چشم زخم رسیدن به پستان گوسفند، منجمد و با زرداب بر آمدن شیر از پستان بجهت نشستن بر زمین نمناک، رسن از دست کشندۀ خود در کشیدن ستور و راه خود پیش گرفتن، دست فرومالیدن بر درخت تا برگ آن فروریزد. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). منه: ’دونه خرط القتاد’، کنایه از بس مشکلی کاریست چه ’قتاد’ خاریست و ’خرط’ دست بر این خار کشیدنست تا آن خارها از چوب باز شود و این کار از مشکلاتست و در عبارت ’دون هذا الامر خرط القتاد’ مقصود آن است که خرطالقتاد پایین تر و آسانتر از این امر است، تراشیدن چوب و برابر ساختن آن. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). پوست از چوب باز کردن. (دهار) : و بر سر آن دکه ستونها از سنگ خارا سپید بخرط کرده چنانک از چوب مانند آن بکنده گری و نقاشی نتوان کرد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 126). سرگشته چو گویم که سر و پای ندارم خسته بگه خرط و شکسته گه طبطاب. خاقانی. هر یک بمیانۀ دگر شرط افتاده بشکل گوی در خرط. نظامی. ، گذاشتن شتران را در چرا. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد). منه: قد خرط علینا الاحتلام، ای ارسل (هذا قول عمر رضی اﷲعنه لما رأی منیاً فی ثوبه). (از منتهی الارب) (از تاج العروس) ، گائیدن. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). منه: خرطت الجاریه، خوشه ای را چون انگور در دهان گذاشتن و چوب آنرا برهنه از دانه بیرون آوردن. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) ، تیز دادن. (از منتهی الارب) (از تاج العروس). منه، خرط باًسته، روان کردن دارو شکم فلان را: خرط الدواء فلاناً، دراز کردن آهن چون عمود، منه: خرط الحدید، فرستادن بازی بشکار: خرط البازی، برگماشتن بندۀ خود را بر ایذای، گیاه تر شتر را بر یخ زدن انداختن. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). ای خرط الرطب البعیر
چشم زخم رسیدن به پستان گوسفند، منجمد و با زرداب بر آمدن شیر از پستان بجهت نشستن بر زمین نمناک، رسن از دست کشندۀ خود در کشیدن ستور و راه خود پیش گرفتن، دست فرومالیدن بر درخت تا برگ آن فروریزد. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). منه: ’دونه خرط القتاد’، کنایه از بس مشکلی کاریست چه ’قتاد’ خاریست و ’خرط’ دست بر این خار کشیدنست تا آن خارها از چوب باز شود و این کار از مشکلاتست و در عبارت ’دون هذا الامر خرط القتاد’ مقصود آن است که خرطالقتاد پایین تر و آسانتر از این امر است، تراشیدن چوب و برابر ساختن آن. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). پوست از چوب باز کردن. (دهار) : و بر سر آن دکه ستونها از سنگ خارا سپید بخرط کرده چنانک از چوب مانند آن بکنده گری و نقاشی نتوان کرد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 126). سرگشته چو گویم که سر و پای ندارم خسته بگه خرط و شکسته گه طبطاب. خاقانی. هر یک بمیانۀ دگر شرط افتاده بشکل گوی در خرط. نظامی. ، گذاشتن شتران را در چرا. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد). منه: قد خرط علینا الاحتلام، ای ارسل (هذا قول عمر رضی اﷲعنه لما رأی منیاً فی ثوبه). (از منتهی الارب) (از تاج العروس) ، گائیدن. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). منه: خرطت الجاریه، خوشه ای را چون انگور در دهان گذاشتن و چوب آنرا برهنه از دانه بیرون آوردن. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) ، تیز دادن. (از منتهی الارب) (از تاج العروس). منه، خرط بِاًسته، روان کردن دارو شکم فلان را: خرط الدواء فلاناً، دراز کردن آهن چون عمود، منه: خرط الحدید، فرستادن بازی بشکار: خرط البازی، برگماشتن بندۀ خود را بر ایذای، گیاه تر شتر را بر یخ زدن انداختن. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). ای خرط الرطب البعیر
آنکه بندد خریطه را به دوال. (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کسی که خریطه را به دوال می بندد. (ناظم الاطباء). و رجوع به اخراط شود، گوسفند یا ناقه که منجمد و با زرداب برآید شیر از پستان، بجهت نشستن بر زمین نمناک. (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). ماده شتری که شیر منجمد و بازرداب از پستان وی برآید و کذا شاط مخرط. ج، مخارط و مخاریط. (از ناظم الاطباء)
آنکه بندد خریطه را به دوال. (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کسی که خریطه را به دوال می بندد. (ناظم الاطباء). و رجوع به اخراط شود، گوسفند یا ناقه که منجمد و با زرداب برآید شیر از پستان، بجهت نشستن بر زمین نمناک. (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). ماده شتری که شیر منجمد و بازرداب از پستان وی برآید و کذا شاط مخرط. ج، مخارط و مخاریط. (از ناظم الاطباء)
جانورکیست مانند مگس چهارپایه که بر آب میپرد. ج، زخارف. (منتهی الارب) (آنندراج). پشه ای است دارای پاهای بلند که میپرد و به پیش و پس میدود. و با توجه به توصیفی که اوس بن حجر در شعر خود از زخارف آورده تردیدی باقی نمی ماند در اینکه زخارف همان جانور است که نامهای فرنگی آن را در حاشیه ثبت کرده ایم. و مسلماً همین جانور است که خیتعور و قمص نیز خوانده میشود. در لسان العرب در تعریف خیتعور چنین آمده: جانداری سیاه و خرد است بر سطح آب که هیچ لحظه ای درنگ نمیکند و پیوسته بر روی آب این طرف آن طرف میدود. و هم در آن کتاب در تفسیر قمص آمده: مگسی خرد یا پشه ای است که بر سطح آب می گردد - انتهی. و قمص خود مشتق است از قمص بمعنی جهیدن. (از معجم الحیوان ص 130). دمیری آرد: زخرف مگسی است خرد، دارای چهار پا بر سطح آب. ج، زخارف. (از حیوه الحیوان). رجوع به معجم الحیوان ص 262 و متن اللغهذیل خیتعور و قمص، و زخارف در این لغت نامه شود پرنده ای است. و کراع، زخارف در بیت اوس بن حجر را بدین معنی تفسیر کرده است (بیت اوس در ذیل زخارف نقل شد). (از لسان العرب) (از تاج العروس)
جانورکیست مانند مگس چهارپایه که بر آب میپرد. ج، زخارف. (منتهی الارب) (آنندراج). پشه ای است دارای پاهای بلند که میپرد و به پیش و پس میدود. و با توجه به توصیفی که اوس بن حجر در شعر خود از زخارف آورده تردیدی باقی نمی ماند در اینکه زخارف همان جانور است که نامهای فرنگی آن را در حاشیه ثبت کرده ایم. و مسلماً همین جانور است که خَیْتَعور و قَمَص نیز خوانده میشود. در لسان العرب در تعریف خیتعور چنین آمده: جانداری سیاه و خرد است بر سطح آب که هیچ لحظه ای درنگ نمیکند و پیوسته بر روی آب این طرف آن طرف میدود. و هم در آن کتاب در تفسیر قمص آمده: مگسی خرد یا پشه ای است که بر سطح آب می گردد - انتهی. و قمص خود مشتق است از قَمْص بمعنی جهیدن. (از معجم الحیوان ص 130). دمیری آرد: زخرف مگسی است خرد، دارای چهار پا بر سطح آب. ج، زخارف. (از حیوه الحیوان). رجوع به معجم الحیوان ص 262 و متن اللغهذیل خیتعور و قَمَص، و زخارف در این لغت نامه شود پرنده ای است. و کراع، زخارف در بیت اوس بن حجر را بدین معنی تفسیر کرده است (بیت اوس در ذیل زخارف نقل شد). (از لسان العرب) (از تاج العروس)
مره است از زخر. (از اقرب الموارد) ، پر بودن دریا از آب. مالامال بودن. لبریز از آب بودن دریا، بمجاز و به استعارت از معنی فوق، دارای شرف و فخر زیاد بودن را نیز زخره گویند: ’رأیت البحار فلم ار اغلب منه زخره والجبال فلم ار اصلب منه صخره’، دریاها را دیدم و پرتر و بلندتر از او ندیدم، کوهها را دیدم و از اوسخت تر نیافتم. (از اساس البلاغه) (از تاج العروس)
مره است از زخر. (از اقرب الموارد) ، پر بودن دریا از آب. مالامال بودن. لبریز از آب بودن دریا، بمجاز و به استعارت از معنی فوق، دارای شرف و فخر زیاد بودن را نیز زخره گویند: ’رأیت البحار فلم ار اغلب منه زخره والجبال فلم ار اصلب منه صخره’، دریاها را دیدم و پرتر و بلندتر از او ندیدم، کوهها را دیدم و از اوسخت تر نیافتم. (از اساس البلاغه) (از تاج العروس)
آب دهن گوسپند و شتر. (منتهی الارب) (از ترجمه قاموس). همان زخرط است. (از اقرب الموارد). و رجوع به زخرط شود، آب بینی گوسپند و شتر. (منتهی الارب) (ترجمه قاموس). رجوع به زخرط شود گیاهیست. (منتهی الارب) (از محیطالمحیط) (ترجمه قاموس). لغتی است در زخرط بهمین معنی. (از اقرب الموارد). رجوع به زخرط شود
آب دهن گوسپند و شتر. (منتهی الارب) (از ترجمه قاموس). همان زخرط است. (از اقرب الموارد). و رجوع به زخرط شود، آب بینی گوسپند و شتر. (منتهی الارب) (ترجمه قاموس). رجوع به زخرط شود گیاهیست. (منتهی الارب) (از محیطالمحیط) (ترجمه قاموس). لغتی است در زخرط بهمین معنی. (از اقرب الموارد). رجوع به زخرط شود
به دمغزه گرفتن روغن از روغن دان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). تخرّط الطائر، از باب تفعل، یعنی گرفت پرنده روغن را از روغن دان به بزدم خود. (شرح قاموس). تخرط الطائر تخرطاً، اذا اخذ الدهن من مدهنه بزمکاه، کذا نص الصاغانی و الذی فی اللسان: اخذ الدهن من زمکاه. (تاج العروس ج 5 ص 128)
به دُمْغَزه گرفتن روغن از روغن دان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). تَخَرَّطَ الطائرُ، از باب تفعل، یعنی گرفت پرنده روغن را از روغن دان به بزدم خود. (شرح قاموس). تخرط الطائرُ تخرطاً، اذا اخذ الدهن من مدهنه بزمکاه، کذا نص الصاغانی و الذی فی اللسان: اخذ الدهن من زمکاه. (تاج العروس ج 5 ص 128)