جدول جو
جدول جو

معنی زربین - جستجوی لغت در جدول جو

زربین
(دخترانه)
سرو کوهی
تصویری از زربین
تصویر زربین
فرهنگ نامهای ایرانی
زربین
سرو، سرو کوهی
تصویری از زربین
تصویر زربین
فرهنگ فارسی عمید
زربین
(زَ)
سرو. در شیرکوه و در رامیان و چالوس و منجیل آنرا سور گویند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). سرو کوهی. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به جنگل شناسی ساعی ج 2 ص 117، 127، 250 شود
لغت نامه دهخدا
زربین
سرو کوهی
تصویری از زربین
تصویر زربین
فرهنگ لغت هوشیار
زربین
نوعی درخت سوزنی برگ با نام علمی: coorressoos semerirens
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زوبین
تصویر زوبین
نیزۀ کوچک، نیزۀ کوتاه که در قدیم هنگام جنگ به طرف دشمن پرتاب می کردند، برای مثال بینداخت زوبین به کردار تیر / برآمد به بازوی سالار پیر (فردوسی - ۴/۱۳۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زرفین
تصویر زرفین
حلقۀ کوچک که به در یا چهارچوب در می کوبند و زنجیر یا چفت را به آن می اندازند، زفرین، زوفرین، زورفین، زلفین
حلقه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زبرین
تصویر زبرین
بالایی، قرار گرفته در قسمت بالا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زربان
تصویر زربان
پیر کهنسال، پیر فرتوت
فرهنگ فارسی عمید
درختی با برگ های پهن که در طب قدیم برای معالجۀ معده و کبد به کار می رفته، درخت نوش
فرهنگ فارسی عمید
(زَ بی یَ)
افراد متلون، که چون بر امراء وارد شوند هر چیز که از خیر و شر بشنوند تصدیق کنند و بهمین جهت (از جهت تلون) آنها را زربیه نامند و واحد آن زرابی است. حدیث: ویل للزربیه. (از اقرب الموارد). و رجوع به زرابی شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
دهی از دهستان رود بار است که در بخش طرخوران شهرستان اراک واقع است و 379 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(زَ یِ)
جمعی برساخته است زرینه را و در مجمل التواریخ ابوالحسن گلستانه، این کلمه چندبار استعمال شده است. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
پیر سالخورده را گویند. (برهان). پیر فرتوت. (انجمن آرا) (آنندراج). پیر سالخورده. (ناظم الاطباء). مصحف ’زرمان’. (حاشیۀ برهان چ معین). رجوع به زر، زال و زرمان شود
لغت نامه دهخدا
(زَ / زِ / زُ بی یَ)
بساط برگزیدۀ پهناور. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). بساطی با تکیه گاه و بالش نشستن را. مسند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). فرش و تخت مزین، شادروان، چشمه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
دهی از دهستان اوچ تپه است که در بخش ترکمان شهرستان میانه واقع است و 215 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
زابین به عراق اندر بگشاد (زاب) چنانکه گفته ایم و آن را زاب بزرگ و زاب کوچک خوانند. (مجمل التواریخ و القصص ص 44). و ابن البلخی آرد:در عراق دو نهر آورد که آن را زابین خوانند و معنی زاب آن است که زو آب. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 39). و رجوع به زاب در لغت نامه و معجم البلدان ج 4 شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
دهی از دهستان گرمادوز است که در بخش کلیبر شهرستان اهر واقع است و 109 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(زُ / زَ)
پاپوش. لغتی است مغربی. (از منتهی الارب) (از آنندراج). نوعی ازپاپوش و کفش. (ناظم الاطباء). ج، زرابین، نوعی کفش... چنانکه در قسطنطنیه به کفش غلامان شهرت داشت... زیرا که خدمتگزاران اینگونه کفش را به پای می کردند. درنزد عرب هم چنین بود و با کفش های دم پائی مشابهت داشت که غلامان می پوشیدند و در هزارویک شب هم آمده است شمارۀ 2- 25: ’او را به عادت غلامان زربون پوشانید’. و این کفش محقر و پوشندۀ آنرا به حقارت می نگریستندو نوعی ناسزا بوده که به کسی بگویند زربون، چنانکه بیک مسیحی گفته شد. هزارویک شب شمارۀ برسل هفتم 278 و 13: ’زربون چرا بدنبالم می آیی’. اما اکنون به کفش های بزرگ اطلاق می شود... همچنین به چکمۀ قرمزی که نوک پنجه آن برگشته باشد و پاشنه اش نعل آهنی زده باشند زینت را. همچنین گویند که آن کفش غلامان نبود، بلکه کفش شیخ های روستانشین بوده است. (از دزی ج 1 ص 685). رجوع به همین کتاب شود
لغت نامه دهخدا
(ذَ رَ بَ)
تثنیۀ ذرب. رماه بالذربین، متهم کرد او را ببدی و خلاف
لغت نامه دهخدا
(تِ رِ)
قضائی است میان قره طاغ و دالماسی. زمینهای آن سنگستان است و 2000 تن سکنه دارد. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3)
لغت نامه دهخدا
(چَ)
ده کوچکی است از دهستان طارم پائین بخش سیروان شهرستان زنجان که در 27هزارگزی جنوب خاور سیروان واقع شده و 48 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
زرفان. زرمان. نام حضرت ابراهیم (ع) است. (برهان) (ناظم الاطباء). شیخ الانبیاء ابراهیم خلیل علیه السلام است. (انجمن آرا) (آنندراج). بر اثر وفق دادن نابجا و تخلیط افکار ایرانی با معتقدات و اساطیر سامی ’زروان’ (که به زرمان و زربان تصحیف شده) با ابراهیم یکی پنداشته شده. رجوع به مزدیسنا صص 113- 114 شود. (حاشیۀ برهان چ معین)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
زربن. حیوانی است. (از اقرب الموارد). نوعی از ماهی آب شیرین که گوشت آن بسیار گرانبهاست. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
آرامی تازی گشته شروان سروکوهی، درخت پسته، درخت سدر درخت سدر، درخت پسته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زربون
تصویر زربون
پاپوش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زربیح
تصویر زربیح
چای مکزیکی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زربیه
تصویر زربیه
بالشچه و آنچه که بگسترانند و بر آن تکیه کنند
فرهنگ لغت هوشیار
نیزه کوچکی که بر سر آن دو شاخه بود و در جنگهای قدیم آن را بروی دشمن پرتاب می کردند
فرهنگ لغت هوشیار
زلفین، حلقه بدن جانورانی مانند کرمهای حلقوی درین نوع حیوانات هر یک از حلقه ها دارای ساختمان نسبتا کاملی برای جذب و دفع و متابولیسم مواد غذایی موجود است و به تعداد این حلقه ها این ساختمان تکرار میشود و هر یک از حلقه ها طوری است که همه اعمال حیاتی را به تنهایی میتواند انجام دهد به همین جهت اگر کرم حلقوی را به قطعاتی تقسیم کنیم هر قطعه مانند جانوری کامل میتواند به زندگی ادامه دهد حلقه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زبرین
تصویر زبرین
اعلی، فوقانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذربین
تصویر ذربین
متهم کرد او را ببدی و خلاف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زوبین
تصویر زوبین
نیزه کوچک، ژوپین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زبرین
تصویر زبرین
((زَ بَ))
فوقانی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زرفین
تصویر زرفین
((زُ رْ))
حلقه ای که زنجیر یا چفت را در آن می انداختند، زلف معشوق، زلفین
فرهنگ فارسی معین