جدول جو
جدول جو

معنی زخرط - جستجوی لغت در جدول جو

زخرط
(زِ رِ)
ناقۀ پیر. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
زخرط
(زِ رِ)
آب بینی شتر و گوسپند. (منتهی الارب) (ترجمه قاموس) (از لسان العرب) (اقرب الموارد) ، آب دهن شتر و گوسپند. (از منتهی الارب). لعاب شتر و گوسفند. (از ترجمه قاموس) (از متن اللغه) (از محیط المحیط) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد) ، نوعی از گیاه. (منتهی الارب) (از متن اللغه) (از محیط المحیط) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
زخرط
زنبکک گونه ای زنبک خرد
تصویری از زخرط
تصویر زخرط
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زخرف
تصویر زخرف
چهل و سومین سورۀ قرآن کریم، مکی، دارای ۸۹ آیه، زیور، نقش و نگار، خوبی و زیبایی چیزی، سخن بیهوده، دروغ آراسته، زر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خرط
تصویر خرط
تراشیدن چیزی، به ویژه چوب
فرهنگ فارسی عمید
(تَ)
لقمه فروبردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زُ)
شتر کلانسال. (منتهی الارب) (از محیط المحیط) (از متن اللغه). شتری سالدار و پیر. (از ترجمه قاموس)
لغت نامه دهخدا
(تَ لُءْ)
یخنی نهادن. (دهار). و رجوع به زخار، زخیره و زخائر شود
لغت نامه دهخدا
(تَ لُ)
چشم زخم رسیدن به پستان گوسفند، منجمد و با زرداب بر آمدن شیر از پستان بجهت نشستن بر زمین نمناک، رسن از دست کشندۀ خود در کشیدن ستور و راه خود پیش گرفتن، دست فرومالیدن بر درخت تا برگ آن فروریزد. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). منه: ’دونه خرط القتاد’، کنایه از بس مشکلی کاریست چه ’قتاد’ خاریست و ’خرط’ دست بر این خار کشیدنست تا آن خارها از چوب باز شود و این کار از مشکلاتست و در عبارت ’دون هذا الامر خرط القتاد’ مقصود آن است که خرطالقتاد پایین تر و آسانتر از این امر است، تراشیدن چوب و برابر ساختن آن. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). پوست از چوب باز کردن. (دهار) : و بر سر آن دکه ستونها از سنگ خارا سپید بخرط کرده چنانک از چوب مانند آن بکنده گری و نقاشی نتوان کرد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 126).
سرگشته چو گویم که سر و پای ندارم
خسته بگه خرط و شکسته گه طبطاب.
خاقانی.
هر یک بمیانۀ دگر شرط
افتاده بشکل گوی در خرط.
نظامی.
، گذاشتن شتران را در چرا. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد). منه: قد خرط علینا الاحتلام، ای ارسل (هذا قول عمر رضی اﷲعنه لما رأی منیاً فی ثوبه). (از منتهی الارب) (از تاج العروس) ، گائیدن. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). منه: خرطت الجاریه، خوشه ای را چون انگور در دهان گذاشتن و چوب آنرا برهنه از دانه بیرون آوردن. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) ، تیز دادن. (از منتهی الارب) (از تاج العروس). منه، خرط باًسته، روان کردن دارو شکم فلان را: خرط الدواء فلاناً، دراز کردن آهن چون عمود، منه: خرط الحدید، فرستادن بازی بشکار: خرط البازی، برگماشتن بندۀ خود را بر ایذای، گیاه تر شتر را بر یخ زدن انداختن. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). ای خرط الرطب البعیر
لغت نامه دهخدا
(خُ/ خُ رُ)
جمع واژۀ خروط. رجوع به ’خروط’ شود
لغت نامه دهخدا
(خِ)
شیر چشم زخم رسیده، شیر بسته و با زرداب از نشستن گوسفند و ناقه بر زمین نمناک. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(مُ خَرْ رِ)
دوا که راند شکم را. (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). دوائی که شکم را می راند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ رِ)
آنکه بندد خریطه را به دوال. (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کسی که خریطه را به دوال می بندد. (ناظم الاطباء). و رجوع به اخراط شود، گوسفند یا ناقه که منجمد و با زرداب برآید شیر از پستان، بجهت نشستن بر زمین نمناک. (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). ماده شتری که شیر منجمد و بازرداب از پستان وی برآید و کذا شاط مخرط. ج، مخارط و مخاریط. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ رَ)
سازندۀ برج و مخروط. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زُ رُ)
جانورکیست مانند مگس چهارپایه که بر آب میپرد. ج، زخارف. (منتهی الارب) (آنندراج). پشه ای است دارای پاهای بلند که میپرد و به پیش و پس میدود. و با توجه به توصیفی که اوس بن حجر در شعر خود از زخارف آورده تردیدی باقی نمی ماند در اینکه زخارف همان جانور است که نامهای فرنگی آن را در حاشیه ثبت کرده ایم. و مسلماً همین جانور است که خیتعور و قمص نیز خوانده میشود. در لسان العرب در تعریف خیتعور چنین آمده: جانداری سیاه و خرد است بر سطح آب که هیچ لحظه ای درنگ نمیکند و پیوسته بر روی آب این طرف آن طرف میدود. و هم در آن کتاب در تفسیر قمص آمده: مگسی خرد یا پشه ای است که بر سطح آب می گردد - انتهی. و قمص خود مشتق است از قمص بمعنی جهیدن. (از معجم الحیوان ص 130). دمیری آرد: زخرف مگسی است خرد، دارای چهار پا بر سطح آب. ج، زخارف. (از حیوه الحیوان). رجوع به معجم الحیوان ص 262 و متن اللغهذیل خیتعور و قمص، و زخارف در این لغت نامه شود
پرنده ای است. و کراع، زخارف در بیت اوس بن حجر را بدین معنی تفسیر کرده است (بیت اوس در ذیل زخارف نقل شد). (از لسان العرب) (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(تَ نُ)
مره است از زخر. (از اقرب الموارد) ، پر بودن دریا از آب. مالامال بودن. لبریز از آب بودن دریا، بمجاز و به استعارت از معنی فوق، دارای شرف و فخر زیاد بودن را نیز زخره گویند: ’رأیت البحار فلم ار اغلب منه زخره والجبال فلم ار اصلب منه صخره’، دریاها را دیدم و پرتر و بلندتر از او ندیدم، کوهها را دیدم و از اوسخت تر نیافتم. (از اساس البلاغه) (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(زَ رَ / رِ)
کسی که مینگرد بازی قمار را. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زُ ری ی)
دراز از هر چیزی. (منتهی الارب) (از محیطالمحیط) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زِ)
آب دهن گوسپند و شتر. (منتهی الارب) (از ترجمه قاموس). همان زخرط است. (از اقرب الموارد). و رجوع به زخرط شود، آب بینی گوسپند و شتر. (منتهی الارب) (ترجمه قاموس). رجوع به زخرط شود
گیاهیست. (منتهی الارب) (از محیطالمحیط) (ترجمه قاموس). لغتی است در زخرط بهمین معنی. (از اقرب الموارد). رجوع به زخرط شود
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
به دمغزه گرفتن روغن از روغن دان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). تخرّط الطائر، از باب تفعل، یعنی گرفت پرنده روغن را از روغن دان به بزدم خود. (شرح قاموس). تخرط الطائر تخرطاً، اذا اخذ الدهن من مدهنه بزمکاه، کذا نص الصاغانی و الذی فی اللسان: اخذ الدهن من زمکاه. (تاج العروس ج 5 ص 128)
لغت نامه دهخدا
(ثِ رِ)
گیاهی است
لغت نامه دهخدا
تصویری از خرط
تصویر خرط
خراشش تراش چوب تراشیدن چوب
فرهنگ لغت هوشیار
آبجه از جانوران، زر ، نیکویی، بیهوده (باطل)، زیور نگار طلا زر، نقش و نگار زیور زینت (ظاهری) جمع زخارف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زخری
تصویر زخری
مرد دراز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زخرف
تصویر زخرف
((زُ رُ))
طلا، زر، نقش و نگار
فرهنگ فارسی معین