جدول جو
جدول جو

معنی زردبه - جستجوی لغت در جدول جو

زردبه
(زَ دَ بَ)
عمل خفه کردن. (ناظم الاطباء). قال ابوبکر و یقال: زردمه و زردبه، اذا عصر حلقه. قال: و کان ابوحاتم یقول: الزردمه بالفارسیه ’الدمه’،ای اخذ بنفسه و حکی عنه فی موضع الاخرانه. قال: اصله ’زیردمه’، ای تحت النفس. (المعرب جوالیقی ص 173)
لغت نامه دهخدا
زردبه
(تَ مَجْ جُ)
خفه کردن کسی را. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، در زرداب افکندن: زردبه قیل رماه فی الزرداب و قیل دحرجه. (التاج از ذیل اقرب الموارد). رجوع به زرداب شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زادبه
تصویر زادبه
(پسرانه)
آزادبه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از زرده
تصویر زرده
مادۀ زرد رنگ که میان تخم مرغ و در وسط سفیده قرار دارد، اسب زرد رنگ
فرهنگ فارسی عمید
(زَ بَ / بِ)
آبی که از بعض جراحات چون زردزخم و جز آن تراود. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). زرداب. آب زرد:
اشکی که بباراند از دیده غریبی
آن جز همه زردابه و جز خون جگر نیست.
؟ (از جهانگشای جوینی).
رجوع به ترکیب آب زرد، در ذیل کلمه زرد شود، زردچوبه. سپرک. زریر. (مقدمه الادب زمخشری، یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(دِ پَ)
زردهنده. بخشایندۀ پول و زر. (ناظم الاطباء). رجوع به زر شود
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ / دِ)
زردک. زرتک. (فرهنگ فارسی معین). اسبی را گویند که زردرنگ باشد. (برهان). اسبی را گویند که رنگ آن زرد باشد. (جهانگیری). اسب زردرنگ. (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج) (غیاث اللغات) (از ناظم الاطباء). اسبی که زردرنگ باشد. (فرهنگ فارسی معین). سمند. قسمی اسب زردرنگ. (یادداشت، بخط مرحوم دهخدا) : و اسب زرده آن جنس که بغایت زرد بود، نیک باشد و بروی درم درم سیاه و بش و ناصیه و دم و خایه و کون و میان ران و چشم و لب او سیاه بود. (قابوسنامه، از حاشیۀ برهان چ معین).
مبادا که خورشید نصرت برآید
جز از سایۀ زردۀ تیزگامت.
انوری.
زردۀشام و نقره خنگ سحر
چرخ را زیر ران نبایستی.
مجیر بیلقانی.
از پشت سیاه زین فروکرد
بر زردۀ گامران برافکند.
خاقانی.
شمع که درعنان شب زرده وش و سیاه بود
از لگد براق جم مرد بقای صبحدم.
خاقانی.
نی به شکرخنده برون آمده
زردۀ گل نعل به خون آمده.
نظامی.
سوی عجم ران منشین در عرب
زردۀ روز اینک و شبدیز شب.
نظامی.
فلک از بهر نشست هر روز
کرده بر زردۀ خور طوق و ستام.
اثیر اومانی.
انامل تو چو گردد سوار زردۀ کلک.
کمال (از آنندراج).
ترک من سرمکش ز پردۀ خویش
درکش آخر عنان زردۀ خویش.
امیرخسرو (ایضاً).
، زردی میان تخم مرغان را نامند. (جهانگیری). قسمت زردرنگ درون تخم مرغ را گویند. (حاشیۀ برهان چ معین). مادۀ زرد تخم مرغ. (ناظم الاطباء). زردی تخم مرغ. (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). مقابل سپیده، قسمت درونی زردرنگ تخم طیور. مح ّ. صفرهالبیض. (از یادداشتهای بخطمرحوم دهخدا) :
خورش زردۀ خایه دادش نخست
بدان داشتش چندگه تندرست.
فردوسی (یادداشت ایضاً).
دو خایه کرد و بلغده شد و هم اندروقت
شکست و ریخت هم آنجا سپیده و زرده.
سوزنی (یادداشت ایضاً).
مصون از آفات دهر بوقلمون چون زردۀ خایه در سپیده. (ترجمه محاسن اصفهان ص 54).
- زردۀ تخم مرغ، زردۀ خایه. مح. (از دهار).
- زردۀ خایه، مادۀ زردرنگ درون تخم پرندگان. زردۀ تخم مرغ.
، خلطی باشد از اخلاط اربعه که آن را به تازی صفرا خوانند. (جهانگیری). صفرا. زرداب. (فرهنگ فارسی معین). صفرا. (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، مزاج صفراوای، یرقان. (ناظم الاطباء). بیماری زرده. زردی. یرقان. (از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا) ، زنگ. زردی و بیماریی که به کشت افتد. (یادداشت ایضاً) ، زردرنگ و مایل به زردی. (ناظم الاطباء).
- زردۀ کامران،کنایه از آفتاب باشد. (برهان) (از آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). آفتاب. (انجمن آرا) (ناظم الاطباء).
- ، کنایه از روز هم هست که عربان یوم گویند. (برهان) (از فرهنگ فارسی معین). روز. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (انجمن آرا).
، آب اول که از گل کاجیره گیرند قبل از شاه آب. (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج) ، زردک و گزر، برنج مزین شده با شهد و زعفران. (ناظم الاطباء).
- زرده پلو، زعفران پلو. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
، همان جامۀ خودرنگ است که درزردک اشارت رفت. (انجمن آرا) (آنندراج) ، صفی از نخل. زردق. (تاج العروس، یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به زردق و تاج العروس ج 6 ص 369 سطر آخر شود
لغت نامه دهخدا
(زَ دِ)
دهی از دهستان کوهدشت است که در بخش طرهان شهرستان خرم آباد و بر 3هزارگزی جنوب راه خرم آباد به کوهدشت واقع است، و 180 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(هََ دَ بَ)
نوعی از دویدن گرانبار. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هَِ دَبْ بَ)
گنده پیر. (منتهی الارب). العجوز. (اقرب الموارد) ، مرد بددل کلان شکم. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
فروبردن لقمه را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
خشم گرفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، ستهیدن در سؤال. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زَ بَ)
آغل گوسپندان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، کاژۀ صیادان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، جای باش دده. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج، زراب. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ قَ)
دانشی که درباره گیاه و حیوان بجز انسان تحقیق می کند. رجوع به تذکرۀ ضریر انطاکی جزو2 ص 123 شود
لغت نامه دهخدا
(تَ مَ مُ)
خبه کردن کسی را یا فشردن گلوی وی را. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، به گلو فروبردن چیزی را. (منتهی الارب) (ازآنندراج) (از ناظم الاطباء). بلعیدن طعام را. (از اقرب الموارد). رجوع به زردبه و المعرب جوالیقی شود
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ مَ)
سرحلقوم و تندی آن یا جای فروبردن از گلو. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
یکی از 25 تن ملوک حیره است که در ظرف 323سال و 11 ماه (تا آغاز اسلام) حکومت داشته اند. مؤلف مجمل التواریخ و القصص او را جز آنان شمرده که درملوک آل نصر دخیل بوده اند. رجوع به مجمل التواریخ و القصص شود. و در حبیب السیر بنقل از تاریخ حمزه آمده: خسرو پرویز پس از قتل ایاس بن قبیصه (حاکم دست نشاندۀ وی بر حیره) زادبن ماهیان بن مهربن دابرالهمدانی را بمقام حکومت منصوب کرد.زاد تا هفده سال فرمانروائی کرد و پس از وی منذربن نعمان بن منذر که بغرور مشهور بود زمام حکومت را بدست گرفت. این حکومت بیش از هشت ماه نپائید و بدست لشکر اسلام منقرض گردید. (حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 261)
لغت نامه دهخدا
(تَ یَ)
نوعی از دویدن، مانند دویدن ترسان که می دود و از ترس چیزی پس و پیش می نگرد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، خواری و فروتنی نمودن. (منتهی الارب). در مثل گویند: دردب لما عضه الثقاف، هرگاه در سختی گرفتار شد فروتنی آغاز کرد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، عادت کردن به چیزی. (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حَ دَ بَ)
خفت. سبکی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اِ دَبْ بَ)
پارگین بزرگ که از خشت و مانند آن سازند. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
یک بار خوردن یک خورد اسبی که زرد رنگ باشد، قسمت زرد رنگ درون تخم مرغ، صفرا زرداب. یا زرده کامران آفتاب، روز یوم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زریبه
تصویر زریبه
پهست آغل، بیشه شیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زردمه
تصویر زردمه
فرو بردن، او باریدن، خبه کردن گلو
فرهنگ لغت هوشیار
گیاهی است از تیره زنجبیلیها که دارای ساقه زیرزمینی دراز و باریک است. میوه اش کپسولی و دارای دانه های معطر است. این گیاه مانند دیگر گیاهان تیره زنجبیلیها در منطقه هند و مالزی میروید و در تداوی بعنوان مقوی و باد شکن و در تهیه برخی لیکورها مصرف میشود زنجبیل بیابانی امامون دشتی عرق الکافور. توضیح: در برخی کتب تاج الملوک زرد رومی را که بنام) انتله سودا (نیز نامیده میشود مرادف زرنباد گرفته اند. یا زرنباد چینی جدوار ختایی (جدوار)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اردبه
تصویر اردبه
پارگین بزرگ آگور بزرگ (آگور آجر) خشت پخته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زرده
تصویر زرده
((زَ دِ))
قسمت زردرنگ درون تخم مرغ، اسب زردرنگ
فرهنگ فارسی معین
مرتعی در راستوپی سوادکوه، زرد رنگ
فرهنگ گویش مازندرانی