جدول جو
جدول جو

معنی زببی - جستجوی لغت در جدول جو

زببی
(زِ بِ بی ی)
محمد مکنی به ابوالفضل پسر علی بن ابی طالب حزمی جیلی معروف به ابن زببیا. او را نسبت به پدرش ’ابن زببیا’ زببیی گویند. وی شیخی صالح از اهالی بغداد است و از ابوبکر محمد بن عبدالملک بن بشاء قرشی و ابومحمد حسن بن علی جوهری و دیگران سماع دارد. ابوالحسین هبه الله بن حسن امین دمشق و ابوالمعمر مبارک بن احمدالارجی در بغداد برای ما از او روایت کرده اند. زببیی در محرم 536 هجری قمری متولد شد و در شوال 611 هجری قمری درگذشت. (از انساب سمعانی). مؤلف قاموس، شرح قاموس، تاج العروس و منتهی الارب این ماده را زبیبی ضبط کرده و گفته اند جد محمد بن علی بن ابی طالب است. و مؤلف ترجمه قاموس گوید: اصل زبیبی از محلۀ زبیبیه...؟ است و ظاهراً مقصود وی همان زبیبیه است که بنوشتۀ قاموس از محلات بغداد است
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زبیب
تصویر زبیب
مویز، انگور خشکیده، انگور سیاه خشک شده، کشمش، سکج، سیج، هولک
فرهنگ فارسی عمید
(زَ بَ)
خداداد و او شوهر سالومه و پدر دو تن از حواریان بود و مثل سایر مزدوران نبوده که یومیۀ هر روزه را در همان روز تحصیل نمایند بلکه مزدوران در تحت ید خود میداشت و چون خداوند دو پسر او را خواند بی درنگ ایشان را فرستاد و زوجه او سالومه نیز از مال خود در راه خداوند صرف مینمود. انجیل مرقس 1:20، 15: 40، 16:1. (قاموس کتاب مقدس). شوهر سالومه و پدر یعقوب و یوحنای پیغمبر است. وی در دریاچۀ جلیل به صید ماهی می پرداخت. (ملحقات المنجد). مادر پسران زبدی و فرزندان او یعقوب و یوحناسجود کردند و گفتند... (ترجمه فارسی کهن انجیل)
ابراهیم بن عبدالله بن علأ بن زبد زبدی. (تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(زَ بَ)
علی محدث مکنی به ابوالحسن بن ابی بکر بن محمد. (از منتهی الارب). در تاج العروس آمده: در متن قاموس ابوالحسن علی بن ابی بکر بن محمد ضبط شده و صواب ابوالحسن علی بن ابی بکر محمد است. وی محدث و اهل زبح (قریه ای به جرجان) است و از ابوبکر جیری روایت دارد و اسماعیل بن ابی صالح مؤذن از او نقل حدیث کند. زبحی در 428 هجری قمری وفات یافته است. (تاج العروس بنقل از ابن حجر در تبصیر). سمعانی آرد: ابوالحسن بن محمد بن عبدالله بن حسن بن زکریای زبحی جرجانی مردی است ثقه، راستگو، درست کار، آشنا به طرق حدیث ودارای سماع فراوان. وی با برادرزادۀ خویش اعنی ابومحمد عبدالله بن یوسف جرجانی وارد نیشابور شد، در آنجا از قاضی ابوبکر احمد بن حسن حیری و ابوسعید محمد بن موسی بن فضل صیرفی و در جرجان از ابوالقاسم حمزه بن یوسف سهمی و دیگر اهل این طبقه، استماع (علم) کرد و به تدوین و تصنیف پرداخت، سپس به جرجان بازگشت و در آنجاحدیث گفت، آنگاه به خراسان مراجعت کرده و از آنجا به هرات رفت و بسال 468 هجری قمری در هرات درگذشت. (از انساب سمعانی). یاقوت آرد: ابوالحسن علی بن عبدالله بن حسن بن زکریای جرجانی منسوب است به زبح قریه ای بجرجان، وی از قاضی ابوبکرحیری و ابوالقاسم حمزه بن یوسف سهمی و دیگران سماع دارد و در هجری قمری در هرات وفات یافت. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(زَ بَ بَ)
جمع واژۀ زب ّ. (منتهی الارب) (قاموس) (ناظم الاطباء). ازب و ازباب و زببه جمع واژۀ زب است و اخیر از نوادر است. (تاج العروس). زببه محرکه جمع واژۀ زب بالضم، نره مرد یا عام است. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(زُ دی ی)
برنگ کرم، خامه ای رنگ. (از دزی ج 1 ص 578) ، در یک مورد معین ظاهراً بمعنی پیمانۀ سنجش (کیل) حبوب آمده، ظرف چینی کرم رنگ. شیری رنگ. (از دزی ج 1 ص 578)
لغت نامه دهخدا
(زُ)
منسوب به زبد یعنی مسکه ای و سرشیری. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زُ)
علی بن سلیمان بن زبدی بغدادی. از عبدالصمد بن ابی الجیش حدیث شنید و در 666 هجری قمری وفات یافت. (تاج العروس)
انجب بن ابی منصور. از ابوالحسین بن یوسف روایت دارد. (تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(زِ)
درشتی. خشونت. ضد نرمی. (ناظم الاطباء). زبربودن ناهمواری. جفاءه
لغت نامه دهخدا
(زَ)
فرزند زارح از سبط یهودا (کتاب یشوع 7:1). در موضع دیگر از کتاب مذکور در ضمن سخن درباره بنی اسرائیل چنین آمده: قبیلۀ یهود را احضار نموده (یشوع) موافق مردانش، و زبدی گرفتار شد و خانواده اش را مرد بمرد احضار نموده و عاکان پسر کرمی پسر زبدی پسر زارح از سبط یهودا گرفتار شد. (تورات، ترجمه ویلیام گلن کشیش، کتاب یوشع فصل 7:17و18). رجوع به دائره المعارف بستانی و ’زارح’ در این لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(بی ی)
زیباوی. رجوع به همین کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(زُ بَ)
منسوب به زبر. بطنی از بنوسامه و یا زبربن وهب سرسلسلۀ بطن مذکور و لقب برخی از محدثان است. رجوع به زبر و مادۀ زیر شود
لغت نامه دهخدا
(زُ بَ)
ابراهیم بن عبدالله بن علأ بن زبر از فرزندان زبربن وهب و سرسلسلۀ بطن ’بنوزبر’ است و از پدر خویش روایت دارد. (از انساب سمعانی) (لباب الانساب)
لغت نامه دهخدا
(زَ بَ)
ظلم و ستم و زبردستی و تعدی. (ناظم الاطباء). برتری. تسلط. بالادست بودن
لغت نامه دهخدا
(زُ بَ)
پدر عبدالله بن زبیب جندی تابعی. (منتهی الارب). پدر عبدالله بن زبیب تابعی است از قریۀ جند یمن. (از تاج العروس). در میان مفاهیم اصلی تاریخ اسلام، تابعی جایگاه ویژه ای دارد. این عنوان به کسانی تعلق دارد که در زمان حیات پیامبر حضور داشتند ولی توفیق دیدار ایشان را نداشتند و از صحابه اسلام علم و معرفت دینی فرا گرفتند. تابعین با روایت هایشان پایه گذار بسیاری از منابع معتبر اسلامی شدند. نقل قول ها و آثار علمی تابعین در کتاب های حدیث و تفسیر تا امروز مرجع اهل علم است.
ابوصالح العمی. او از شهر بن حوشب روایت دارد. (از الجرح و التعدیل تألیف ابوحاتم رازی چ حیدرآباد ج 3 ص 621)
ضبابی. از شاعران اسلامی است. (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
دیر زبیب، دیری است در نواحی خناصره روبروی دیر اسحاق. (از تاج العروس از تاریخ ابن العدیم)
لغت نامه دهخدا
(زَ بَ)
نسبت است به زبح: ’دهی از جرجان’. (از انساب سمعانی). رجوع به منتهی الارب و تاج العروس و زبح و مادۀ ذیل شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
منسوب است به زیب که قریه ای است در ساحل بحرالروم بر کنار عکا. (از انساب سمعانی). منسوب است به زیب، روستائی نزدیک عکا. (از معجم البلدان). رجوع به زیب شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
حسن بن الهیثم بن علی التمیمی الزیبی، مکنی به ابوعلی. وی از حسن بن الفرج الغزی در غزه استماع نمود و ابوبکر احمد بن محمد عبدوس النسوی از او روایت کرد. (از معجم البلدان). رجوع به زیب شود
لغت نامه دهخدا
گاه نهرهای موسوم به زاب را که در عراق به امر زاب ایجاد شده بوده است زابی گویند از آن جهت که به زاب منسوب است، (معجم البلدان)، و رجوع به زاب شود
لغت نامه دهخدا
(سَ بَ بی)
منسوب به سبب. آنچه به اسباب پدید آید.
- قرابت سببی، مقابل قرابت نسبی. قرابتی که از ولاء حاصل شود. رجوع به قرابت شود
لغت نامه دهخدا
منسوب به زاب باشد و آن ناحیه ای است در واسط، (انساب سمعانی)، و رجوع به لباب الالباب عوفی ج 1 ص 225 و ص 350 از تعلیقات علامه قزوینی بر آن کتاب شود
لغت نامه دهخدا
زابیها، یکی از چهار دولت آریائی است که تا قرن 7 قبل از میلاد تشکیل شده بوده است، مؤلف ایران باستان آرد: پس از جدا شدن آریانها از مردمان دیگر هند و اروپائی تا قرن 7 قبل از میلاد محققاً معلوم نیست که آریانها چه می کرده اند همین قدر از داستانهای قدیم ما برمی آید که آریانهای شهری و ده نشین شده دولتهائی تشکیل کرده بودند، در اینجا ذکر داستانها خارج از موضوع است ولی کلیاتی که از آنها بدست می آید دلالت میکند بر اینکه آریانها لااقل چهار دولت تشکیل کرده اند، دو دولت را باید موافق داستانها دولت جمشیدیها و فریدونیها بنامیم، دو دولت دیگر را دولت منوچهری ها وزابیها، زمان جمشید خیلی قدیم است بعضی عقیده دارند که جمشید داستانی مربوط بزمانی است که هنوز جدائی بین مردمان هند و اروپائی روی نداده بود اما دولت منوچهری ها و زابیها منسوب بدوره هائی است که دولت آریائی های ایرانی در شمال شرقی فلات ایران برقرار شده و در فشار مردمانی بودند که ازطرف شمال همواره به اینها حمله می کردند، ظن قوی میرود که این مردمان همان سکاهائی بودند که در ادوار تاریخی مکرر به آنها برخواهیم خورد، در اینجا مسئله ای مطرح میشود، آیا زمان دول چهارگانه مذکور را میتوان ازمنۀ ماقبل از تاریخ ایران دانسته از داستانهای ما راجع به جمشید، فریدون و غیره استنباطهائی در باب ازمنۀ قبل از تاریخ آریانهای ایرانی کرد؟ جواب معلوم است، اگر داستانهای ما بصورت گفته های اولی بما رسیده بود می توانستیم بگوئیم بلی، ولی متأسفانه این داستانها در مدت ادوار مختلف و قرون زیاد بجهاتی که یکی و دو تا نیست تحریف و تصحیف شده و بقدری مشوش است که نمی توان محققاً گفت که فلان شاه یا فلان پهلوانی راکه مثلاً در دورۀ منوچهری ها اسم می برند حتماً از همان دوره بوده است، (ایران باستان ج 1 صص 161 - 162)
لغت نامه دهخدا
جعفر بن عبداﷲ بن صباح از محدثین بوده و از مالک بن خالد روایت کرده است، ابوعون محمد بن عمر بن عون واسطی از او روایت دارد، (انساب سمعانی)، و رجوع به معجم البلدان و منتهی الارب شود
موسی ازعلمای حدیث و قرائت بوده و روایاتی در قرائت دارد، وی منسوب به زاب اعلی یا زاب اسفلی است که بین بغدادو واسط واقع است، (معجم البلدان) (انساب سمعانی)
ابراهیم بن یحیی بن محمد (نوۀ ابومضر و برادر محمد بن یحیی بوده است. ابراهیم نیز در درگاه وزیر اندلس و از شعراء بوده است. (الانساب سمعانی)
عبدالمحسن بن عبدالملک بزاز محدث است، (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(زَ بی بی ی)
در نسبت به زبیبیه (محله ای در بغداد) زبیبی گویند. و لقب بعضی از محدثان است. رجوع به منتهی الارب و تاج العروس شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
زبیب فروش. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). زباب و زبیبی، فروشندۀ زبیب را گویند. (از تاج العروس) (از شرح قاموس). مویز و کشمش فروش. (ناظم الاطباء). مویزفروش. (مهذب الاسماء) ، آب مویز ترنهاده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). آب مویز. (البستان). آبی که در آن مویز خیسانیده باشند. (ناظم الاطباء). نقیع زبیب، و آنرا خشاف نیز گویند. و میتوان گفت علت این که نقیع زبیب را خشاف گویند آن است که آب مویز را نقیع ساخته و خشف (برف) بر آن میافزایند. و اصح آن است که خشاف محرف خوش آب فارسی است که عربی آن ماء جید است. (از متن اللغه) ، نبیذ زبیب، و آن درامر باه بهتر از انگوری است. (منتهی الارب). شرابی که از زبیب (مویز) گیرند. (از اقرب الموارد). شرابیست که از زبیب بعمل می آورند. (از البستان) (شرح قاموس). شرابی که از زبیب گیرند، و شاعر بدین معنی گوید:
آها علی سکره لعلی
ان اخلط الهم بالزبیبی.
(از محیط المحیط).
شرابی که از خیسانیدن مویز و کشمش حاصل میگردد. (ناظم الاطباء). شراب زبیب و آن خوشمزه تر و قوی تر از انگوری باشد. (بحر الجواهر) ، برنگ زبیب. برنگ بنفش تیره. (از دزی ج 1 ص 578)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
بسوی فروخت آن (زبیب) منسوب اند ابراهیم بن عبداﷲ عسکری و عبدالله بن ابراهیم بن جعفر. (از تاج العروس) (از منتهی الارب). منسوب است به فروختن انگور و انجیر خشک، ابراهیم پسر عبداﷲ و... که اینها را محدثون زبیبیون نامیده اند. (از شرح قاموس). رجوع به زبیبی و زبیبیون شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
حسن بن محمد بن فضل طلحی. برادر اسماعیل است و از ابن منده سماع دارد. سمعانی او را یاد کرده است. (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(زِ / زَ بی ی)
بالشچه و گستردنی و هرچه که گسترده و تکیه بر آن کرده شود. ج، زرابی. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به زرابی شود
لغت نامه دهخدا
(زِ نی ی)
واحد زبانیه یا واحد زبانیه زابن است یا زبان. (منتهی الارب). زبنی متمرد از انس و جن، واحد زبانیه است بدین معنی، یا واحدآن زبنیه است. (اقرب الموارد). برخی گویند واحد زبانیه، زبنی است. (البستان) ، زبنی، مرد سخت. واحد زبانیه بدین معنی، یا واحد آن زبنیه است. (اقرب الموارد). برخی واحد زبانیه را زبنی گفته اند. (البستان) ، زبنی، شرطی. واحد زبانیه بمعنی شرطگان، یا واحد آن زبنیه است. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از زبیب
تصویر زبیب
مویز، کشمش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زربی
تصویر زربی
بالشچه، گستردنی بوب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زببه
تصویر زببه
جمع زب، نره ها
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به زبر. بالایی علوی زبرین مقابل فرودی فروردین زیرین، محیط فلک سطح محدب فلک (التفهیم مقدمه قس)، خشونت ناهمواری مقابل نرمی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زبیب
تصویر زبیب
((زَ))
انگور خشک، انجیر، خرمای خشک
فرهنگ فارسی معین