زداییدن. (ناظم الاطباء). دورکن. دور کننده. (شرفنامۀ منیری). رجوع به زداییدن و زدودن شود، پاکیزه کننده و صاف نماینده و جلا دهنده و زداینده. (ناظم الاطباء). زداینده و پاکیزه کننده را گویند و امر به این معنی هم هست یعنی بزدای و پاکیزه ساز. (برهان قاطع). پاکیزه و صاف کننده بشرط ترکیب اسم. (غیاث اللغات). روشن کن و روشن کننده. (شرفنامۀ منیری). زداینده و پاکیزه کننده، چنانکه گفته اند: بزدایدم ز دل غم، زآن لحن غم زدای. (از انجمن آرا) (از آنندراج). - آیینه زدای، صیقل دهنده آینه. - انده زدای، اندوه زدای، روشن کننده دل. بیرون کننده غم از دل. صفا دهنده. مفرح. دل زدای. - روح زدای، پاکیزه کننده روح. صفا دهنده جان. - زنگ زدای، صقال. صاقل. - غمزدای، پاک کننده دل از غم: نام تو روح پرور و وصف تو دلفریب نام تو غمزدای و کلام تو دل ربا. سعدی. رجوع به غمزدای شود. - فتنه زدای: حادثه سوز. برقرار کننده امن و آسایش. زدایندۀ زنگ فتنه: بأس تو آتشی است حادثه سوز امن تو صیقلی است فتنه زدای. انوری. رجوع به زدا، زداییدن، زداینده و زدودن شود
زداییدن. (ناظم الاطباء). دورکن. دور کننده. (شرفنامۀ منیری). رجوع به زداییدن و زدودن شود، پاکیزه کننده و صاف نماینده و جلا دهنده و زداینده. (ناظم الاطباء). زداینده و پاکیزه کننده را گویند و امر به این معنی هم هست یعنی بزدای و پاکیزه ساز. (برهان قاطع). پاکیزه و صاف کننده بشرط ترکیب اسم. (غیاث اللغات). روشن کن و روشن کننده. (شرفنامۀ منیری). زداینده و پاکیزه کننده، چنانکه گفته اند: بزدایدم ز دل غم، زآن لحن غم زدای. (از انجمن آرا) (از آنندراج). - آیینه زدای، صیقل دهنده آینه. - انده زدای، اندوه زدای، روشن کننده دل. بیرون کننده غم از دل. صفا دهنده. مفرح. دل زدای. - روح زدای، پاکیزه کننده روح. صفا دهنده جان. - زنگ زدای، صقال. صاقل. - غمزدای، پاک کننده دل از غم: نام تو روح پرور و وصف تو دلفریب نام تو غمزدای و کلام تو دل ربا. سعدی. رجوع به غمزدای شود. - فتنه زدای: حادثه سوز. برقرار کننده امن و آسایش. زدایندۀ زنگ فتنه: بأس تو آتشی است حادثه سوز امن تو صیقلی است فتنه زدای. انوری. رجوع به زدا، زداییدن، زداینده و زدودن شود