جدول جو
جدول جو

معنی زئنی - جستجوی لغت در جدول جو

زئنی
(زِءْ نی ی)
کلب زئنی، سگ خرد و کوتاه. (منتهی الارب). سگ کوتاه. (اقرب الموارد) (تاج العروس). و گفته نشود: صبی چنانکه در صحاح آمده. (تاج العروس)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زانی
تصویر زانی
زنا کننده، زناکار، کسی که از راه حرام با جنس مخالف خود مقاربت کند
فرهنگ فارسی عمید
بمعنی زانو باشد مطلقاً خواه از انسان و خواه حیوانات دیگر و عربان رکبه خوانند و بلغت زند وپازند نیز همین معنی دارد، (برهان) (از جهانگیری) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء)، لهجه ای است بمعنی زانو چنانکه در سنگسری ’زونه’ ... طبری ’زنی’، رجوع به زانو شود، (حاشیۀ برهان چ معین)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
زن بودن. انوثیت. (فرهنگ فارسی معین) ، ازدواج. (ناظم الاطباء) ، منسوب به زن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). حالت نسوانیت و چگونگی آن. (ناظم الاطباء) :
به صبرم کرد باید رهنمونی
زنی شد بازنان کردن زبونی.
نظامی.
- به زنی آوردن، ازدواج کردن و عقد نکاح بستن. (ناظم الاطباء).
- به زنی دادن، به همسری دادن. به ازدواج واداشتن. (فرهنگ فارسی معین).
- به زنی کردن، به ازدواج درآوردن. به عقد خود درآوردن. (فرهنگ فارسی معین).
- به زنی گرفتن، ازدواج کردن. (فرهنگ فارسی معین).
- زنی کردن، چون زنان رفتار کردن:
بمردان بر زنی کردن حرام است
زنی کردن زنی کردن کدام است.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(زَ نی ی)
از ’زن ء’، خیک خرد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زَ نی ی)
از ’زن و’، وعاء زنی، خنور تنک. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). تنک و کم وسعت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زِ)
زناء. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (فرهنگ فارسی معین). زنا کردن. (تاج المصادر بیهقی). پلیدکاری کردن. (دهار) (ترجمان القرآن). ممالۀ زنا. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
نشنود زو نفاق پند دروغ
نخورد زو فساد حد زنی.
ابوالفرج (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
وفاق او تن و جان را حلال گشت چو بیع
نفاق او دل و دین را حرام شد چو زنی.
ادیب صابر (ایضاً)
لغت نامه دهخدا
(زُ بُنْ نی ی)
محمد بن ابی منهال بن داره ازدی مکنی به ابوحاتم. محمد بن ابی معتوج در هجو او گوید:
و اذا مررت بباب شیخ زبنه
فاکتب علیه قوارع الاشعار
یؤتی و تؤتی شیخه و عجوزه
و بناته و جمیع من فی الدار.
و نیز گوید:
اباحاتم سد من اسفلک
بشی ٔ هوالشطرمن منزلک.
ابن رشیق گوید: وی در محل خود بساحل از کورۀ رصفه که زبنه نام دارد شغل قضاء داشت، درشاعری، مشهور بود و در دیگر علوم دست نداشت. فرزند او عبدالخالق در شعر و شاعری بیش از پدر مشهور است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(زُ بُنْ نی ی)
نسبت است به زبنه، موضعی از کوره های رصفه. (از معجم البلدان). و رجوع به مادۀ زیرشود
لغت نامه دهخدا
(زِ نی ی)
واحد زبانیه یا واحد زبانیه زابن است یا زبان. (منتهی الارب). زبنی متمرد از انس و جن، واحد زبانیه است بدین معنی، یا واحدآن زبنیه است. (اقرب الموارد). برخی گویند واحد زبانیه، زبنی است. (البستان) ، زبنی، مرد سخت. واحد زبانیه بدین معنی، یا واحد آن زبنیه است. (اقرب الموارد). برخی واحد زبانیه را زبنی گفته اند. (البستان) ، زبنی، شرطی. واحد زبانیه بمعنی شرطگان، یا واحد آن زبنیه است. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
دهی از دهستان مرکزی بخش خوسف است که در شهرستان بیرجند واقع است و 173 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
زیندار، که زین بر او نهند سواری را، ستوری که سزاوار زین است و این جز ستور باری است که بر آن پالان یا جز آن نهند بار بردن را:
گذشتنی که نیالوده بود زآب در او
ستور زینی زین و ستور باری بار،
فرخی،
هزار استر زینی تیزگام
سراسر به زرین و سیمین ستام،
اسدی،
رجوع به زین و ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(زَ نا)
جمع واژۀ زمین. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). و رجوع به زمین (بر جای مانده) شود
لغت نامه دهخدا
(زِ)
سنگی باشد سیاه رنگ و آن دافع قروح و جذام است. (برهان) (آنندراج). سنگی سیاه رنگ و دوائی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زَ طَنْ نی)
عبدالله بن فرج ملکی، محدث است. (از منتهی الارب). واژه ی محدث از ریشه ’حدیث’ گرفته شده و به کسی اطلاق می شود که تخصص در نقل، حفظ و تحلیل احادیث دارد. این فرد معمولاً بر متون حدیثی مسلط است و می تواند صحیح را از ضعیف تشخیص دهد. محدثان نقش نگهدارنده سنت نبوی را داشتند و از طریق کتابت یا روایت شفاهی، احادیث را به نسل های بعدی منتقل کردند. برخی از معروف ترین محدثان عبارتند از بخاری، مسلم، ترمذی و نسائی.
لغت نامه دهخدا
(زَ)
دهی از دهستان طارم بالاست که در بخش سیردان شهرستان زنجان واقع است و 160 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(زُ)
مخفف زرنیخ است و آن جوهری باشد کانی و آن بر دو نوع است احمر و اصغر. احمر را اهل صنعت کیمیا بکار برند و اصفر را استادان نقاش. (برهان) (آنندراج). مخفف زرنیخ. (فرهنگ رشیدی). زرنیخ. (فرهنگ فارسی معین) (ناظم الاطباء). رجوع به زرنیخ شود
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ)
لایق و سزاوار زدن و کشتن. (از ناظم الاطباء). رجوع به زدن شود
لغت نامه دهخدا
مرد زانی، (اقرب الموارد)، مرد زناکننده، زناکار، غتفره، (ناظم الاطباء)، مردی که با زنی بدون نکاح جماع کند که نام آن زنا است، (فرهنگ نظام)، و رجوع به زان و زناه و زناشود، مجازاً روزگار، دهر:
فرزند بسی دارد این دهر جفاجوی
هر یک بد و بیحاصل چون مادر زانیش،
ناصرخسرو،
ورجوع به زانیه و زانیات شود
لغت نامه دهخدا
(ضِءْ نی ی)
خیک بزرگ از یک پوست که در آن دوغ زنند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از زانی
تصویر زانی
زناکار
فرهنگ لغت هوشیار
جهمرزی مرزیدن (زنا کردن) آوند کوچک، خیکچه جفت گردیدن مرد و زن به طور نامشروع. توضیح: مواقعه نامشروع مرد و زن مشروط بر این که وطی بشبهه نباشد و عمدا عمل صورت گرفته باشد، یا زنا محسنه زنا با زن شوهر دار
فرهنگ لغت هوشیار
جسمی است معدنی و آن عبارت است از ترکیب گوگرد و ارسنیک که در اصطلاح شیمی آنرا سولفور ارسنیک گویند و بر دو نوع است. یا زرنیخ زرد: عبارت است از ترکیب سه ظرفیتی ارسینک با گوگرد رنگ آن زرد است و در نقاشی برای تهیه رنگ زرد و سبز (مخلوط با آبی پروس) بکار میرود و همچنین در تهیه واجبی (نوره) از آن استفاده میکنند. یا زرنیخ قرمز عبارت است از ترکیب دو ظرفیتی ارسینک و گوگرد رنگ آن قرمز است و در نقاشی مصرف دارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زانی
تصویر زانی
زناکار، جمع زناه
فرهنگ فارسی معین
بدکار، زناکار، فاسق
فرهنگ واژه مترادف متضاد
شفاهی، زبانی
فرهنگ گویش مازندرانی
زدن
فرهنگ گویش مازندرانی
گوسفندی که پشم پشت او براثر عبور از لابه لای درختان و کنده.، زانو
فرهنگ گویش مازندرانی