گیاهی باشد شبیه سیر کوهی. (برهان قاطع). گیاهی باشد چون سیر کوهی و همچنان بوی ناخوش دارد. (صحاح الفرس) (فرهنگ سروری) : من یکی زافه بدم خشک و به فرغانه شدم مورد گشتم تر و شد قامت چون نارونا. ابوالعباس (از فرهنگ سروری). ، خارپشت را گویند و آن جانوری است. (لغت فرس اسدی ص 502) (برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیری). فارسی قنفذ است. (فهرست مخزن الادویه) : روی و ریش و گردنش گفتی برای خنده را در بیابان زافه ای ترکیب کردی با کشف. (لغت فرس اسدی)
گیاهی باشد شبیه سیر کوهی. (برهان قاطع). گیاهی باشد چون سیر کوهی و همچنان بوی ناخوش دارد. (صحاح الفرس) (فرهنگ سروری) : من یکی زافه بدم خشک و به فرغانه شدم مورد گشتم تر و شد قامت چون نارونا. ابوالعباس (از فرهنگ سروری). ، خارپشت را گویند و آن جانوری است. (لغت فرس اسدی ص 502) (برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیری). فارسی قنفذ است. (فهرست مخزن الادویه) : روی و ریش و گردنش گفتی برای خنده را در بیابان زافه ای ترکیب کردی با کشف. (لغت فرس اسدی)
ناف مانند مانند ناف، در علم زیست شناسی کیسۀ کوچکی که زیر شکم آهوی مشک قرار دارد و مشک از آن خارج می شود، کنایه از ماده ای که در ناف آهوی مشک جمع می شود، مشک
ناف مانند مانند ناف، در علم زیست شناسی کیسۀ کوچکی که زیر شکم آهوی مشک قرار دارد و مشک از آن خارج می شود، کنایه از ماده ای که در ناف آهوی مشک جمع می شود، مشک
گیاهی بیابانی شبیه موسیر که پخته و بریان کردۀ آن خورده می شود انجدان، گیاهی با ساقه های ستبر و میان تهی، برگ های سوراخ دار، گل های چتری، میوۀ سیاه و بدبو و ریشۀ راست و ستبر که از آن صمغی تلخ می گیرند، انگیان، انگژد، انگدان، انگوژه، انگژه
گیاهی بیابانی شبیه موسیر که پخته و بریان کردۀ آن خورده می شود اَنجُدان، گیاهی با ساقه های ستبر و میان تهی، برگ های سوراخ دار، گل های چتری، میوۀ سیاه و بدبو و ریشۀ راست و ستبر که از آن صمغی تلخ می گیرند، اَنگُیان، اَنگُژَد، اَنگُدان، اَنگوژه، اَنگُژه
هرزه و بیهوه. کار عبث. (برهان). باطل: آنچه با رنج یافتیش و بذل تو به آسانی از گزافه مدیش. رودکی. بدانگونه او کشته شد زار و خوار گزافه نه بردارد این روزگار. فردوسی. نشاط و طرب جوی و مستی مکن گزافه مپندار مغز سخن. فردوسی. کسی که دید که تو با مخالفان چه کنی چرا دهد بخلاف تو بر گزافه عنان. فرخی. اصل بزرگ از بنه هرگز خطا نکرد کس را گزافه چرخ فلک پادشا نکرد. منوچهری. دروغ و گزافه مران در سخن بهر تندیی هرچه خواهی مکن. اسدی. نه آن داناست کز محراب و منبر همی گوید گزافه قال قالی. ناصرخسرو. بر پی شیر دین یزدان شو از پس خر گزافه اسب متاز. ناصرخسرو. درین هر دو گفتار چستی نبود گزافه سخن را درستی نبود. نظامی. گزاف باشد با دولت تو کوشیدن گزافه است بریدن ز ران شیر کباب. ازرقی. این محبت هم نتیجۀ دانش است کی گزافه بر چنین تختی نشست. (مثنوی). آبی که از گزافه میرود کدام بستان از وی آراستگی مییابد. (کتاب المعارف). تو خود را مدبر میدانی با آنکه هیچ کاریت سرانجام ندارد پس جهانی بدین آراستگی می بینی، چرا مدبری ندانی او را، پس کار اینهمه جهان را گزافه دانی و آن خود را گزافه ندارد. (کتاب المعارف بهأولد) ، بیحد و بیحساب و بسیار. (برهان) (آنندراج) : رو یداﷲ فوق ایدیهم تو باش همچو دست حق گزافه رزق پاش. مولوی. رجوع به گزاف شود، دروغ. (برهان)
هرزه و بیهوه. کار عبث. (برهان). باطل: آنچه با رنج یافتیش و بذل تو به آسانی از گزافه مدیش. رودکی. بدانگونه او کشته شد زار و خوار گزافه نه بردارد این روزگار. فردوسی. نشاط و طرب جوی و مستی مکن گزافه مپندار مغز سخن. فردوسی. کسی که دید که تو با مخالفان چه کنی چرا دهد بخلاف تو بر گزافه عنان. فرخی. اصل بزرگ از بنه هرگز خطا نکرد کس را گزافه چرخ فلک پادشا نکرد. منوچهری. دروغ و گزافه مران در سخن بهر تندیی هرچه خواهی مکن. اسدی. نه آن داناست کز محراب و منبر همی گوید گزافه قال قالی. ناصرخسرو. بر پی شیر دین یزدان شو از پس خر گزافه اسب متاز. ناصرخسرو. درین هر دو گفتار چستی نبود گزافه سخن را درستی نبود. نظامی. گزاف باشد با دولت تو کوشیدن گزافه است بریدن ز ران شیر کباب. ازرقی. این محبت هم نتیجۀ دانش است کی گزافه بر چنین تختی نشست. (مثنوی). آبی که از گزافه میرود کدام بستان از وی آراستگی مییابد. (کتاب المعارف). تو خود را مدبر میدانی با آنکه هیچ کاریت سرانجام ندارد پس جهانی بدین آراستگی می بینی، چرا مدبری ندانی او را، پس کار اینهمه جهان را گزافه دانی و آن خود را گزافه ندارد. (کتاب المعارف بهأولد) ، بیحد و بیحساب و بسیار. (برهان) (آنندراج) : رو یداﷲ فوق ایدیهم تو باش همچو دست حق گزافه رزق پاش. مولوی. رجوع به گزاف شود، دروغ. (برهان)
تولد یافته متولد شده، پیدا شده، فرزند. یا زاده خاطر آنچه زاده طبیعت باشد مانند: صوت و عمل شخص، نظم و نثر. یا زاده دهان (دهن) سخن (نیک یا بد) یا زاده شش روزه دو جهان و مخلوقات آنها یا زاده مریخ آهن (بمناسبت انتساب آن به مریخ)
تولد یافته متولد شده، پیدا شده، فرزند. یا زاده خاطر آنچه زاده طبیعت باشد مانند: صوت و عمل شخص، نظم و نثر. یا زاده دهان (دهن) سخن (نیک یا بد) یا زاده شش روزه دو جهان و مخلوقات آنها یا زاده مریخ آهن (بمناسبت انتساب آن به مریخ)