جدول جو
جدول جو

معنی زابون - جستجوی لغت در جدول جو

زابون
چوپانی که از گوسفندان تازه زاییده مراقبت کرده و آن ها را
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

نوعی میمون زرد رنگ با پوزه ای شبیه سگ و پینه ای برهنه ای روی کفل که به صورت اجتماعی در افریقا زیست می کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صابون
تصویر صابون
جسمی مرکب از سود، پتاس، روغن نباتی یا مادۀ چربی دار دیگر که برای شستشوی بدن و جامه به کار می رود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زاکون
تصویر زاکون
قاعده، قانون
فرهنگ فارسی عمید
نام یکی از چندین قریه ای است که در کنار کوه زابود در سرزمین صفد واقع است، (نخبه الدهر دمشقی ص 211)
لغت نامه دهخدا
یکی از پادشاهان روم قدیم است که پس از مسیح تا عصر پیغمبر اسلام
در شام حکومت کرده است وی پس از لاون و پیش از انسطاس بمدت 18 سال حکومت کرد، (از تاریخ طبری چ نلدکه ج 2 ص 743)
لغت نامه دهخدا
بمعنی قانون و مأخوذ از روسی است، رجوع به ناظم الاطباء شود
لغت نامه دهخدا
ولایتی است بزرگ از شهرهای سودان همجوار بلاد ملثّمین، نقاب پوشان در مغرب، (از معجم البلدان)، و رجوع به زافون (پادشاه) شود
لغت نامه دهخدا
پادشاه مقتدر و بزرگ منش ولایت زافون (در سودان و همجوار مغرب) است. وی پایتختی داشت و بروش سلسلۀ ملثمین (مرابطین، نقاب پوشان) پیش از دست یافتن بر بلاد مغرب، تغییر منزل میداد و بمراکز باران (مناطق حاصلخیز) می رفت. وی از مرابطین مقتدرتر و به امور سلطنت آشناتر است این موضوع مورد اعتراف آنان است و از این رو مرافعات بزرگ خود را نزد او می برند و از وی اطاعت میکنند. این پادشاه سالی که بحج میرفت در مغرب، بر لمتونی نقابدار (ملثم) که در آن وقت پادشاه مغرب و [امیرالمسلمین بود وارد گردید و لمتونی پیاده به استقبال او رفت. کسی که وی را در روز ورود به مراکش دیده بوده است نقل کرد که وی همچنان سواره بقصر امیرالمسلمین رفت و امیرالمسلمین خود پیاده او را همراهی میکرد. همین کس گوید: زافون مردی بلندقد و سیاه چهره بود و سفیدی چشمانش زردرنگ همچون دو شعلۀ آتش بود کف دستش چنان زردرنگ بودکه گوئی با زعفران رنگ شده است. لباس او از پیراهنی رنگارنگ و یک رداء سفید تشکیل یافته بود. (از معجم البلدان). و رجوع به دائره المعارف بستانی شود
لغت نامه دهخدا
(زُ / زَ)
پاپوش. لغتی است مغربی. (از منتهی الارب) (از آنندراج). نوعی ازپاپوش و کفش. (ناظم الاطباء). ج، زرابین، نوعی کفش... چنانکه در قسطنطنیه به کفش غلامان شهرت داشت... زیرا که خدمتگزاران اینگونه کفش را به پای می کردند. درنزد عرب هم چنین بود و با کفش های دم پائی مشابهت داشت که غلامان می پوشیدند و در هزارویک شب هم آمده است شمارۀ 2- 25: ’او را به عادت غلامان زربون پوشانید’. و این کفش محقر و پوشندۀ آنرا به حقارت می نگریستندو نوعی ناسزا بوده که به کسی بگویند زربون، چنانکه بیک مسیحی گفته شد. هزارویک شب شمارۀ برسل هفتم 278 و 13: ’زربون چرا بدنبالم می آیی’. اما اکنون به کفش های بزرگ اطلاق می شود... همچنین به چکمۀ قرمزی که نوک پنجه آن برگشته باشد و پاشنه اش نعل آهنی زده باشند زینت را. همچنین گویند که آن کفش غلامان نبود، بلکه کفش شیخ های روستانشین بوده است. (از دزی ج 1 ص 685). رجوع به همین کتاب شود
لغت نامه دهخدا
قریه ای است در بغداد، (تاج العروس)، گویا قریه ای بوده است دربغداد، (از معجم البلدان)، و رجوع به زاغونی شود
لغت نامه دهخدا
(زابود)
کوهی است در ناحیۀ صفد (صفد در جغرافیای قدیم جزء تقسیمات شامات بوده است). صاحب نخبه الدهر آرد: دراین کوه مغاره ها و حفره ها و حوضچه هائی وجود دارد که سراسر سال قطره ای آب در آن یافت نشود، جز آنکه در یک روز معین از سال جمعی کشاورز یهودی بر این کوه گردآیند. و تمام روز در آنجا بمانند. و چون بیرون آیندناگهان در جویها و حوضهای مغاره آب روان گردد و یک تا دو ساعت ادامه یابد. یهود این روز را عید گیرند واز این آب بشهرهای دور و نزدیک حمل کنند. این آب را (بنام قریه ای که در آن کوه است) میرون مینامند. ساکنین این کوه از دروزیه و حاکمیه و امریه تشکیل یافته است (این چند گروه از دهریان و اهل مذهب حلول اند. منکر شرایع و قیامت و نماز و روزه و حج و زکوه و معتقد بتناسخ اند) . (نخبه الدهر دمشقی ص 118 و 211)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
زربن. حیوانی است. (از اقرب الموارد). نوعی از ماهی آب شیرین که گوشت آن بسیار گرانبهاست. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
یک نوع زیرپوش یا لباس، (از اشتینگاس)
لغت نامه دهخدا
نام دهی است در دمشق، (منتهی الارب)، موضعی است که بین آن و دمشق یک میل مسافت است واقع در راه کسی که به عراق از میان بستانها رود، (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
یکی از مستعمرات فرانسه است در افریقای غربی در خلیج گینه از یک درجۀ عرض شمالی تا یک درجه و پنجاه دقیقۀعرض جنوبی در طول ساحل امتداد یافته فرانسویها ابتداء این جا را ضبط کرده و بتدریج دایرۀ نفوذ خود را به سوی شمال و جنوب و مشرق رسانیده اند، از طرف مشرق تا مجرای نهر بزرگ کنگو یعنی اراضی غیرمضبوطه را تحت تبعیت آورده و به این نقطه نام کنگوی فرانسه داده اند بنابراین ما هم تفصیلات راجع به این محل را به کلمه کنگوی فرانسه محول میداریم، (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
سابون است. گرم و خشک، مفرح جسد، منضج، ملین، مدرّ و جالی است. (منتهی الارب). از مخترعات هرمس است، و طریق ساختن او آن است که از قلی یک جزو و از آهک نصف او، نرم سائیده در ظرفی یا حوضی کرده با پنج مثل آن آب و تا دو ساعت بر هم زنند و باید سوراخی در بن ظرف باشد و مسدود کرده که بعد از ته نشین شدن، سوراخ را باز کرده آب صافی به ظرف دیگر رود، و باز آب تازه ریخته بر هم زده و تکرار عمل کنند تا تندی در جرم او نماند، و آبها را جداگانه ضبط کرده، و بقدر ده مثل آب اول روغن زیتون را بر روی آتش گذاشته بتدریج اول از آب آخر به خورد او دهند تا مجموع آبها تسقیه شود و مثل خمیر گردد، پس خشک کرده ریزه کنند و بعضی بجای روغن زیتون روغن دنبه و روغن کنجد و روغن قرطم و بیدانجیر و امثال آن میکنند، و بهترین همه اقسام قسم اول است. در آخر سیم گرم و خشک و مقطع و معفن و اکّال و منضج و ملین أورام و جالی و حمول او مخرج جنین زنده و مرده و مدرّ حیض و در این امور مجرب است و ضماد او با مثل آن حنّا جهت درد زانو و عرق النسا و نمش و کلف. و با زیبق و سلیمانی جهت درد مفاصل مزمنه مجرب و با روغن گل سرخ جهت خشک کردن زخمهای سر اطفال و قروح شهدیه که بهر چند روز ازاله و تجدیدکنند، و با سرگین کبوتر و امثال آن جهت گشودن دمل وشستن موی با آن جهت رفع چرک و قمل و رشک، و با لعابها جهت حکه و جرب و رفع آثار، نافع و شیاف او مسهل ورافع قولنج و مخرج کرم مقعد و مدرّ بول و شرب دو مثقال او تا چهار درهم کشنده به جراحت امعاء و احشا است. (تحفۀ حکیم مؤمن). معروف است و آن چیزی باشد که بدان جامه و امثال آن شویند و مسهل خلط خام است. (برهان قاطع). گرم و خشک بود در چهارم و مفرح اعضا بودو بحکم، قولنج بگشاید، و مسهل خلط خام بود و چون شافه از وی به خود برگیرند ورمها را نضج دهد. و شریف گوید: چون در میان خرقۀ صوف نهند و حزاز و قوبا را بدان بمالند بحکم زایل کند، و اگر با هم چند آن نمک بیامیزند و در حمام بمالند حکه و جرب ریش شده را نافع بود. و اگر هم چندان حنا بیامیزند و بر زانو طلا کنند درد زانو ساکن کند و بر نمش طلا کردن زود زایل کند و چون طلا کنند بر ریشهاء شهدیه و هفت روز رها کنند پس به آب گرم بشویند هیچ دوا بهتر از این نبود. و چون دو درم از وی با هم چند آن باسلیقون و هم چند آن نورۀآب دیده بر ریش خضاب کنندو در حمام بعد از آن که شسته باشد پاک و نیم ساعت صبر کنند موی را سیاه کند و چون بر اورام بلغمی دشخوار نضج نهند با ادویه که موافق بود، نضج دهد. و چون بر اورام نهند با ادویه که گشایندۀ اورام بود، مانند حرف و سرگین کبوتر و اصل قثاءالحمار، فعل وی قوی گرداند، و بر سر جراحتها طلا کردن بگشاید، و آب وی اگر بخورند کشنده بود، نزدیک به خوردن نوره است و مداوای وی به قی کنند، به آب گرم و روغن کنجد و بعد از آن، آبگوشت از مرغ و روغن بادام. (اختیارات بدیعی). از صناعت قدیمه است، قیل وجد فی کتب هرمس و انه وحی و هو الاظهر. و بهترین نوع آن آن است که از زیت خالص و قلی پاکیزه و نورۀ پاک ساخته محکم بپزند و خشک کرده به وضع مخصوصی ببرند و آن را عراقی نامند، نه از آنجهت که در عراق سازند بلکه این صفت بر آن غلبه یافته و آن را در اعمال حلب وشام پزند و صابون مغربی آن است که نبریده و محکم نپخته باشند و مانند نشاستۀ پخته است. (تذکرۀ ضریر انطاکی). در زبان عبری آن را بوریت گویند، و بمعنی پاک کننده باشد. در أرمیا 2:22 در میان صابون و نطرون تفاوت میگذارد. در ایام قدیم و حالیه آب یا خاکستر بعض از نباتات را از برای پاک کردن استعمال کرده و میکنند، نباتاتی که در شوره زار و نم’زارها میروید دارای نمک قلیا میباشد و در عمل شیشه گری و صابون سازی مستعمل است. خاکستر درخت صنوبر و برخی نباتات دیگر دارای نمک شوره هستند. مردمان سلف این املاح و قلیا را باروغن و دهنیات دیگر مخلوط کرده صابونی مایع ترتیب میدادند، و از برای شستن تن و لباس و تصفیۀ فلزات نیز استعمال میکردند. صابون منجمدی که فعلاً در فلسطین فراوان است در قدیم الایام در نزد مصریان و اغلب قدماءمعروف نبود... (قاموس کتاب مقدس ص 553). و در طب صابون هایی بکار است که هر یک بنام جزء عامل آن بدان نام مشهور است: صابون گوگرد. صابون سوبلیمه. صابون قطران. صابون گلسیرین و غیره: و این شهر ترمذ بارگه ختلان و چغانیان است و از وی صابون نیک و بوریای سبز و بادبیزن خیزد. (حدود العالم ص 66). و از او [از بستXXX کرباس و صابون خیزد. (حدود العالم ص 63).
گویی بطّ سپید جامه به صابون زده ست
کبک دری ساقها در قدح خون زده ست.
منوچهری.
توبه کن از هربدی که بر تنت و دین
جانت چو پیراهن است و توبه چو صابون.
ناصرخسرو.
به صابون دین شوی مر جانت را
بیاموز کاین بس نکو گازری است.
ناصرخسرو.
دل ز بدیها به دین بشوی ازیراک
پاک شود دل به دین چوجامه به صابون.
ناصرخسرو.
جامه به صابون شده ست پاک و خرد
جامۀ جان را بزرگ صابون شد.
ناصرخسرو.
جان به صابون خرد بایدت شستن کاین جسد
تیره ماند گر مر او را جمله در صابون کنی.
ناصرخسرو.
باهجو تو من مدح نیامیزم ازیرا
بقال نیامیزد صابون به شکر بر.
سوزنی.
به وفا جمع را چو صابون باش
نیست گردی چو گردها شویی.
خاقانی.
قرصۀ خورشید که صابون تست
شوخ گن جامۀ پرخون تست.
نظامی.
قرص خورشید در این طشت فلک صابونی است
که از او جامۀ ارواح مطهر گردد.
نظام قاری.
جهان که شست به صابون مهر جامۀ چرخ
چه رشک میبرد از رختهای گازر ما.
نظام قاری.
در عین چرک و چربی رختم ز دست صابون
گه کف زنانست بر سر گه پای مانده در گل.
نظام قاری.
جانم از تن چو تن ز جان شده کاهان
صابون از جامه کاست، جامه ز صابون.
ادیب نیشابوری.
و صابونهای معروف ایران در آشتیان، یزد، اطراف تهران، قم، اسپاهان تهیه میشود. اخیراً هم کار خانه صابون پزی در تهران، تبریز، اسپاهان دایر شده. (جغرافیای اقتصادی کیهان ص 218).
- جاصابونی، ظرفی است که در آن صابون نهند.
- حلوای صابونی، روغنجوش. زلنبع. مشخته. مشاش. نوعی از حلواست که با عسل و نشاسته و در بعض جاها با دوشاب و روغن کنجد کنند: و اغلب حلواهاءنیکو چون هاشمی و صابونی و لوزینه... نهادند. (نوروزنامه ص 13).
نه هر بیرون که بینندی درونش همچنان باشد
بسا حلوای صابونی که زهرش در میان باشد.
سعدی (مفردات).
کند وعده مرا یک دم به ذوق وصلتش دلبر
زهی حلوای صابونی، زهی پالودۀ شکّر.
؟
- صابون او به جامۀ کسی خوردن، زیان و آسیبش بدو رسیدن: صابونش به جامۀ همه خورده است، همه کس را فریفته است. به همه زیان رسانیده است. نظیر: تل پاک نگذاشته. (امثال و حکم).
- صابون به پای (زیر پای) کسی مالیدن، او را فریفتن.
- صابون رقّی، صابون عراقی است که در قریۀ رقّه از اعمال شام سازند و آن مصنوع از زیت و پیه است. (فهرست مخزن الادویه ص 26)
لغت نامه دهخدا
(بُ لُ)
نام پسر ششم حضرت یعقوب (نبی اﷲ) است، و نام مادرش لیا بوده است. (قاموس الاعلام ترکی). و رجوع به زبولون در قاموس مقدس و لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
زابین به عراق اندر بگشاد (زاب) چنانکه گفته ایم و آن را زاب بزرگ و زاب کوچک خوانند. (مجمل التواریخ و القصص ص 44). و ابن البلخی آرد:در عراق دو نهر آورد که آن را زابین خوانند و معنی زاب آن است که زو آب. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 39). و رجوع به زاب در لغت نامه و معجم البلدان ج 4 شود
لغت نامه دهخدا
ابن ناثان بن عتای بن احلای (دختر شیثان و گویا همان زابادبن احلای است که در توراه مذکور است و سلسلۀ نسب او که به یهودا میرسد به اهمیت یاد شده است و احلای مادر جدۀاو است که همسر یرحاع بود. (دائره المعارف بستانی از سفر الایام الاول توراه 2: 31- 36 و 11:41 2:41)
لغت نامه دهخدا
(تُ)
حاکم برشلونه (یکی از بزرگترین شهرستانهای اندلس که سالها در حصار فرانسویها بود و شارلمانی پادشاه فرانسه برای دست یافتن بدان رنج فراوان برد). شکیب ارسلان در الحلل السندسیه چنین آرد: امیر برشلونه که مورخان فرنگ وی را زاتون نام داده اند شارلمانی را فریب داده و با اظهار انقیادو تسلیم وی را اغفال کرد و چون فرانسویان بعزم تصرف برشلونه و به اعتماد بر زاتون بدان شهر نزدیک شدند با مقاومت شدید مسلمین روبرو گردیدند. شارلمانی که سخت از این ماجرا خشمگین شده بود هیئتی از امرای دست نشاندۀ خود تشکیل داد و تصمیم قطعی و نهائی خود را برای استیلاء بر برشلونه در آن هیئت اتخاذ کرد و پس ازبرگذاری مراسم تاجگذاری خود طبق نقشۀ دقیقی بر برشلونه که محکم ترین پناهگاه مسلمین بود حمله برد و آن را محاصره کرد. این حمله و محاصره چنان سخت بود که زاتون نتوانست بمسلمینی که برای کمک به وی آمده بودندراه یابد. سرانجام اهالی برشلونه فراری شده زاتون که با سربازان خود تنها مانده بود بقصد دفاع بیرون آمد و در دست مهاجمین اسیر گردید. فرانسویان با آخرین حملۀ خود شهری را که 90 سال در دست مسلمین بود گشودند و این فتح در 801 میلادی بود. (از الحلل السندسیه صص 210- 211). و در ذیل ص 210 آن کتاب بنقل از تاریخ متس وریجینون و غیر آن چنین آمده است: در 797 میلادی امیربرشلونه که از عرب بود نزد شارلمانی رفت سپس در 801م. که سرکشی از خود نشان داد اسیر و تبعید گردید.
مورخین عرب این امیر را گاه زاتون یا زادو و گاهی نیز زاد خوانند و بنظر میرسد که نام وی سعدون یا سعد باشد و در تاریخ لویس (شارلمانی) آمده است که سعدون در سربونه اسیر گردید و پس از اسارت پسرعموی وی بنام عامرعهده دار حکومت برشلونه و دفاع از استقلال آن گردید. و مسلمین تا دو سال در حال حصار سخت ترین مقاومتها رااز خود نشان دادند و برخی از مورخین فرنگ و از آن جمله مارمول، معتقدند که سعدون یا سعد (زاتون) از عمال سلطان قرطبه بود و ازاطاعت وی سرپیچی و به شارلمانی ابراز انقیاد کرد. شارلمانی پس از دو سال دریافت که امیر برشلونه وی را فریب داده و پیمان شکنی کرده است پس لشکری بریاست فرزندش لویس اولودفیک که عرب او را لذریق خوانند فرستاد. (الحلل السندسیه ص 210)
لغت نامه دهخدا
جای آتش خوابانیدن، (منتهی الارب) (آنندراج)، جائی که آتش پنهان کنند تا نمیرد، (کنزاللغات)
لغت نامه دهخدا
ناحیه ای است به قرب بحرین، (نزهه القلوب ص 137)
لغت نامه دهخدا
بابونه، (دزی ج 1 ص 47)، زنبور درشت، صقیع، علفج، زنبور، دبور، زنبور زرد، (فرهنگ فرانسه بفارسی نفیسی، زیر کلمه فرلون)
لغت نامه دهخدا
جمع واژۀ صابی در حالت رفع (به قرائت مردم مدینه) و در حالت نصبی و جری صابین خوانند، رجوع به تاج العروس، نهایه و تفسیر ابوالفتوح شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از طابون
تصویر طابون
آتشگاه
فرهنگ لغت هوشیار
یونانی تازی گشته برهو برهوه جسمی است که از ماده چربی ساخته می شود و آن را در شستشوی بدن و لباس به کار برند. توضیح صابونها مخلوطی از نمکهای سه اسید آلی یعنی اولئات پالمیتات و استارات سدیم هستند. برای تهیه صابون اسیدهای چربی دار را با سود سوز آور در دیگهای بزرگ - حرارت می دهند و پس از 24 ساعت در قالبهای چوبی بزرگ وارد می کنند و سپس به شمشهای کوچکتر می برند و عاقبت بر اثر جریان هوای گرم خشک می کنند و به صورت قالبهای کوچک که علامت کارخانه روی آن نقش شده قالب می کنند. یا صابون سلطانی. صابونی بود از جنس پست وردی که به طرح یکسان می داده اند و به مناسبت پستی جنس کسی آن را نمی خریده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زربون
تصویر زربون
پاپوش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زاکون
تصویر زاکون
روسی آسا (قانون) دات قاعده قانون رسم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مابون
تصویر مابون
هیز، مخنث
فرهنگ فارسی معین
تصویری از صابون
تصویر صابون
محصولی است ساخته شده از نمک های پتاسیم و اسیدهای چرب که در ترکیب با آب ایجاد کف می کنند و از آن برای شستشوی لباس و بدن استفاده می شود
صابون کسی به تن کسی خوردن: کنایه از با آن کس سر و کار داشتن و خسارت و آسیب دیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زاکون
تصویر زاکون
قاعده، قانون، رسم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از صابون
تصویر صابون
کفزا
فرهنگ واژه فارسی سره
هیز، مخنث، مفعول، ملوط
فرهنگ واژه مترادف متضاد
درخشان، تابان
فرهنگ گویش مازندرانی