نام گیاهی است که بیشتر در باغات روید و گلی زرد و خوشبوی دارد. (برهان) (از جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی) (آنندراج). گیاهی بستانی که گلی زرد و خوشبو دارد. (ناظم الاطباء) : از ره چشم ستوری منگر اندر بوستان ای برادر تا بدانی زردخو از شنبلید. ناصرخسرو (ازفرهنگ رشیدی)
نام گیاهی است که بیشتر در باغات روید و گلی زرد و خوشبوی دارد. (برهان) (از جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی) (آنندراج). گیاهی بستانی که گلی زرد و خوشبو دارد. (ناظم الاطباء) : از ره چشم ستوری منگر اندر بوستان ای برادر تا بدانی زردخو از شنبلید. ناصرخسرو (ازفرهنگ رشیدی)
زردروی. زردرخ. (فرهنگ فارسی معین). زردگونه. که رخساری زرد رنگ دارد بی علتی: اهواز شهری است سخت خرم و اندر خوزستان شهری نیست از آن خرم تر با نعمت های بسیارو نهادی نیکوی و مردمانی زردرو. (حدود العالم) ، خزان زده در صفت باغ و درختان: مرا رفیقی امروز گفت خانه بساز که باغ تیره شد و زردروی و بی دیدار. فرخی. ، شرمندۀ ناتوان و بیمارگونه. دل شکسته و غمگین. منفعل از خجلت یا ترس یا اندوه و خشم. زار و نزار از بیماری: سپه شد شکسته دل و زردروی برآمد ز آوردگه گفتگوی. فردوسی. چو بشنید بهرام و شد زردروی نگه کرد خرادبرزین بدوی. فردوسی. زواره بیامد به نزدیک اوی ورا دید تیره دل و زردروی. فردوسی. ده تن از تو، زردروی و بینوا خسبد همی تا به گلگون می تو روی خویش را گلگون کنی. ناصرخسرو. سپیدکار سیه دل، سپهر سبزنمای کبودسینه و سرخ اشک و زردرویم کرد. خاقانی. عصای کلیمند بسیارخوار به ظاهر چنین زردروی و نزار. سعدی (بوستان). نرفتم به محرومی از هیچ کوی چرا از در حق شوم زردروی. سعدی (بوستان). رجوع به زرد و دیگر ترکیبهای آن شود، کنایه از آفتاب. (فرهنگ فارسی معین). آفتاب. (ناظم الاطباء)
زردروی. زردرخ. (فرهنگ فارسی معین). زردگونه. که رخساری زرد رنگ دارد بی علتی: اهواز شهری است سخت خرم و اندر خوزستان شهری نیست از آن خرم تر با نعمت های بسیارو نهادی نیکوی و مردمانی زردرو. (حدود العالم) ، خزان زده در صفت باغ و درختان: مرا رفیقی امروز گفت خانه بساز که باغ تیره شد و زردروی و بی دیدار. فرخی. ، شرمندۀ ناتوان و بیمارگونه. دل شکسته و غمگین. منفعل از خجلت یا ترس یا اندوه و خشم. زار و نزار از بیماری: سپه شد شکسته دل و زردروی برآمد ز آوردگه گفتگوی. فردوسی. چو بشنید بهرام و شد زردروی نگه کرد خرادبرزین بدوی. فردوسی. زواره بیامد به نزدیک اوی ورا دید تیره دل و زردروی. فردوسی. ده تن از تو، زردروی و بینوا خسبد همی تا به گلگون می تو روی خویش را گلگون کنی. ناصرخسرو. سپیدکار سیه دل، سپهر سبزنمای کبودسینه و سرخ اشک و زردرویم کرد. خاقانی. عصای کلیمند بسیارخوار به ظاهر چنین زردروی و نزار. سعدی (بوستان). نرفتم به محرومی از هیچ کوی چرا از در حق شوم زردروی. سعدی (بوستان). رجوع به زرد و دیگر ترکیبهای آن شود، کنایه از آفتاب. (فرهنگ فارسی معین). آفتاب. (ناظم الاطباء)
دهی است از دهستان کمهر وکاکان بخش اردکان شهرستان شیراز، واقع در 43هزارگزی شمال باختر اردکان کنار شوسۀ اردکان به تل خسروی. موقع جغرافیایی آن جلگه و هوای آن معتدل است. سکنۀ آن 90 تن است. آب آن از چشمه و محصول آن غلات، حبوبات و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
دهی است از دهستان کمهر وکاکان بخش اردکان شهرستان شیراز، واقع در 43هزارگزی شمال باختر اردکان کنار شوسۀ اردکان به تل خسروی. موقع جغرافیایی آن جلگه و هوای آن معتدل است. سکنۀ آن 90 تن است. آب آن از چشمه و محصول آن غلات، حبوبات و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)