جدول جو
جدول جو

معنی زاقفی - جستجوی لغت در جدول جو

زاقفی
(قِ فی ی)
منسوب به زاقفیه (دهی در سواد). (منتهی الارب) ، منسوب به زاقف (نیل). (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
زاقفی
(قِ فی ی)
محمد بن محمود اعجمی مکنی به ابی عبدالله زاقفی. وی را ابن نقطه منتسب به زاقف نیل دانسته است. او مردی صالح بود و علم ادب را نزداستاد ما ابوالبقاء عبدالله بن حسین البکری فراگرفت و برای طلب علم سفر بسیار میکرد. (از معجم البلدان)
ابی عبدالله بن ابی الفتح محدث و منسوب به زاقفیه (دهی در سواد) است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(قِ فی یَ)
دهی است بسواد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قِ فی ی)
منسوب است به واقف. رجوع به واقف شود، منسوب است به واقفه. رجوع به واقفه شود
لغت نامه دهخدا
(قِ فی ی)
هلال بن امیه الواقفی انصاری که در جنگ بدر شهید شد. وی یکی از بکائین سه گانه است. (لباب الانساب)
لغت نامه دهخدا
(قِ)
واقف بودن. مطلع بودن. باخبری. اطلاع. آگاهی. رجوع به واقف شود
لغت نامه دهخدا
(قِ)
خواجه علی مشهدی از شاعران ایران و برادر خواجه محمّدخان قدسی بود. او در علم تفسیر استاد بود و نیز شغل امامت جماعت داشت. بیت زیر واقفی دلالت بر شغل او میکند:
این پیش نمازیم نه از روی ریاست
حق می داند که از ریا مستثناست
اینک خوشم افتاده که در وقت نماز
پشتم به خلایق است و رویم به خداست.
(از قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
فریاد و بانگ کننده، (اقرب الموارد) (منتهی الارب)،
خروس، (اقرب الموارد) (آنندراج)، و رجوع به زواقی شود
لغت نامه دهخدا
(قِ)
قریه ای است درنواحی نیل. (از معجم البلدان). قریه ای است از نواحی رود نیل جزء عمل قوسان. (از مراصد الاطلاع چ بریل)
لغت نامه دهخدا
تندرو و سبک، الخفیف السریع، (ذیل اقرب الموارد) :
کالحداً الزافی امام الرعد، (تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(قِفی ی)
محمود بن علی محدث است. (منتهی الارب). محدّث در اصطلاح علم حدیث، به شخصی گفته می شود که احادیث پیامبر اسلام (ص) را روایت، حفظ، بررسی و نقل می کند. این فرد معمولاً با دقت فراوان، سلسله اسناد را بررسی می کند تا از صحت روایت اطمینان حاصل شود. محدثان نقش بسیار مهمی در ثبت و حفظ سنت نبوی ایفا کرده اند و بدون تلاش های آنان، منابع اصلی دین اسلام دچار تحریف می شد.
لغت نامه دهخدا
تصویری از واقفی
تصویر واقفی
ایستنده بنگرید به واقفه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واقفی
تصویر واقفی
((ق))
وقوف، آگاهی
فرهنگ فارسی معین