آبی که از بعض جراحات چون زردزخم و جز آن تراود. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). زرداب. آب زرد: اشکی که بباراند از دیده غریبی آن جز همه زردابه و جز خون جگر نیست. ؟ (از جهانگشای جوینی). رجوع به ترکیب آب زرد، در ذیل کلمه زرد شود، زردچوبه. سپرک. زریر. (مقدمه الادب زمخشری، یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
آبی که از بعض جراحات چون زردزخم و جز آن تراود. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). زرداب. آب زرد: اشکی که بباراند از دیده غریبی آن جز همه زردابه و جز خون جگر نیست. ؟ (از جهانگشای جوینی). رجوع به ترکیب آب زرد، در ذیل کلمه زرد شود، زردچوبه. سپرک. زریر. (مقدمه الادب زمخشری، یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
زراتشت است که زردشت آتش پرست باشد. (برهان) (آنندراج)... زردشت. (ناظم الاطباء) : گردن از بار طمع لاغر و باریک شود این نوشتست زرادشت سخندان در زند. ناصرخسرو. رجوع به مزدیسنا، التفهیم بیرونی ص 260، حکمت اشراق ص 128، 157، 197، 301، عیون الاخبار ج 51 و 22، زراتشت و زردشت شود
زراتشت است که زردشت آتش پرست باشد. (برهان) (آنندراج)... زردشت. (ناظم الاطباء) : گردن از بار طمع لاغر و باریک شود این نوشتست زرادشت سخندان در زند. ناصرخسرو. رجوع به مزدیسنا، التفهیم بیرونی ص 260، حکمت اشراق ص 128، 157، 197، 301، عیون الاخبار ج 51 و 22، زراتشت و زردشت شود
مخفف آرامگاه. جای آسایش. مهد. مهاد: نهاده برآن دژ دری آهنین هم آرامگه گشت و هم جای کین. فردوسی. ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست منزل آن مه عاشق کش عیار کجاست ؟ حافظ. جان بشکرانه کنم صرف گر آن دانۀ در صدف دیدۀ حافظ بود آرامگهش. حافظ. ، مقر. مستقر. وطن. موطن: بسازند و آرایش ره کنند وز آرامگه دست کوته کنند. فردوسی. این همان چشمۀ خورشید جهان افروز است که همی تافت بر آرامگه عاد و ثمود. سعدی. ، کنام: رنگ آن روز غمی گردد و بیرنگ شود که بر آرامگه شیر بگرد آید رنگ. فرخی. ، لانه. آشیانه: معدن زاغ شد آرامگه کبک و تذرو مسکن شیر شد آوردگه گور و غزال. فرخی
مخفف آرامگاه. جای آسایش. مهد. مهاد: نهاده برآن دژ دری آهنین هم آرامگه گشت و هم جای کین. فردوسی. ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست منزل آن مه عاشق کش عیار کجاست ؟ حافظ. جان بشکرانه کنم صرف گر آن دانۀ دُر صدف دیدۀ حافظ بود آرامگهش. حافظ. ، مقر. مستقر. وطن. موطن: بسازند و آرایش ره کنند وز آرامگه دست کوته کنند. فردوسی. این همان چشمۀ خورشید جهان افروز است که همی تافت بر آرامگه عاد و ثمود. سعدی. ، کنام: رنگ آن روز غمی گردد و بیرنگ شود که بر آرامگه شیر بگرد آید رنگ. فرخی. ، لانه. آشیانه: معدن زاغ شد آرامگه کبک و تذرو مسکن شیر شد آوردگه گور و غزال. فرخی
دهی است از دهستان قراتوره، بخش دیواندرۀ شهرستان سنندج. واقع در 28000 گزی شمال خاور دیواندره کنار رود خانه ول کشتی. موقع جغرافیایی آن کوهستانی سردسیر و سکنۀ آن 260 تن است. آب آن از چشمه و محصول آن غلات، لبنیات، حبوبات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
دهی است از دهستان قراتوره، بخش دیواندرۀ شهرستان سنندج. واقع در 28000 گزی شمال خاور دیواندره کنار رود خانه ول کشتی. موقع جغرافیایی آن کوهستانی سردسیر و سکنۀ آن 260 تن است. آب آن از چشمه و محصول آن غلات، لبنیات، حبوبات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
از ’ر د ی’، طلب کردن کسی را و مدارا نمودن با وی. (از منتهی الارب). مراوده و مداراه، سنگ اندازی نمودن با قوم. (از منتهی الارب) : رادی عن القوم، رامی عنهم بالحجاره. (اقرب الموارد)
از ’ر د ی’، طلب کردن کسی را و مدارا نمودن با وی. (از منتهی الارب). مراوده و مداراه، سنگ اندازی نمودن با قوم. (از منتهی الارب) : رادی عن القوم، رامی عنهم بالحجاره. (اقرب الموارد)
ردیف شدن کسی را. (زوزنی). ردیف کسی سوار شدن. برترک اسب کسی نشستن. (فرهنگ فارسی معین) ، از پس کسی رفتن پیوسته. (فرهنگ فارسی معین) ، کسی را یاری دادن. (زوزنی، از یادداشت مؤلف) ، قبول کردن ردیف را. (ناظم الاطباء) ، برنشستن ملخ نر بر ماده و ملخ سومی بر آن دو. مرادفهالجراد. (از منتهی الارب) ، مرادفهالملوک، هم ردف پادشاهان. (ناظم الاطباء). ردف شاهان بودن. (از اقرب الموارد). رجوع به ردف و نیز رجوع به ردافت شود، در اصطلاح احکام نجوم، راجع شدن کوکبی در عقب کوکب راجعی. (یادداشت مؤلف). اتصال بود به رجعت، چنانکه سفلی راجع بپیوندد بر علوی راجع و ازبهرآنکه حال هر دو یکسان است رد نبود میان ایشان وگر میان ایشان قبول اوفتد، دلالت کند بر نیکو شدن کارهای تباه شده. (التفهیم ص 496 از فرهنگ فارسی معین)
ردیف شدن کسی را. (زوزنی). ردیف کسی سوار شدن. برترک اسب کسی نشستن. (فرهنگ فارسی معین) ، از پس کسی رفتن پیوسته. (فرهنگ فارسی معین) ، کسی را یاری دادن. (زوزنی، از یادداشت مؤلف) ، قبول کردن ردیف را. (ناظم الاطباء) ، برنشستن ملخ نر بر ماده و ملخ سومی بر آن دو. مرادفهالجراد. (از منتهی الارب) ، مرادفهالملوک، هم ردف پادشاهان. (ناظم الاطباء). ردف شاهان بودن. (از اقرب الموارد). رجوع به ردف و نیز رجوع به ردافت شود، در اصطلاح احکام نجوم، راجع شدن کوکبی در عقب کوکب راجعی. (یادداشت مؤلف). اتصال بود به رجعت، چنانکه سفلی راجع بپیوندد بر علوی راجع و ازبهرآنکه حال هر دو یکسان است رد نبود میان ایشان وگر میان ایشان قبول اوفتد، دلالت کند بر نیکو شدن کارهای تباه شده. (التفهیم ص 496 از فرهنگ فارسی معین)
زرادگه. جائی که زره سازند. (فرهنگ فارسی معین) ، زرادخانه. جایگاه ساز و برگ جنگ. سلاح خانه. محل نگهداری وسائل و مهمات جنگی: تا دیدم آن دوات پراز کلک تیغ فعل زرادگاه رستم دستان شناسمش. خاقانی. رجوع به زراد و زرادخانه شود
زرادگه. جائی که زره سازند. (فرهنگ فارسی معین) ، زرادخانه. جایگاه ساز و برگ جنگ. سلاح خانه. محل نگهداری وسائل و مهمات جنگی: تا دیدم آن دوات پراز کلک تیغ فعل زرادگاه رستم دستان شناسمش. خاقانی. رجوع به زراد و زرادخانه شود
جمع واژۀ زندیق. (منتهی الارب) (دهار). زنادیق. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج). رجوع به ضحی الاسلام و البیان و التبیین، الوزراء، الکتاب، الجماهر بیرونی، عقد الفرید ج 7، تاریخ سیستان، تاریخ ادبیات ادواردبرون ج 3، سبک شناسی ج 2، خاندان نوبختی اقبال و زندیق در همین لغت نامه شود
جَمعِ واژۀ زندیق. (منتهی الارب) (دهار). زنادیق. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج). رجوع به ضحی الاسلام و البیان و التبیین، الوزراء، الکتاب، الجماهر بیرونی، عقد الفرید ج 7، تاریخ سیستان، تاریخ ادبیات ادواردبرون ج 3، سبک شناسی ج 2، خاندان نوبختی اقبال و زندیق در همین لغت نامه شود
مرادفه و مرادفت در فارسی ترک نشینی (ترک پارسی است و افزوده بر خود که بر سر نهند برابر است با بخشی یا بری از چیزی چون بخشی از زین یا پالان) پشت نشینی، همردگی، دنبال روی سپس روی ردیف کسی سوار شدن برترک اسب کسی نشستن، از پس دیگری رفتن پیوسته، اتصال بود برجعت چنانکه سفلی راجع بپیوندد بر علوی راجع و از بهر آنکه حال هر دو یکسانست رد نبود میان ایشان و گرمیانت ایشان قبول اوفتد دلالت کند بر نیکو شدن کارهای تباه شده
مرادفه و مرادفت در فارسی ترک نشینی (ترک پارسی است و افزوده بر خود که بر سر نهند برابر است با بخشی یا بری از چیزی چون بخشی از زین یا پالان) پشت نشینی، همردگی، دنبال روی سپس روی ردیف کسی سوار شدن برترک اسب کسی نشستن، از پس دیگری رفتن پیوسته، اتصال بود برجعت چنانکه سفلی راجع بپیوندد بر علوی راجع و از بهر آنکه حال هر دو یکسانست رد نبود میان ایشان و گرمیانت ایشان قبول اوفتد دلالت کند بر نیکو شدن کارهای تباه شده