دهی است از دهستان مرکزی بخش فریمان شهرستان مشهد، واقع در 20کیلومتری جنوب باختری فریمان. از نظر موقع، منطقه ای است کوهستانی و معتدل و دارای 175 تن سکنه است که شیعی مذهب و فارسی زبانند. آب این ده از چشمه و قنات، و محصولات آن غلات و سیب زمینی است. شغل اهالی کشاورزی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دهی است از دهستان مرکزی بخش فریمان شهرستان مشهد، واقع در 20کیلومتری جنوب باختری فریمان. از نظر موقع، منطقه ای است کوهستانی و معتدل و دارای 175 تن سکنه است که شیعی مذهب و فارسی زبانند. آب این ده از چشمه و قنات، و محصولات آن غلات و سیب زمینی است. شغل اهالی کشاورزی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
بمعنی زلو باشد که کرم سیاه معروف است. (برهان). بمعنی زلو است. (فرهنگ جهانگیری). زلو. کرمی است که از بدن آدمی خون می مکد و زالو و زرو نیز می گویند. (فرهنگ رشیدی). کرمی باشد در تالابها که خون می مکد بهندی آن را جونک گویند... (غیاث اللغات) (آنندراج). رجوع به زلو شود
بمعنی زلو باشد که کرم سیاه معروف است. (برهان). بمعنی زلو است. (فرهنگ جهانگیری). زلو. کرمی است که از بدن آدمی خون می مکد و زالو و زرو نیز می گویند. (فرهنگ رشیدی). کرمی باشد در تالابها که خون می مکد بهندی آن را جونک گویند... (غیاث اللغات) (آنندراج). رجوع به زلو شود
کشوثاء است. ج، زحامیک (منتهی الارب). کشوثاء. و آن گیاهیست بدون ریشه که بدور درختان می پیچد. ج، زحامیک. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). اب انستاس، زحموک را جزء نامها و کلماتی عربی که فراموش شده و بجای آنها کلمات و اسمهایی غیر عربی رواج یافته است، بشمار آورده. (از نشوء اللغه ص 93). رجوع به مفردات ابن بیطار ذیل زحموک و کشوت و تذکرۀ انطاکی ذیل کشوث، اکشوت و زجمول و کشوث، در این لغت نامه شود
کشوثاء است. ج، زَحامیک (منتهی الارب). کشوثاء. و آن گیاهیست بدون ریشه که بدور درختان می پیچد. ج، زحامیک. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). اب انستاس، زحموک را جزء نامها و کلماتی عربی که فراموش شده و بجای آنها کلمات و اسمهایی غیر عربی رواج یافته است، بشمار آورده. (از نشوء اللغه ص 93). رجوع به مفردات ابن بیطار ذیل زحموک و کشوت و تذکرۀ انطاکی ذیل کشوث، اکشوت و زجمول و کشوث، در این لغت نامه شود
شتر مادۀ سپل کشان رونده از ماندگی. و بدین معنی آید، زاحفه. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ترجمه قاموس). اشتری که پای خود را بر زمین کشد در وقت رفتار. (کنزاللغه)
شتر مادۀ سپل کشان رونده از ماندگی. و بدین معنی آید، زاحفه. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ترجمه قاموس). اشتری که پای خود را بر زمین کشد در وقت رفتار. (کنزاللغه)
دور شدن. (المصادر زوزنی چ تقی بینش ص 255) (کنزاللغه) (تاج المصادر بیهقی) (از تاج العروس). یکسوی شدن از جایی. (از ترجمه قاموس). دور گردیدن از جای خود و یکسو شدن. (آنندراج) (از ناظم الاطباء) ، از جای خود لغزیدن و افتادن. (از لسان العرب) (از متن اللغه) (از تاج العروس) ، خستگی. اعیاء. (از متن اللغه) (از لسان العرب) (از تاج العروس) ، پس ماندن. (آنندراج) (از ناظم الاطباء) : زحلت الناقه، عقب افتاد شتردر راه رفتن. زحل و مزحل نیز مصادر دیگر این فعل هستند. (از متن اللغه) ، درنگ کردن. (آنندراج) (از ناظم الاطباء) ، کسی را از جای او دور ساختن. از مقام او افکندن. (از لسان العرب)
دور شدن. (المصادر زوزنی چ تقی بینش ص 255) (کنزاللغه) (تاج المصادر بیهقی) (از تاج العروس). یکسوی شدن از جایی. (از ترجمه قاموس). دور گردیدن از جای خود و یکسو شدن. (آنندراج) (از ناظم الاطباء) ، از جای خود لغزیدن و افتادن. (از لسان العرب) (از متن اللغه) (از تاج العروس) ، خستگی. اعیاء. (از متن اللغه) (از لسان العرب) (از تاج العروس) ، پس ماندن. (آنندراج) (از ناظم الاطباء) : زحلت الناقه، عقب افتاد شتردر راه رفتن. زحل و مزحل نیز مصادر دیگر این فعل هستند. (از متن اللغه) ، درنگ کردن. (آنندراج) (از ناظم الاطباء) ، کسی را از جای او دور ساختن. از مقام او افکندن. (از لسان العرب)
مانده شدن. اعیاء: زاحک، خسته. زاحکه، مؤنث آن. مصدر دیگر آن زحوک است. (از محیط المحیط) (از اقرب الموارد) ، مانده شدن شتر. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). جوهری گوید زحک بمعنی ماندگی شتر است و بدین معنی در شعر کثیر آمده: و هل ترینی بعد ان تنزع الیری و قد ابن انضاء و هن زواحک. و نیز در این بیت: فأین و ما منهن من ذات نجده و لو بلغت الا تری وهی زاحک. (از لسان العرب). ، اقامت در مکان، زحک بدین معنی با ’ب’ بکار می رود. گویند: زحک بالمکان، یعنی در مکان اقامت کرد. (از محیط المحیط) (از اقرب الموارد). اقامت کردن در جای. (آنندراج) (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از لسان العرب) ، نزدیک شدن. و بدین معنی با ’من’، بکار میرود، گویند: زحک منه، یعنی نزدیک شد بدو. (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). نزدیک گردیدن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). نزدیک شدن، دنو: تزاحک القوم، یعنی نزدیک شدند. این کلمه را خلیل نیاورده. (از جمهره اللغه ج 2 ص 149) (از لسان العرب) ، دوری گزیدن. بدین معنی با عن بکار میرود. گویند: زحک عن المکان، یعنی از آن جا دور گردید. (از محیط المحیط) (از اقرب الموارد). دورشدن. از لغات اضداد است. (آنندراج) (از منتهی الارب). ابن سیده گوید: زحک بمعنی ’زحف عن کراع’ و ازهری گوید زحل و زحک بمعنی دوری جستن و تنحی است. رؤبه گوید: کأنه اذعاد فیها و زحک حمی قطیف الخط او حمی فدک. (از لسان العرب). ، بسختی و کوشش چیزی از کسی گرفتن. بدشواری عطیه از کسی دریافت داشتن. گویند: لم یعط فلان الا زحکاً، یعنی نبخشید مگر بجهد. (متن اللغه). و رجوع به زحق شود
مانده شدن. اعیاء: زاحک، خسته. زاحکه، مؤنث آن. مصدر دیگر آن زحوک است. (از محیط المحیط) (از اقرب الموارد) ، مانده شدن شتر. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). جوهری گوید زحک بمعنی ماندگی شتر است و بدین معنی در شعر کثیر آمده: و هل ترینی بعد ان تنزع الیری و قد ابن انضاء و هن زواحک. و نیز در این بیت: فأین و ما منهن من ذات نجده و لو بلغت الا تری وَهْی َ زاحک. (از لسان العرب). ، اقامت در مکان، زحک بدین معنی با ’ب’ بکار می رود. گویند: زحک بالمکان، یعنی در مکان اقامت کرد. (از محیط المحیط) (از اقرب الموارد). اقامت کردن در جای. (آنندراج) (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از لسان العرب) ، نزدیک شدن. و بدین معنی با ’من’، بکار میرود، گویند: زحک منه، یعنی نزدیک شد بدو. (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). نزدیک گردیدن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). نزدیک شدن، دنو: تزاحک القوم، یعنی نزدیک شدند. این کلمه را خلیل نیاورده. (از جمهره اللغه ج 2 ص 149) (از لسان العرب) ، دوری گزیدن. بدین معنی با عن بکار میرود. گویند: زحک عن المکان، یعنی از آن جا دور گردید. (از محیط المحیط) (از اقرب الموارد). دورشدن. از لغات اضداد است. (آنندراج) (از منتهی الارب). ابن سیده گوید: زحک بمعنی ’زحف عن کراع’ و ازهری گوید زحل و زحک بمعنی دوری جستن و تنحی است. رؤبه گوید: کأنه اذعاد فیها و زحک حمی قطیف الخط او حمی فدک. (از لسان العرب). ، بسختی و کوشش چیزی از کسی گرفتن. بدشواری عطیه از کسی دریافت داشتن. گویند: لم یعط فلان الا زحکاً، یعنی نبخشید مگر بجهد. (متن اللغه). و رجوع به زحق شود