مرگ بشتاب، سریع. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). مردن. (منتهی الارب) ، بشدت خوردن. (اقرب الموارد) ، نیک خوردن. (منتهی الارب) ، ترسانیدن کسی را. رأم البرد فلاناً، پر کرد سرما اندرون او را چنانکه بلرزد، کلمه و سخنی گفتن که حق و باطل بودن آن دانسته نشود. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) سخت ترسیدن. (اقرب الموارد) ، ترسیدن. (منتهی الارب). جمع واژۀ زاءمه. رجوع به زاءمه شود
مرگ بشتاب، سریع. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). مردن. (منتهی الارب) ، بشدت خوردن. (اقرب الموارد) ، نیک خوردن. (منتهی الارب) ، ترسانیدن کسی را. رأم البرد فلاناً، پر کرد سرما اندرون او را چنانکه بلرزد، کلمه و سخنی گفتن که حق و باطل بودن آن دانسته نشود. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) سخت ترسیدن. (اقرب الموارد) ، ترسیدن. (منتهی الارب). جَمعِ واژۀ زَاءْمَه. رجوع به زَاءْمَه شود
لقب سعد بن ابی خلف مولای بنی زهره بن کلاب کوفی است و در بعضی نسخ وی را زارم ضبط کرده اند. نجاشی گوید: وی ثقه و اهل کوفه بوده و از ابی عبدالله (جعفر الصادق) و ابی الحسن (موسی بن جعفر) (ع) نقل حدیث کرده و کتابی نگاشته که ابن ابی عمیر و جماعتی آن را از وی روایت کرده اند. شیخ الطائفه ابی جعفر (محمد بن حسن) طوسی در کتاب فهرست وی را صاحب اصل و از اصحاب جعفر صادق (ع) معرفی کرده است و در کتاب رجال خود گویدوی مولای بنی زهره بوده است و از شهید ثانی نقل شده که گفته است: در میان شیعه درباره درستی و دانش فراوان وی خلافی نیست. (از اعیان الشیعه سعد بن ابی خلف)
لقب سعد بن ابی خلف مولای بنی زهره بن کلاب کوفی است و در بعضی نسخ وی را زارم ضبط کرده اند. نجاشی گوید: وی ثقه و اهل کوفه بوده و از ابی عبدالله (جعفر الصادق) و ابی الحسن (موسی بن جعفر) (ع) نقل حدیث کرده و کتابی نگاشته که ابن ابی عمیر و جماعتی آن را از وی روایت کرده اند. شیخ الطائفه ابی جعفر (محمد بن حسن) طوسی در کتاب فهرست وی را صاحب اصل و از اصحاب جعفر صادق (ع) معرفی کرده است و در کتاب رجال خود گویدوی مولای بنی زهره بوده است و از شهید ثانی نقل شده که گفته است: در میان شیعه درباره درستی و دانش فراوان وی خلافی نیست. (از اعیان الشیعه سعد بن ابی خلف)
نام شهری بوده از ولایات شادیاخ که اکنون به نیشابور مشهور شده و زام را معرب کرده جام خواندند و بدین نام معرب معروف است و شارح قاموس و سمعانی و حمویه چنین نوشته اند و شیخ احمد جامی شهیر آن شهر است و مؤلف گوید شاید سام بوده و زام شده چه سین و زاء در فارسی بیکدیگر تبدیل می یابد مانند ایاس و ایاز یا از بناهای زاب پادشاه ایران و با به میم تبدیل یافته باشد، (آنندراج)، سمعانی آرد: زام و باخرز دو قصبه اند که هر دو را جام نام نهاده اند و زام نیز گفته شده است و اصح آن است که باخرز قصبه ای است جداگانه، (از انساب سمعانی)، یاقوت گوید: یکی از شهرستانهای نیشابور و قصبۀ (مرکز) آن بوزجان است، این همان شهر است که آن را جام نیز گفته اند زیرا که مانند جام آبگینه گرد و سبز است، زام (جام) مشتمل بر 80 قریه است و این را ابوالحسن بیهقی گفته است، (از معجم البلدان)، و رجوع به جام شود
نام شهری بوده از ولایات شادیاخ که اکنون به نیشابور مشهور شده و زام را معرب کرده جام خواندند و بدین نام معرب معروف است و شارح قاموس و سمعانی و حمویه چنین نوشته اند و شیخ احمد جامی شهیر آن شهر است و مؤلف گوید شاید سام بوده و زام شده چه سین و زاء در فارسی بیکدیگر تبدیل می یابد مانند ایاس و ایاز یا از بناهای زاب پادشاه ایران و با به میم تبدیل یافته باشد، (آنندراج)، سمعانی آرد: زام و باخرز دو قصبه اند که هر دو را جام نام نهاده اند و زام نیز گفته شده است و اصح آن است که باخرز قصبه ای است جداگانه، (از انساب سمعانی)، یاقوت گوید: یکی از شهرستانهای نیشابور و قصبۀ (مرکز) آن بوزجان است، این همان شهر است که آن را جام نیز گفته اند زیرا که مانند جام آبگینه گرد و سبز است، زام (جام) مشتمل بر 80 قریه است و این را ابوالحسن بیهقی گفته است، (از معجم البلدان)، و رجوع به جام شود
موضعی است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). کوهی است در یمامه که سنگهای آسیاب را از آن میبرند، درمشرق یمامه واقع است و همچون حایلی میان این شهر و برّین و بحرین و دهناء میباشد. (از معجم البلدان)
موضعی است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). کوهی است در یمامه که سنگهای آسیاب را از آن میبرند، درمشرق یمامه واقع است و همچون حایلی میان این شهر و برّین و بحرین و دهناء میباشد. (از معجم البلدان)
شتربچه. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، بوّ، گویند: اما لناقتکم من رأم، یعنی چیزی همچون بوّ یابچه ناقۀ دیگری که بدان انس گیرد و آن را دوست دارد. (از اقرب الموارد). پوست شتربچه و جز آن آکنده بکاه برای تسلی شتر ماده و غیر آن. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بوّ بمعنی پوست بچه شتر پر از کاه و مانند آن برای گذاردن در جلوشتر ماده تا بدان مهر ورزد و بتوان آن را دوشید، یابچه ای که بجز مادرش او را دایگی کند و پرورش دهد: کامهات الرأم أو مطافلا. (از معجم البلدان)
شتربچه. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، بَوّ، گویند: اما لناقتکم من رأم، یعنی چیزی همچون بَوّ یابچه ناقۀ دیگری که بدان انس گیرد و آن را دوست دارد. (از اقرب الموارد). پوست شتربچه و جز آن آکنده بکاه برای تسلی شتر ماده و غیر آن. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بَوّ بمعنی پوست بچه شتر پر از کاه و مانند آن برای گذاردن در جلوشتر ماده تا بدان مهر ورزد و بتوان آن را دوشید، یابچه ای که بجز مادرش او را دایگی کند و پرورش دهد: کامهات الرأم أو مطافلا. (از معجم البلدان)
سیراب شدن، پر شدن دهان بعیراز گیاه تر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، پیه ناک گردیدن سر کتف شتر. (منتهی الارب). و فعل بدین معنی مجهول استعمال شود. (از اقرب الموارد)
سیراب شدن، پر شدن دهان بعیراز گیاه تر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، پیه ناک گردیدن سر کتف شتر. (منتهی الارب). و فعل بدین معنی مجهول استعمال شود. (از اقرب الموارد)
نوشیدن آب. (تاج العروس بنقل از اصمعی) ، تند نوشیدن آب را. (تاج العروس) (اقرب الموارد). نوشیدن آب را. (آنندراج). رجوع به منتهی الارب شود، مشک را برداشتن و شتافتن. (اقرب الموارد). رجوع به منتهی الارب شود، برداشتن باری را یکباره دفعهً. (آنندراج) (اقرب الموارد) (تاج العروس). رجوع به منتهی الارب شود، بار خود را کشیدن. (تاج العروس بنقل از اصمعی) ، راندن شتران را. (آنندراج) ، دهر، برگشتن روزگار بر کسی. و قولهم الدهر ذوزأب، ای انقلاب. و گفته شد که زأبه (بمعنی انقلب به) تصحیف زاء به (اجوف واوی) است و مصدر آن زوء (به معنی انقلاب) است نه زأب و نه زآب و گویا زآب در جملۀ الدهر ذوزآب، خود تصحیف زوآت (جمع زوئه) باشد. (از تاج العروس) (اقرب الموارد). رجوع به زآب و زوء شود
نوشیدن آب. (تاج العروس بنقل از اصمعی) ، تند نوشیدن آب را. (تاج العروس) (اقرب الموارد). نوشیدن آب را. (آنندراج). رجوع به منتهی الارب شود، مشک را برداشتن و شتافتن. (اقرب الموارد). رجوع به منتهی الارب شود، برداشتن باری را یکباره دفعهً. (آنندراج) (اقرب الموارد) (تاج العروس). رجوع به منتهی الارب شود، بار خود را کشیدن. (تاج العروس بنقل از اصمعی) ، راندن شتران را. (آنندراج) ، دهر، برگشتن روزگار بر کسی. و قولهم الدهر ذوزأب، ای انقلاب. و گفته شد که زأبه (بمعنی انقلب به) تصحیف زاء به (اجوف واوی) است و مصدر آن زوء (به معنی انقلاب) است نه زأب و نه زآب و گویا زآب در جملۀ الدهر ذوزآب، خود تصحیف زوآت (جمع زوئه) باشد. (از تاج العروس) (اقرب الموارد). رجوع به زآب و زوء شود
بدفالی آوردن کسی بر قوم خود و با ’علی’ نیز متعدی شود چون، شأم علی قومه و شئم علیهم (مجهول) ، بدفال گردید بر قوم خود و بدفال گردید بر ایشان. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) ، سربلند راه رفتن. (از اقرب الموارد)
بدفالی آوردن کسی بر قوم خود و با ’علی’ نیز متعدی شود چون، شأم علی قومه و شئم علیهم (مجهول) ، بدفال گردید بر قوم خود و بدفال گردید بر ایشان. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) ، سربلند راه رفتن. (از اقرب الموارد)
خرد و حقیرداشتن کسی را یا چیزی را. خوار شمردن. ذیم. حقیر داشتن. (تاج المصادر بیهقی) ، عیب کردن کسی یا چیزی را. عیب کردن. (تاج المصادر بیهقی). بد گفتن از کسی یا چیزی، راندن کسی را، رسوا کردن کسی را، لا تعدم الحسناء ذامّا مدیم، یعنی کل ّ امری ٔ فیه ما یرمی به. قبا گر حریر است و گر پرنیان بناچار حشوش بود در میان. سعدی. بی عیب خداست
خرد و حقیرداشتن کسی را یا چیزی را. خوار شمردن. ذیم. حقیر داشتن. (تاج المصادر بیهقی) ، عیب کردن کسی یا چیزی را. عیب کردن. (تاج المصادر بیهقی). بد گفتن از کسی یا چیزی، راندن کسی را، رسوا کردن کسی را، لا تعدم الحسناء ذامّا مدیم، یعنی کل ّ امری ٔ فیه ما یُرمی به. قبا گر حریر است و گر پرنیان بناچار حشوش بود در میان. سعدی. بی عیب خداست