جیرجیرک، زنجره، حشره ای سبز رنگ و شبیه ملخ که نوع نر آن به وسیلۀ اندام نازکی در زیر شکم صدای تیز و بلندی در کشتزارهای غله تولید می کند، سیرسیرک، جرواسک، چزد، جزد، زلّه
جیرجیرَک، زَنجَرِه، حشره ای سبز رنگ و شبیه ملخ که نوع نر آن به وسیلۀ اندام نازکی در زیر شکم صدای تیز و بلندی در کشتزارهای غله تولید می کند، سیرسیرَک، جَرواسَک، چَزد، جَزد، زَلِّه
جانوری است سیاه رنگ و پردار که بیشتر در حمامها متکون شود، و بانگ طولانی کند و بعضی گویند زانه خنفسا است که سرگین گردانک باشد. (برهان قاطع) (آنندراج). جانوری سیاه رنگ و از طایفۀ ذوالجناحین که بیشتر در حمامها بود و بانگ طولانی کند. (ناظم الاطباء). جانوری است سیاه که در حمام و جاهای نمناک باشد و بانگ دراز کند و در تحفه گوید میان غلبه زار و در هواهای گرم بر برگها نشیند و بانگ تیز کند و چزد نیز گویند. (فرهنگ رشیدی). و رجوع به چزد شود
جانوری است سیاه رنگ و پردار که بیشتر در حمامها متکون شود، و بانگ طولانی کند و بعضی گویند زانه خنفسا است که سرگین گردانک باشد. (برهان قاطع) (آنندراج). جانوری سیاه رنگ و از طایفۀ ذوالجناحین که بیشتر در حمامها بود و بانگ طولانی کند. (ناظم الاطباء). جانوری است سیاه که در حمام و جاهای نمناک باشد و بانگ دراز کند و در تحفه گوید میان غلبه زار و در هواهای گرم بر برگها نشیند و بانگ تیز کند و چزد نیز گویند. (فرهنگ رشیدی). و رجوع به چزد شود
نام کنیزکی بوده است. مؤلف عقد الفرید آرد: ابونواس با جمعی از یاران خود در باغی گرد آمده و بزمی آراسته بودند، طفیلیی خود را بجمع ایشان افزود. ابونواس از وی پرسید: نامت چیست ؟ گفت ابی الخیر. کنیزکی که از آنجا میگذشت بدو سلام گفت، ابونواس نام وی رانیز پرسید، گفت نامم زانه است. ابونواس گفت: یاء رااز ابوالخیر بدزدید و به زانه بدهید تا کنیزک زانیه و ابوالخیر ابوالخر شود. (عقد الفرید ج 7 ص 241)
نام کنیزکی بوده است. مؤلف عقد الفرید آرد: ابونواس با جمعی از یاران خود در باغی گرد آمده و بزمی آراسته بودند، طفیلیی خود را بجمع ایشان افزود. ابونواس از وی پرسید: نامت چیست ؟ گفت ابی الخیر. کنیزکی که از آنجا میگذشت بدو سلام گفت، ابونواس نام وی رانیز پرسید، گفت نامم زانه است. ابونواس گفت: یاء رااز ابوالخیر بدزدید و به زانه بدهید تا کنیزک زانیه و ابوالخیر ابوالخر شود. (عقد الفرید ج 7 ص 241)
جایی که در آن پول و چیزهای گران بها را حفظ و نگهداری می کنند، گنج، در امور نظامی محل قرار گرفتن گلوله در سلاح های گرم، خزینه، در کشاورزی قطعه زمینی که در آن تخم بعضی گیاهان، گل ها یا درختان را می کارند تا پس از سبز شدن از آنجا دربیاورند و برای کاشتن به جای دیگر ببرند
جایی که در آن پول و چیزهای گران بها را حفظ و نگهداری می کنند، گنج، در امور نظامی محل قرار گرفتن گلوله در سلاح های گرم، خزینه، در کشاورزی قطعه زمینی که در آن تخم بعضی گیاهان، گل ها یا درختان را می کارند تا پس از سبز شدن از آنجا دربیاورند و برای کاشتن به جای دیگر ببرند
نام نخستین تاخت عرب بر بلاد عجم است که غنایم بسیار بدست کردند. (منتهی الارب) ، عیال مرد که بجهت ایشان اندوه خورد. (معجم البلدان) ، شرطی بود عرب را بر ایرانیان خراسان بدان شهرها که بصلح گرفته بودند که هر زمان جیشی از عرب از آن شهر گذشتن خواهد، مردم شهر خانه و ضیاع و آذوقه بدیشان دهند تا گاه رسیدن به شهر دیگر
نام نخستین تاخت عرب بر بلاد عجم است که غنایم بسیار بدست کردند. (منتهی الارب) ، عیال مرد که بجهت ایشان اندوه خورد. (معجم البلدان) ، شرطی بود عرب را بر ایرانیان خراسان بدان شهرها که بصلح گرفته بودند که هر زمان جیشی از عرب از آن شهر گذشتن خواهد، مردم شهر خانه و ضیاع و آذوقه بدیشان دهند تا گاه رسیدن به شهر دیگر
محلی بوده است که در سرای پادشاهان و امیران و ثروتمندان که جواهرات و نقود و مالهای منقول قیمتی را بدانجا می نهادند و هر خرج و بذل و بخششی از آنجا می شد و هر هدیه ای بدانجا می رفت: علی تکین بخارا بغازیان ماوراءالنهر سپرد و خزانه وآنچه مخفف داشت با خویشتن برد. (تاریخ بیهقی). با من عهد کنید و بر غلامان سرایی حجت کنید تا بخرد باشند که چون به آموی رسیم از خزانه خوارزمشاه صلتی داده آید. (تاریخ بیهقی). آن چیزها از مجلس و میدان ببردندبه خزانه ها و سرای ها. (تاریخ بیهقی). چند روز پیغام می رفت و می آمد تا قرار گرفت بر آنکه خداوند را خدمتی کند پنجاه هزار دینار و خط بداد و مال در زمان بخزانه فرستاد. (تاریخ بیهقی). خازنان و دبیران خزینه ومستوفیان نثارها را بخزانه بردند. (تاریخ بیهقی). گر تو بیاموزی ای پسر سخن خوب خوار شود سوی تو خزانۀ قارون. ناصرخسرو. گفت حجت بجمله گوهر علم است گوهر او راز جانت ساز خزانه. ناصرخسرو. شاه را چون خزانه آراید چیز بدهم چو نیک دریابد. سنائی. طمعش بود کز خزانۀ جود بی نیازش کنی بجامه و زر. انوری. نسیه بر نام روزگار تو بس زانکه نقد از خزانه می نرسد. خاقانی. حمل خزانه اش به سمرقند برنهد. خاقانی. بخت نقش سعادتش بندد بر ششم چرخ کان خزانۀ اوست. خاقانی. بذات خویش بحفظ خزانۀ جوهر قیام نمود. (ترجمه تاریخ یمینی). گرامی نزلهای خسروانه فرستاد از ادب سوی خزانه. نظامی. ولیکن خزانه نه تنها مراست. سعدی. خزائن پر از بهر لشکر بود. سعدی (بوستان). ، مال و نقود کثیر. (آنندراج) (غیاث اللغات) : دل باید و خزانه و تیغ و سپاه و تخت تا بر مراد خویش بود مرد کامران. امیر معزی. و لشکر برادر را که آنجا بودند برداشت با مال و خزانه. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 103). - از خزانه بیرون آوردن. - از خزانه خارج کردن، از خزانه بیرون آوردن. - از خزانه درآوردن، یا ز خزانه خارج کردن. - به خزانه بردن، در خزانه قرار دادن. بخزانه فرستادن. حمل بخزانه کردن. - به خزانه فرستادن، بخزانه بردن. حمل بخزانه کردن. - خزانۀ اسرار، مخزن الاسرار، کنایه از قلب: چو مردمان شب دیرنده عزم خواب کنند همه خزانۀ اسرار من خراب کنند. مسعودسعد سلمان. - خزانه خانه، مخزن. جای خزانه. جایی که در آن نقود و جواهر نهند: خزانه خانه عشق است در بمهر رضا. خاقانی. - خزانۀ غیب، مخزن غیب. مخزن و خزانۀ الهی که رزق مردمان از آنجا رسد: ای کریمی که از خزانۀ غیب گبر و ترسا وظیفه خور داری. سعدی. - ، شفا خانه غیب. دارو خانه غیب: دردم نهفته به ز طبیبان مدعی باشد که از خزانۀ غیبم دوا کنند. حافظ. - خزانۀ فتوح، خزانۀ الهی که بخشایش الهی از آن بشود: هم خزانۀ فتوح بگشاید هم نشانۀ فلاح بفرستد. خاقانی. - در خزانه نهادن، اکتناز. (یادداشت بخط مؤلف). ، حوض گونه ای در حمام که در آن برای شست و شو داخل میشدند. (یادداشت بخط مؤلف). - خزانۀ آب سرد، خزانه ای که حاوی آب سرد حمام است. - خزانۀآب گرم، خزانه ای که حاوی آب گرم است. ، قطعه ای از زمین که در آن تخم یا قلمۀ درختان نزدیک یکدیگر کاشته و سپس درجاهای دیگر غرس کنند، ممکن است بجای قطعه زمین ظرفی باشد که در آن تخم یا قلمۀ درختان بشکل فوق کاشته شود. (یادداشت بخط مؤلف) ، مکانی بود در هیکل که عطایا را در آنجا می گذاردند. (قاموس کتاب مقدس) ، محلی که در آن کتاب گذارند. مخزن کتب. کتابخانه. (یادداشت بخط مؤلف). - خزانۀ کتب، مخزن کتب. گنجینۀ کتب. ، اداره ای که در آن درآمدهای کشوری جمع شود و سپس هزینه ها از آن اداره پرداخت گردد. (یادداشت بخط مؤلف). - اسناد خزانه، سند حسابداری که در خزانۀ مملکتی تهیه شود و بدانجا مربوط است. - خزانه داری کل، خزانۀ مملکت که درآمد و هزینۀ مملکتی بدانجا مربوط است. - خزانۀ مملکت، خزانۀ کشور که درآمدهای کشور و سرمایۀ کشور در آنجا سپرده میشود و مخارج کشور نیز بدانجا حواله میگردد. ، قلب. دل. (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
محلی بوده است که در سرای پادشاهان و امیران و ثروتمندان که جواهرات و نقود و مالهای منقول قیمتی را بدانجا می نهادند و هر خرج و بذل و بخششی از آنجا می شد و هر هدیه ای بدانجا می رفت: علی تکین بخارا بغازیان ماوراءالنهر سپرد و خزانه وآنچه مخفف داشت با خویشتن برد. (تاریخ بیهقی). با من عهد کنید و بر غلامان سرایی حجت کنید تا بخرد باشند که چون به آموی رسیم از خزانه خوارزمشاه صلتی داده آید. (تاریخ بیهقی). آن چیزها از مجلس و میدان ببردندبه خزانه ها و سرای ها. (تاریخ بیهقی). چند روز پیغام می رفت و می آمد تا قرار گرفت بر آنکه خداوند را خدمتی کند پنجاه هزار دینار و خط بداد و مال در زمان بخزانه فرستاد. (تاریخ بیهقی). خازنان و دبیران خزینه ومستوفیان نثارها را بخزانه بردند. (تاریخ بیهقی). گر تو بیاموزی ای پسر سخن خوب خوار شود سوی تو خزانۀ قارون. ناصرخسرو. گفت حجت بجمله گوهر علم است گوهر او راز جانت ساز خزانه. ناصرخسرو. شاه را چون خزانه آراید چیز بدهم چو نیک دریابد. سنائی. طمعش بود کز خزانۀ جود بی نیازش کنی بجامه و زر. انوری. نسیه بر نام روزگار تو بس زانکه نقد از خزانه می نرسد. خاقانی. حمل خزانه اش به سمرقند برنهد. خاقانی. بخت نقش سعادتش بندد بر ششم چرخ کان خزانۀ اوست. خاقانی. بذات خویش بحفظ خزانۀ جوهر قیام نمود. (ترجمه تاریخ یمینی). گرامی نزلهای خسروانه فرستاد از ادب سوی خزانه. نظامی. ولیکن خزانه نه تنها مراست. سعدی. خزائن پر از بهر لشکر بود. سعدی (بوستان). ، مال و نقود کثیر. (آنندراج) (غیاث اللغات) : دل باید و خزانه و تیغ و سپاه و تخت تا بر مراد خویش بود مرد کامران. امیر معزی. و لشکر برادر را که آنجا بودند برداشت با مال و خزانه. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 103). - از خزانه بیرون آوردن. - از خزانه خارج کردن، از خزانه بیرون آوردن. - از خزانه درآوردن، یا ز خزانه خارج کردن. - به خزانه بردن، در خزانه قرار دادن. بخزانه فرستادن. حمل بخزانه کردن. - به خزانه فرستادن، بخزانه بردن. حمل بخزانه کردن. - خزانۀ اسرار، مخزن الاسرار، کنایه از قلب: چو مردمان شب دیرنده عزم خواب کنند همه خزانۀ اسرار من خراب کنند. مسعودسعد سلمان. - خزانه خانه، مخزن. جای خزانه. جایی که در آن نقود و جواهر نهند: خزانه خانه عشق است در بمهر رضا. خاقانی. - خزانۀ غیب، مخزن غیب. مخزن و خزانۀ الهی که رزق مردمان از آنجا رسد: ای کریمی که از خزانۀ غیب گبر و ترسا وظیفه خور داری. سعدی. - ، شفا خانه غیب. دارو خانه غیب: دردم نهفته به ز طبیبان مدعی باشد که از خزانۀ غیبم دوا کنند. حافظ. - خزانۀ فتوح، خزانۀ الهی که بخشایش الهی از آن بشود: هم خزانۀ فتوح بگشاید هم نشانۀ فلاح بفرستد. خاقانی. - در خزانه نهادن، اکتناز. (یادداشت بخط مؤلف). ، حوض گونه ای در حمام که در آن برای شست و شو داخل میشدند. (یادداشت بخط مؤلف). - خزانۀ آب سرد، خزانه ای که حاوی آب سرد حمام است. - خزانۀآب گرم، خزانه ای که حاوی آب گرم است. ، قطعه ای از زمین که در آن تخم یا قلمۀ درختان نزدیک یکدیگر کاشته و سپس درجاهای دیگر غرس کنند، ممکن است بجای قطعه زمین ظرفی باشد که در آن تخم یا قلمۀ درختان بشکل فوق کاشته شود. (یادداشت بخط مؤلف) ، مکانی بود در هیکل که عطایا را در آنجا می گذاردند. (قاموس کتاب مقدس) ، محلی که در آن کتاب گذارند. مخزن کتب. کتابخانه. (یادداشت بخط مؤلف). - خزانۀ کتب، مخزن کتب. گنجینۀ کتب. ، اداره ای که در آن درآمدهای کشوری جمع شود و سپس هزینه ها از آن اداره پرداخت گردد. (یادداشت بخط مؤلف). - اسناد خزانه، سند حسابداری که در خزانۀ مملکتی تهیه شود و بدانجا مربوط است. - خزانه داری کل، خزانۀ مملکت که درآمد و هزینۀ مملکتی بدانجا مربوط است. - خزانۀ مملکت، خزانۀ کشور که درآمدهای کشور و سرمایۀ کشور در آنجا سپرده میشود و مخارج کشور نیز بدانجا حواله میگردد. ، قلب. دل. (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
دهی است به اصفهان، و از آن است مطهربن عبدالواحد محدث و ابوالفرج بزانی محدث. رجوع به اخبارالدوله السلجوقیه و محاسن اصفهان و ترجمه آن و معجم البلدان ج 1 ص 199 شود
دهی است به اصفهان، و از آن است مطهربن عبدالواحد محدث و ابوالفرج بزانی محدث. رجوع به اخبارالدوله السلجوقیه و محاسن اصفهان و ترجمه آن و معجم البلدان ج 1 ص 199 شود