جدول جو
جدول جو

معنی زبدین - جستجوی لغت در جدول جو

زبدین
(زَ)
از قراء صیدا. قریه های دیگری نیز بدین نام وجود دارد. (از ملحقات المنجد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زبرین
تصویر زبرین
بالایی، قرار گرفته در قسمت بالا
فرهنگ فارسی عمید
(زُ)
منزلی است میان بعلبک و دمشق. (از تاج العروس). بگفتۀ نصر موضعی است میان دمشق و بعلبک و من گمان میکنم این سخن سهو است و آنرا با زبدانی ّ اشتباه کرده اند. (معجم البلدان). رجوع به زبدانی شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
از قراء دمشق. (از ملحقات المنجد)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
فرزند زارح از سبط یهودا (کتاب یشوع 7:1). در موضع دیگر از کتاب مذکور در ضمن سخن درباره بنی اسرائیل چنین آمده: قبیلۀ یهود را احضار نموده (یشوع) موافق مردانش، و زبدی گرفتار شد و خانواده اش را مرد بمرد احضار نموده و عاکان پسر کرمی پسر زبدی پسر زارح از سبط یهودا گرفتار شد. (تورات، ترجمه ویلیام گلن کشیش، کتاب یوشع فصل 7:17و18). رجوع به دائره المعارف بستانی و ’زارح’ در این لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(زَ بَ)
خداداد و او شوهر سالومه و پدر دو تن از حواریان بود و مثل سایر مزدوران نبوده که یومیۀ هر روزه را در همان روز تحصیل نمایند بلکه مزدوران در تحت ید خود میداشت و چون خداوند دو پسر او را خواند بی درنگ ایشان را فرستاد و زوجه او سالومه نیز از مال خود در راه خداوند صرف مینمود. انجیل مرقس 1:20، 15: 40، 16:1. (قاموس کتاب مقدس). شوهر سالومه و پدر یعقوب و یوحنای پیغمبر است. وی در دریاچۀ جلیل به صید ماهی می پرداخت. (ملحقات المنجد). مادر پسران زبدی و فرزندان او یعقوب و یوحناسجود کردند و گفتند... (ترجمه فارسی کهن انجیل)
ابراهیم بن عبدالله بن علأ بن زبد زبدی. (تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(زُ)
علی بن سلیمان بن زبدی بغدادی. از عبدالصمد بن ابی الجیش حدیث شنید و در 666 هجری قمری وفات یافت. (تاج العروس)
انجب بن ابی منصور. از ابوالحسین بن یوسف روایت دارد. (تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(زُ)
منسوب به زبد یعنی مسکه ای و سرشیری. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زُ دی ی)
برنگ کرم، خامه ای رنگ. (از دزی ج 1 ص 578) ، در یک مورد معین ظاهراً بمعنی پیمانۀ سنجش (کیل) حبوب آمده، ظرف چینی کرم رنگ. شیری رنگ. (از دزی ج 1 ص 578)
لغت نامه دهخدا
(بَ / بِ)
به این. (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات) (آنندراج). به این: بدین صفت. بدین شکل. (فرهنگ فارسی معین) :
شدم پیر بدین سان و تو هم خود نه جوانی
مرا سینه پر انجوخ و تو چون چفته کمانی.
رودکی.
یارب چو آفریدی رویی بدین مثال
خود رحم کن بر امت و از راهشان مکیب.
شهید.
شفیع باش بر شه مرا بدین زلت
چو مصطفی بردادار بدروشنان را.
دقیقی.
بدین سالیان چهارصد بگذرد
کزین تخمه گیتی کسی نسپرد.
فردوسی.
و دیگر زبانی بدین راستی
بگفتار نیکو بیاراستی.
فردوسی.
مثل من بود بدین اندر
مثل زوفرین و ازهر خر.
عنصری.
ببر آورد بخت پوده درخت
من بدین شادم و توشادی سخت.
عنصری.
بدین شهر دروازه ها شد منقش
از آسیب و ازکوس و چتر و عماری.
زینبی.
زمانی بدین داس گردم درو
بکن پاک پالیزم از خار و خو.
اسدی.
و رجوع به ’این’ شود
لغت نامه دهخدا
(زَ بَ)
مقابل زیرین باشد. (آنندراج). منسوب به زبر. ضد پایین. (ناظم الاطباء). اعلی. علوی. فوقانی. مقابل تحتانی: نیمۀ زبرینشان (مردم سودان) کوتاه است و نیمۀ زیرین دراز. (حدود العالم). چون بزبرین پارۀ او شود حرکت او سوی مشرق بود. (التفهیم بیرونی).
زبرین چرخ فلک زیر کمین همت تست
نه عجب گر تو بقدر از همه عالم زبری.
فرخی.
جان و تن تو دو گوهر آمد
یکی زبرین یکی فرودین.
ناصرخسرو.
ملک در خشم رفت و مر او را بسیاهی بخشید لب زبرینش از پرۀ بینی درگذشته و زیرینش بگریبان فروهشته. (گلستان سعدی)، منسوب به فتحه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زَ بَ)
نام غذائی است متداول در مغرب و نام دیگر آن کوس کوسو است. در بعضی کتب، زبزین بمعنی نان آمیخته با زعفران آمده است و برخی دیگر گویند نوعی راگو است که از فندق، گردو، عسل و نان میساخته اند و در آفریقا آنرا بزینه و یا بزین خوانند. و از غذاهای اصلی و اساسی اهالی مغرب بشمار میرود. (از دزی ج 1 ص 579) ، در مرکز مغرب، نام نوعی سوپ است که از آرد و شکر و کره درست می شود. (از دزی ج 1 ص 679)
لغت نامه دهخدا
(زَ بَ)
یکی از بنی لاوی که درروزگار پادشاهی یهوشافاط او را برای تعلیم دین در شهرهای یهودا فرستادند. (از دائره المعارف بستانی)
ابن یروحام. از بطن بنیامین. و هنگامی که داود به صقلغ پناه آورداین زبدیا بدو پیوست. (از دائره المعارف بستانی)
ابن میخائیل. از بنی شفاتیاء وی با 80 تن از عشیرۀ خویش، همراه عزرا بازگشت. (از دائره المعارف بستانی)
کاهنی از بنی امیر که پس از بازگشت از بابل با زنی بیگانه ازدواج کرد. (از دائره المعارف بستانی)
لغت نامه دهخدا
(زُ دی یَ)
مؤنث زبدی، ظرف چینی کرمی رنگ، یک نوع ظرف چینی از نوع چینی کرمی، فنجان، کاسۀ چینی که با آن پیمانه گیری شود. نوعی پیمانۀ چینی، نوعی از کاسۀ گلین، نوعی ظرف گلی. (از دزی ج 1 ص 578)
لغت نامه دهخدا
(زِ یَ)
نوعی بشقاب سفالین است. ج، زبادی. (تاج العروس). بشقاب. (از دزی ج 1 ص 5)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
دهی از دهستان اوچ تپه است که در بخش ترکمان شهرستان میانه واقع است و 215 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
جمع واژۀ آبد.
- ابدالاّبدین، همیشه. رجوع به ابد شود
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
بزاد برآمدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). پیر و کلانسال شدن. (از اقرب الموارد). ضعیف و کلانسال گردیدن. (منتهی الارب) (از قطر المحیط). ضعیف و سست شدن. (از قطر المحیط). پیر و ناتوان شدن. (آنندراج) ، پوشانیدن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج). لباس یا زره پوشانیدن کسی را. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). زره پوشانیدن فلان را. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ)
دهی در فرغانه که امیر اسماعیل سامانی درآنجا با ابوالاشعث سردار عرب نبرد کرد و پیروز شد. (از احوال و اشعار رودکی ص 358 تألیف سعید نفیسی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از زبلین
تصویر زبلین
تازی گشته سمور سیبری از جانوران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدین
تصویر بدین
تناور تنومند به این: بدین صفت بدین شکل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبدین
تصویر تبدین
ضعیف و کلانسال شدن، پیر و ناتوان شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زبرین
تصویر زبرین
اعلی، فوقانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زبرین
تصویر زبرین
((زَ بَ))
فوقانی
فرهنگ فارسی معین
بالایی، فرازین، فوقانی
متضاد: زیرین، فرودین
فرهنگ واژه مترادف متضاد
روستایی از دهستان عشرستاق هزارجریب بهشهر
فرهنگ گویش مازندرانی