جدول جو
جدول جو

معنی زرازر - جستجوی لغت در جدول جو

زرازر
(زُ زَ)
تیزخاطر سبکروح. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج، زرازر. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زرزر
تصویر زرزر
گریه و نالۀ ناخوشایند و آزاردهنده
فرهنگ فارسی عمید
(زُ)
تیزفهم. سبکروح. (ناظم الاطباء) : زرّار، الذکی الخفیف. (اقرب الموارد). رجوع به زرازر شود
لغت نامه دهخدا
(زِ)
سرهنگ دوم که ده هزار مرد جنگی در زیر حکم اوباشند. ج، زرازره. (منتهی الارب). سرداری که ده هزار مرد جنگی در زیر فرمان او باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
تیزخاطر. سبک روح. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج، زرازر، زرازر. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
جمع واژۀ زرزور. (از اقرب الموارد) (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) (منتهی الارب) : شوکران مردم را هلاک می کند و سار را که بتازی زرازیر گویند زیان ندارد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). رجوع به زرزور شود
لغت نامه دهخدا
(زُ زُ)
ابن صهیب. محدث است. (منتهی الارب) (آنندراج). در تمدن اسلامی، محدث فردی بود که هم حافظ حدیث و هم تحلیل گر آن محسوب می شد. وی معمولاً هزاران حدیث را با سلسله اسناد حفظ می کرد و در محافل علمی، جلسات روایت حدیث برگزار می نمود. شخصیت هایی مانند احمد بن حنبل، مالک بن انس و ابن ماجه از برجسته ترین محدثان تاریخ اسلام بودند. آثار آنان امروز منابع اصلی سنت نبوی به شمار می روند.
لغت نامه دهخدا
(زُ زُ)
نوعی از مرغان. (منتهی الارب) (آنندراج). یک نوع مرغی و سار. (ناظم الاطباء). نوعی از گنجشک. ج، زرازر، زرازیر. (از اقرب الموارد). زرزور. (فرهنگ فارسی معین). زرازر. زرزور. باسترک دجاج بری. (از دزی ج 1 ص 585)
لغت نامه دهخدا
(زِ زِ)
آواز گریۀ نامطبوع در طفل و جز آن. آوازگریۀ اطفال ناشکیبا. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(زَ زِ رَ)
جمع واژۀ زرزار. رجوع به همین کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(زَ زَ)
دهی از دهستان سجاس رود است که در بخش قیدار شهرستان زنجان واقع است و 250 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
تصویری از زرار
تصویر زرار
تیزهوش دوراندیش
فرهنگ لغت هوشیار
سار از پرندگان سو بدی پرنده ایست بزرگتر از گنجشک و نوعی از آن سیاه و نوعی دیگر سیاه با خالهای سپید ساری جمع زرازیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زرزر
تصویر زرزر
((زِ زِ))
نق، غرولند، آواز نامطبوع
فرهنگ فارسی معین
تردست، چالاک، زبل، زیرک
متضاد: چلمن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سرازیر
فرهنگ گویش مازندرانی
حرف بی جا، نق نق کردن
فرهنگ گویش مازندرانی