جدول جو
جدول جو

معنی زبعره - جستجوی لغت در جدول جو

زبعره
(زِ بَ رَ)
اذن زبعره، گوش ستبر. گوش پرموی. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زبره
تصویر زبره
هر چیز زبر و درشت
فرهنگ فارسی عمید
(زِ بَ را)
نام پدر عبداﷲ، قرشی صحابی شاعر. (منتهی الارب). زبعری بن قیس بن عدی پدر عبدالله صحابی قرشی سهمی. شاعر است. مادر این عبدالله حاتکۀ جمحی است. (تاج العروس). مفهوم صحابی یکی از مفاهیم کلیدی در علم حدیث است، چراکه بسیاری از احادیث پیامبر از طریق صحابه نقل شده اند. شناخت دقیق صحابه به ما کمک می کند تا درک عمیق تری از منابع دینی و تحولات اجتماعی صدر اسلام داشته باشیم. آنان حافظان زنده سنت و قرآن بودند.
لغت نامه دهخدا
(مَ عَ رَ)
کون ستور. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(زِ بَ رَ)
یوم الزبطره، وقعه ای است مسلمانان را با مردم ترکیه (روم) در روزگار معتصم. (از مجمع الامثال میدانی). طبری آرد: معتصم ده هزار مرد با افشین فرستاد بحرب بابک با سرهنگی نام او جعفر بن دینارکه او را جعفر الخیاط خواندندی... و غلامی از آن خویش نامش ایناخ... و با ایناخ ده هزار ده خروار خسک فرستاده به افشین و گفت... این خسک را بر گرد لشکر بپراکنید تا از شبیخون ایمن باشند و کنده بباید کندتان... و بابک با ملک الروم مهادنت صلح داشت و همیشه بیکدیگر رسولان فرستاد و نام آن ملک الروم که آن سال بود تئوفل بن میخائیل بود، او را بفریفتی و او را گفتی که من به اصل ترساام از پنهان خلق... و ایشان را همی بیکبار نتوانم گفتن کز اسلام بیرون آیید لیکن این مذهب را... عرضه کنم تا بپذیرند و از مسلمانی بیرون آیند و معتصم را بکشم... آنگاه همه را بترسایی خوانم... ازبهر این حدیث، ملک الروم با وی صلح داشتی... ’چون’ معتصم سپاه وخواسته سوی افشین فرستاد، بابک بملک الروم کس فرستاد و گفت ملک عرب هر کس که دارد... همه بحرب من فرستاد و با وی کس نماند، اگر هرگز بخواهی جنبیدن اکنون وقت است. و بابک همی آن خواست تا ملک الروم از جای بجنبد و معتصم سپاه را که با افشین است لختی را باز خواند، پس ملک الروم از جای برفت با هفتاد هزار مردم مبارز و بزمین طرسوس درآمد و حصار طرسوس سخت محکم بودو از وی بزیرتر هم شهری است که آن را زبطره خوانند. شهری بزرگ است از شهرهای مسلمانان و خلق بسیار اندرآن باشد و حصاری محکم ندارد. پس ملک الروم بدان شهرشد و آن شهر را ویران کرد و از مسلمانان بسیار بکشت و اسیر کرد و بسیار تباهی کرد، خبر آن بمعتصم آمد بسامره، بفرمود تا بموصل و جزیره و سامره و مداین و بغداد و بصره و کوفه و بهمه جهان نفیر کردند و رعیت و مطوعه را حشر کردند از بهر آنکه با معتصم سپاه فراوان ببود و مقدار صد هزار مرد گرد آمد و معتصم خود برفت از پس ملک الروم... وبزبطره کس نیافت از دشمن، و با وی سپاه دیوانی نبودو با رعیت نتوانست بزمین اندر شدن و همانجایگه بدان شهر بنشست و بفرمود تا آن ویرانیها که رومیان کرده بودند همه آبادان کردند و مردمان شهر که بگریخته بودند از رومیان همه را بازآورد و تا آنجا بازگشت و سال دویست و بیست درآمد، معتصم نامه کرد به افشین که خدای تعالی رومیان را هزیمت کرد... (ترجمه بلعمی نسخۀ متعلق به کتاب خانه مجلس شورای ملی صص 1079- 1080). بستانی آرد: بسال 223 شهر زبطره مورد حملۀ روم قرار گرفت و سبب حملۀ روم آن بود که تئوفل بن میخائیل پادشاه روم نامه ای از بابک خرمی دریافت بدین مضمون که: معتصم لشکریان و جنگجویان خود را متوجه من ساخته و نزد خود کسی نگاه نداشته است، اگر وقتی قصد خروج بر او داری اینک آن وقت است و کسی جلوگیر تو نخواهد بود. تئوفل با صد هزار تن یا بیشتر حرکت کرد و بر زبطره و دیگر قلعه ها شبیخون برد، این کار بر معتصم سخت بزرگ آمد، تجهیز قوا کرد، رفت تا اینکه عموریۀ یا ’اموریوم’ را گرفت و تئوفل از این اندوه جان داد. (از دائره المعارف بستانی)
لغت نامه دهخدا
(زِ بَ رَ)
دختری است مر روم بن یقن بن سام بن نوح را و شهر زبطره (واقع میان ملطیه و سمیساط) به نام او معروف است. (از ترجمه قاموس). دختر روم بن یقن بن سام بن نوح همان کسی است که شهر زبطره را بنا نهاد، در دیگر اصول نیز همچنین آمده و صواب آن است که گفته شود: ’آن شهر را بنا کرد پس به نام او خوانده شد’. بهر حال این سخن محل تأمل است زیرا علماء علم نسب، یقن را از اولاد سام یاد نکرده اند و روم بگفتۀ نمری نسابه، از اولاد یونان بن یافث است. (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(اَ عِ رَ)
جمع واژۀ بعیر. شتران
لغت نامه دهخدا
(زِ بَ)
مؤنث زبعری. زن بدخو. (شرح قاموس) (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، زبعراه، زن پرموی. (تاج العروس). مؤنث زبعری، آنکه بر روی و ابروان و اطراف دهان موی فراوان داشته باشد. (از متن اللغه) ، زن درشت. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (تاج العروس) ، اذن زبعراه، گوش سطبر بسیارموی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). زبعراه، گوش سطبر بسیارموی. (آنندراج). اذن زبعراه، گوش درشت و پرموی را گویند. ازهری گوید: از خیل نیز گوش ستبر و پرموی را زبعراه گویند. (تاج العروس). اذن زبعراه، یعنی گوشی است ستبر بسیارمو. (شرح قاموس)
لغت نامه دهخدا
(زَ بَ را)
تمساح ماده یا حیوانی است دیگر که پیل را بر شاخ خود بردارد. (منتهی الارب) (آنندراج). تمساح ماده است و برخی گویند: حیوانی است که پیل را بر شاخ خود حمل میکند. (اقرب الموارد). انثی نهنگها یا دابه ای است که برمیداردپیل را به شاخ که او را کرگدن میگویند. (شرخ قاموس). برخی آنرا کرگدن و برخی دیگر حیوانی مانند کرگدن دانسته اند. (تاج العروس). تمساح ماده. (متن اللغه)
نام حیوانی است که آنرا حریش و هرمس گویند. وحیذ نام دیگر آن است. (از مجلۀ لغهالعرب). رجوع به حریش در این لغتنامه شود
لغت نامه دهخدا
(زَ عَ)
درختی است خوشبوی که در حجاز میروید و آن را زبعره نیز گویند. (تاج العروس). زبعر. زبعر و زبعری نام درختی است خوشبوی از درختان حجاز. (متن اللغه)
گیاهی خوشبوی. (منتهی الارب) (آنندراج)
نوعی از مرو. (محیط المحیط) (البستان)
حیوانی است که فیل را با شاخ برمیدارد و گویند کرگدن است. (از متن اللغه). حیوانی بزرگ که پیل را به شاخ خود برمیدارد. (ناظم الاطباء)
درختی است حجازی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (قاموس) (ناظم الاطباء) (البستان)
لغت نامه دهخدا
(زِ / زَ بَ را)
درشت. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). درشت و کلان و تناور. (ناظم الاطباء). ستبر. (شرح قاموس). زبعری را بدین معنی با کسر و فتح زا هر دو خوانند و در صورت فتح و با در حساب آوردن الف (مقصوره) این اسم ملحق به سفرجل (یعنی به اسماء خماسی) میگردد. (تاج العروس). تناورکه دارای موی فراوان بر روی و پشت است. (ابن درید، الجمهره ج 3 ص 407)
لغت نامه دهخدا
(زِ بَ رَ)
شهری است میان ملطیه و سمیساط و آن ثغری است از ثغور روم. (منتهی الارب). بلده ای است میان ملطیه و سمیساط از مرزهای روم که به نام بانی آن خوانده شده است. این ماده را جوهری، صاحب لسان العرب و صاغانی نیاورده اند. (از تاج العروس). طبری آرد: از وی (از طرسوس) بزیرتر، شهری است که آن را زبطره خوانند. شهری بزرگ است از شهرهای مسلمانان و خلقی بسیار اندر آن باشد و حصاری محکم ندارد. (ترجمه بلعمی نسخۀ متعلق به کتاب خانه مجلس شورای ملی ص 1080). یاقوت آرد: شهری است میان ملطیه و سمیساط و الحدث در کنار سرزمین روم (ترکیه) که آنرا به نام زبطره دختر روم بن یفزبن سام بن نوح، زبطره خوانند. زبطره جزء اقلیم پنجم و طول جغرافیایی آن از طرف مغرب 58 درجه و ثلث درجه و عرض آن 38 درجه است. (از معجم البلدان). لسترنج آرد: در قسمت علیای قراقیس (شاخۀ بزرگ از رود خانه قباقب که از سمت جنوب به آن ملحق میگردد) قلعۀ بزرگ زبطره واقع بود که رومیان آنرا سوزپطره یازپطره میگفتند و دور نیست ’ویران شهر’ در چند فرسخی جنوب ملطیه در ساحل رود خانه ’سلطان سو’ که اسم جدید نهر قراقیس است، خرابه های زبطره باشد. بلاذری و اصطخری اسم زبطره را برند و گویند قلعه ای عظیم است از جملۀ قلاع بسیار نزدیک بمملکت روم که چند بار بدست رومیان خراب شد و منصور خلیفۀ عباسی و پس از او مأمون بتجدید بنای آن همت گماشتند. یاقوت و مؤلفان دیگر، زبطره و قلعۀ الحدث را... یکی دانسته اند وقایعنگاران عرب و رومی زبطره یا سوزپطره را از جهت اینکه تئوفیلوس آنرا تسخیر نمودو سپس معتصم خلیفۀ عباسی در موقعی که به عموریه حمله کرد آنرا از تصرف رومیان درآورد مورد توجه خاص قرار داده اند. اهمیت زبطره مدت زمانی پایدار ماند ولی ابوالفداء که در سال 715 هجری قمری آنجا را دیده است گوید: قلعه ای است ویران و خالی از کشت و کار و مردم واز باروی آن تنها نشانی باقی مانده. به طوری که مورخ مزبور خود در میان درختان بلوطی که در محل آن شهر روییده و زمانی مزارعی حاصلخیز بوده بشکار پرداخته گوید: خرگوشهای آنجا در جای دیگر ندیده ام و همچنین گوید: این مکان در دو منزلی جنوب ملطیه و در مغرب حصن منصور واقع است. (از کتاب سرزمینهای خلافت شرقی تألیف لسترنج ترجمه محمود عرفان). رجوع به مسالک الممالک ابن خردادبه چ لایپزیک ص 97 و 243 و فهرست معجم جغرافیایی امین بک واصف شود
خانه ای است به تیهاء مر روم بن یقن بن سام بن نوح را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(زِ بَ را)
بدخو. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج). بدخلق. (شرح قاموس). باب الخلق و دشوارخوی را گویند و بهمین معنی شاعر معروف را ابن الزبعری خوانند. (تاج العروس) ، مرد انبوه ابرو و ریش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). مردی است که موی بسیار بر رو و بر هر دو ابرو و بر دو جانب دهن داشته باشد. (شرح قاموس). در صحاح است که زبعری آن است که موی فراوان بر روی و ابروان و لحیتین داشته باشد. و این سخن ابوعبیده است، شتر موی انبوه را نیز زبعری گویند. (تاج العروس). آنکه موی روی، ابروان و لحیتین او فراوان باشد. مؤنث آن زبعراه است. (از متن اللغه) ، شتر کوتاه بالای پرموی که بر گوشها موی فراوان داشته باشد. (تاج العروس) ، (بگفتۀ ازهری) : گوش اسب که ستبر و پرموی باشد. (تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(زُ رَ)
خوصه که از هسته بیرون آید. (اقرب الموارد) (تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(زِ بَ ری ی)
نوعی تیر. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (متن اللغه). با یاء نسبت: نوعی تیر است. این لغت را صاغانی نقل کرده است. (تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(زُ رَ)
طایفه ای از عرب ساکن قریۀ شیخ عثمان و فیوش از قریه های لحج در جنوب شبه جزیره عربستان. (از معجم قبائل العرب تألیف عمر رضا کحاله از تاریخ لحج عبدلی ص 12و 15)
لغت نامه دهخدا
(تَ مَ رُ)
فریب. اغفال. (از دزی ج 1 ص 591). رجوع به مادۀ قبل و زعبل شود
لغت نامه دهخدا
(سَ عَ رَ)
شادمانی ناقه و تیزی آن وقتی که سر برداشته و دم را بر هر دو ران زند در رفتن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به سبعار و سبعاره شود
لغت نامه دهخدا
(زُ رَ)
بطنی است بزرگ و از آن بطن است ابوعلی محمد بن احمد بن محمد، بزرگ علویان در خراسان و برادرزاده اش ابومحمد یحیی بن محمد بن احمد که فرید عصر خویش بود. (تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(تَ لَهَْ یُ)
ضخیم شدن (چاق شدن) گوسپند. (اقرب الموارد) (تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(زَ بَ غُ)
همان زابگر. (رشیدی)
لغت نامه دهخدا
(زُ رَ)
لقب محمد بن عبدالله بن حسن بن علی بن حسین علوی است. او از آن روی زباره نام گرفت که هرگاه خشم میگرفت میگفتند: زبر الاسد. (تاج العروس). زباره لقب محمد بن عبدالله بن حسن بن حسین بن علی بن حسین بن علی بن ابیطالب مکنی به ابوالحسن است، و بطنی بزرگ از سادات علوی بدان منسوب است. درباره وجه اشتهار او به زباره، زاهربن طاهر در نیشابور از ابوبکر حیری حافظ نقل کرده که: از ابوعلی علوی در محفلی سؤال شد که از چه رو شما ’بنی زباره’ لقب یافته اید او در پاسخ گفت: جد من ابوالحسن محمد بن عبدالله که در مدینه میزیست بسیار شجاع و شدید الغضب بود. و هر گاه برکسی خشم میگرفت همسایگانش میگفتند: قد زبرالاسد، از این روی زباره لقب یافت. (از انساب سمعانی). و رجوع به زباری شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از بعره
تصویر بعره
واحد بعر یک پشکل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زبره
تصویر زبره
دبیره (خط کتابت) دوش، پاره آهن، سندان، پتک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زبره
تصویر زبره
Huskiness
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از زبره
تصویر زبره
rugosité
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از زبره
تصویر زبره
aspereza
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از زبره
تصویر زبره
aspereza
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از زبره
تصویر زبره
ruvidezza
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از زبره
تصویر زبره
Rauheit
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از زبره
تصویر زبره
粗糙
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از زبره
تصویر زبره
szorstkość
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از زبره
تصویر زبره
шорсткість
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از زبره
تصویر زبره
шероховатость
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از زبره
تصویر زبره
ruwheid
دیکشنری فارسی به هلندی