العصفر، دون زردج. (نخب الذخائر سنجاری ص 3). رجوع به زرده و زردک شود
لغت نامه دهخدا
(زَرْ را)
خداع. فریبنده. (از تاج العروس) (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). خداع. (ذیل اقرب الموارد). یقال: فلان زراق، ای خداع. (اللسان از ذیل اقرب الموارد). صاحب نفاق و ریا. (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء). عشوه گر. شیاد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
ز سالاری به شادیها همه ساله رسد مردم
به زاریها رسیدم من از آن دو چشم زراقش.
منوچهری.
نبینی بر گه شاهی مگر غدار بی باکی
نیابی بر سر منبر مگر زراق کانائی.
ناصرخسرو.
زرق پیش آر چو زراق شود با تو
سر بسر باش و همی دار به مقدارش.
ناصرخسرو.
ذوشجون شد حدیث و دردادیم
قصۀ چرخ ازرق و زراق.
انوری (دیوان چ سعید نفیسی ص 177).
عالم زراق را سغبه مشو، چون شدی
سیمکشی دو کون، بر کف زراق نه.
خاقانی.
که خیره شد دلم از جور گنبد ازرق
چو طبع محرور از فعل و داروی زراق.
خاقانی.
دم نوشین عیسوی داری
زهر زراق منقتل چه خوری.
خاقانی.
مردمان این شهربغایت گربز و محتال و زراق...اند. (سندبادنامه ص 303).
طبیب روزگار افسون فروش است
چو زراقان از آن ده رنگ پوش است.
نظامی.
زرق در عشق تو کفرمنکر است
تیغ غمزه بر سر زراق زن.
عطار.
ای بسا زراق گول بی وقوف
از ره مردان ندیده جز که صوف.
مولوی.
گفت آن سالوس زراق تهی
دام گولان و کمند گمرهی.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(زَ)
مصغر زرد، قال گداز طلا. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
جامه. (تاج العروس ج 6 ص 369)
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ قَ)
دانشی که درباره گیاه و حیوان بجز انسان تحقیق می کند. رجوع به تذکرۀ ضریر انطاکی جزو2 ص 123 شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از زندق
تصویر زندق
زفت بسیار زفت (زفت بخیل)
فرهنگ لغت هوشیار
یک بار خوردن یک خورد اسبی که زرد رنگ باشد، قسمت زرد رنگ درون تخم مرغ، صفرا زرداب. یا زرده کامران آفتاب، روز یوم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دردق
تصویر دردق
کودک، اطفال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رزدق
تصویر رزدق
پارسی تازی گشته رسته راسته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خردق
تصویر خردق
پارسی تازی گشته خردیگ شوربا پارسی تازی گشته گروهک (ساچمه)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جردق
تصویر جردق
پارسی تازی گشته گردک گرده نان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زریق
تصویر زریق
مصغر ازرق زاغ کبود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زردی
تصویر زردی
بیماری یرقان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زراق
تصویر زراق
ترفندگر فریبکار مکار فریبنده ریا کار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زردج
تصویر زردج
رنگ زردی که از گیاه عصفر (قرطم) گیرند ما العصفر
فرهنگ لغت هوشیار
مصغر زرد، آب زعفران زرتک، آب گل کاویشه زرتک، جامه مله خود رنگ، گرز حویج. یا تخم زردک تخم هویج. یا تخم بیابانی حویج صحرایی. یا زردک ریگی شقاقل. یا زردک وحشی حویج صحرایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زرده
تصویر زرده
((زَ دِ))
قسمت زردرنگ درون تخم مرغ، اسب زردرنگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زردک
تصویر زردک
((زَ دَ))
نوعی هویج
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زراق
تصویر زراق
((زَ رّ))
فریبنده، ریاکار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زردی
تصویر زردی
((زَ))
یرقان
فرهنگ فارسی معین
رنگ پریدگی، زرده
دیکشنری اردو به فارسی