جدول جو
جدول جو

معنی ریشچه - جستجوی لغت در جدول جو

ریشچه
(چَ / چِ)
ریش بچه. (ناظم الاطباء) (آنندراج). رجوع به ریش بچه شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ریشه
تصویر ریشه
بیخ، بن، اصل، هر یک از تارها، رشته ها و نخ هایی که در حاشیۀ چادر، پرده یا چیز دیگر آویزان می کنند، در علم زیست شناسی عضو اصلی گیاه که از تخم بیرون آمده و در زمین فرومی رود و گیاه به وسیلۀ آن آب و مواد غذایی را از زمین جذب می کند، در علم زبانشناسی صورت کهن کلمه مثلاً ریشۀ لغت «رفتن» چیست؟
ریشۀ باباآدم: در علم زیست شناسی ریشۀ اراقیطون یا ارقیطون که در طب قدیم دم کردۀ آن به عنوان مدر و صاف کنندۀ خون در معالجۀ رماتیسم به کار می رفته
فرهنگ فارسی عمید
(شَ/ شِ)
طراز و تارهای پنبه ای و ابریشمین و جز آن که از چیزی آویزان باشد. (ناظم الاطباء) (از برهان) ، طرۀ دستار. (ناظم الاطباء) (از غیاث اللغات). آنچه از تار بی پود گذارند در جانب جامه زینت را: ریشه گلیم. ریشه کلاغی. ریشه دستمال. آنچه رشته رشته و تارتار آویزداز کار فرش و جز آن زینت را. شملۀ دستار. علاقۀ دستار. فش دستار. دنبوقۀ دستار. (یادداشت مؤلف). کنارۀ بعضی چیزها که رشته رشته آویخته باشند: ریشه ردا. ریشه مقنعه. ریشه دستار. (آنندراج) :
تاتو آن خیش ببستی پسر اندر پسرا
بردلم گشت فزون از عدد ریشه ش ریش.
کسایی.
دارم بسی ز ریشه پوشی خیالها
یابم ز عقد طرۀ دستار حالها.
نظام قاری.
آنکه دستار طلادوز علم گردانید
کرد چون ریشه پریشان من سرگردان را.
نظام قاری.
درشده ریشه دید به والا غداد مشک
از سر گرفت دل هوس زلف و خال دوست.
نظام قاری.
کرده در کار علم رفاف کار قرمزی
ریشه نعلک زده نعلم در آتش می کند.
نظام قاری.
- ریشه دستار، طرۀ دستار. (از ناظم الاطباء). علاقۀ دستار که آن را در عرف هند طره گویند. (آنندراج) :
آویخته چون ریشه دستارچۀ سبز
سیمین گرهی بر سر هر ریشه دستار.
منوچهری.
تخت خاقان به گوشۀ بالش
تاج قیصر به ریشه دستار.
انوری (از آنندراج).
- ریشه سبحانیه، کسوتی مر مرشدان را که بر سر بندند. (ناظم الاطباء).
- ریشه ناخن، آنچه بعد از چیدن ناخن در کنار جای ماند و آزار دهد در عرف هند کور گویند. (آنندراج) :
مشکل که ولی زاده اذیت نرساند
یارب که برافتد ز جهان ریشه ناخن.
محسن تأثیر (از آنندراج).
، نوارگونه با رشته و تارهای آویختۀ جدابافته که بر کنار جامه دوزند برای زینت. (یادداشت مؤلف) ، هر یک از تارهای گوشت. قسمتهای گوشت به درازا که طبعاً از آن خردتر نباشد. (یادداشت مؤلف) ، زلف. (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات) ، موی در اندام آدمی، لیف و تارهای انبه، الیاف خرمابن، دستک درخت انگور، پلک چشم. (ناظم الاطباء). اما استوار نمی نماید، هر چیز تافته شده مانند پلیتۀ چراغ و فتیلۀ توپ. (ناظم الاطباء) ، بیخ هر چیز. (ناظم الاطباء). بیخ. اصل. بن. در یونانی ’ریزا’.
- امثال:
ریشه بیداد بر خاکستر است.
- ریشه دندان، بن آن. ثاهه. (یادداشت مؤلف).
- ریشه کلمه، مادۀ آن. (از یادداشت مؤلف).
، جزر در حساب. (از لغات فرهنگستان). جزر در ریاضی.
- ریشه سوم، کعب (در حساب).
، آن جزء از درخت که در زیر خاک می باشد. (ناظم الاطباء) (از برهان). ریشه درخت. (انجمن آرا). بیخ درخت. (از شرفنامۀ منیری) (از غیاث اللغات). عروق اشجار و نباتات که در زمین باشد و گاهی بر بیخ اشجار اطلاق کنند. (از آنندراج). عرق. بیخ. اردمه. آن قسمت از نبات که به شعب خرد و درشت در زیر زمین باشد. (یادداشت مؤلف). ریشه اولین عضوی است که از دانه خارج می شود و به سمت مرکز زمین متوجه می گردد و انتهای آن از دیگر قسمتها متورم و تیره می باشد و کلاهک نامیده می شود. در بالای کلاهک ناحیۀ صافی وجود دارد که سلولهای مولد ریشه در منتهی الیه آن قرار گرفته و نمو طولی ریشه و کلاهک بوسیلۀ همین سلولهاست از این رو اگر انتهای ریشه را قطع کنند رشد و نمو آن نیز قطع می گردد. (از گیاه شناسی ثابتی ص 208) :
تا برون ریشه گیا بینی
ز اندرون ریش ده کیا منگر.
خاقانی.
ای برادر تو همان اندیشه ای
مابقی تو استخوان و ریشه ای.
مولوی.
تا ریشه در آب است امید ثمری هست.
عرفی شیرازی.
در گیاه شناسی ثابتی برای ریشه اقسام زیر آمده: ریشه اصلی، ریشه افشان، ریشه اولیه، ریشه برگ مانند، ریشه تکمه ای، ریشه تنفس کننده، ریشه جانبی، ریشه منظم، ریشه جوانه دار، ریشه فرعی، ریشه مرکب، ریشه مکینه، ریشه نابجا. رجوع به جنگل شناسی ساعی ج 1 ص 162 تا 172 و برای شرح هر یک از آنها رجوع به فهرست لغات همان کتاب شود.
- از ریشه برآوردن، از بیخ برکندن. (از یادداشت مؤلف).
- بی ریشه، بی اصل.
- ریشه آلیسا، در تداول عامه، مصحف ریشه ایرسا. بیخ ایرسا. ریشه زنبق کبود. اصل سوسن آسمانجونی. ریشه زنبق. (از یادداشت مؤلف). رجوع به ترکیب ریشۀایرسا شود.
- ریشه اراقیطون، ریشه باباآدم. (از یادداشت مؤلف). رجوع به ترکیب ریشه باباآدم شود.
- ریشه انداختن، ریشه دوانیدن. رجوع به ترکیب ریشه دواندن شود.
- ریشه ایرسا، بیخ بنفشه. ریشه آلیسا. (یادداشت مؤلف). رجوع به ترکیب ریشه آلیسا شود.
- ریشه باباآدم، اصل اللوف. (ناظم الاطباء). ریشه اراقیطون. (یادداشت مؤلف). ریشه اریسا (باردان بزرگ). رجوع به باباآدم وترکیب ریشه اراقیطون شود.
- ریشه بر، از آلات کشاورزی است. (یادداشت مؤلف).
- ، بیخ بر. از بن برکننده. ریشه کن.
- ریشه بر شدن، از ریشه برآمدن. به کلی محو و نابود شدن. از میان رفتن.
- ریشه بستن، ریشه دوانیدن. استوار ساختن بیخ و ریشه. پابرجا گشتن:
نبندد ریشه نخل آرزو در خاک آزادی
به تاراج دمیدن داد همت حاصل ما را.
ناصرعلی (از آنندراج).
- ریشه بند کردن، ریشه بستن. (ازآنندراج). پابرجا شدن. استوار گشتن:
چو در حقۀ سیم گوهر نهند
درو همچو گوهر کند ریشه بند.
وحید (از آنندراج).
- ریشه بنفشه، ایرسا. (ناظم الاطباء). رجوع به ترکیب ریشه ایرسا شود.
- ریشه پیچیدن بر چیزی، ریشه داشتن در چیزی. (آنندراج). بدو پیچیدن. جزٔبجزء بدو متصل شدن:
نپیچد بر دل کس ریشه شوق گرفتاری
چو نخلم تا گره وا می کنی سرتا به پا دامم.
بیدل (از آنندراج).
رجوع به ترکیب ریشه داشتن در چیزی شود.
- ریشه جوز، خولنجان. (ناظم الاطباء). از ادویه است. (یادداشت مؤلف).
- ریشه خردل، رفور. از تیره کروسیفر است و قسمت قابل مصرف آن سوش تازه، و مادۀ مؤثر آن کلوکز ید سولفوره است. (از کارآموزی داروسازی ص 181).
- ریشه داشتن در چیزی، ریشه بردن بر چیزی. (آنندراج). ریشه دار شدن. ریشه دوانیده شدن:
کی رود از خاطر آشفته ام سودای ناز
کز خط او ریشه دارد در دلم غوغای ناز.
بیدل (از آنندراج).
- ریشه دواندن یا دوانیدن، بیخ گرفتن. ریشه راندن. ریشه کردن. (مجموعۀ مترادفات ص 179) :
نهال همت طالب به عرش ریشه دواند
ولی چه سود که نخل سعادتش پست است.
طالب آملی (از آنندراج).
رجوع به ریشه کردن شود.
- ریشه راندن، ریشه دواندن. (آنندراج). ریشه کردن. ریشه دواندن. (مجموعۀ مترادفات ص 589). بیخ زدن. بیخ گرفتن:
به احباب از شهره شهدی چشاند
که در کامشان چاشنی ریشه راند.
ظهوری (از آنندراج).
رجوع به مدخل ریشه کردن شود.
- ریشه شیرین، قسمی شیرین بیان در کرج. (یادداشت مؤلف). رجوع به شیرین بیان شود.
، در شعر ذیل از فردوسی کلمه ریشه با توجه به اینکه در نسخه ای از شاهنامه ’پشه’ ضبط شده است، معنی سبک و ناچیز و کم وزن می دهد:
به دست وی اندر یکی ریشه ام
وزآن آفرینش پراندیشه ام.
(شاهنامه چ بروخیم ج 2 ص 306)
لغت نامه دهخدا
(شَ / شِ)
ریش و زخم. جراحت، بیماری رشته و عرق مدنی. (ناظم الاطباء). به معنی رشته که مرضی است. (انجمن آرا) (آنندراج). نام مرضی است که آن را عرق بدنی گویند. (برهان). رجوع به رشته شود، در اصطلاح جانورشناسی زایده هایی است در بدن روی قسمت تحتاتی. (از جانورشناسی عمومی ج 1 ص 248). رجوع به همان صفحه شود
لغت نامه دهخدا
(شَ)
یک پر مرغ. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
پدر قبیله ای است، یا نام دختر معاویه بن بکر، مادر مالک وحیدبن عبدالله بن هبل است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ)
راه چه. راه باریک و کوچک. (فرهنگ لغات عامیانه)
لغت نامه دهخدا
قسمی از اندام گیاه که معمولا در زمین فرو رود و وظیفه اش جذب مواد معدنی و آب مورد احتیاج گیاه از زمین است و علاوه بر آن نبات را در محل خود مستقر میداند اصل بیخ، اصل هر چیز بیخ بن، هر یک از تارها و نخهایی که در حاشیه پارچه پرده چادر و مانند اینها آویخته است، اصل و بنیاد هر فعل و آن بر دو قسم است: یا ریشه حقیقی آن است که هیچگاه به تنهایی و باستقلال استعمال نمیشود جز آن که به صیغه فعلی در آید یا با کلمه دیگر ترکیب شود مثلا: ریشه حقیقی فعل گرفتن) گیر (است که به صورتهای ذیل در آید: گیرا گیر گرفت و گیر دار و گیر دستگیره گیره گیرا بگیر. یا ریشه غیر حقیقی آنست که برخلاف ریشه حقیقی بتوان آنرا به تنهایی استعمال کرد مانند: ترس شتاب شکیب جنگ خواب که افعال ترسیدن شتافتن شکیفتن جنگیدن خوابیدن از آنها مشفق شده (قبفهی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ریشه
تصویر ریشه
((ش))
عضو اصلی گیاه که زیر زمین قرار دارد و آب و مواد لازم را به گیاه می رساند، اصل هر چیز
ریشه کسی را خشکاندن: کنایه از آن را یکسره از میان بردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ریشه
تصویر ریشه
اصل، مصدر
فرهنگ واژه فارسی سره
اصل، بن، بنیاد، بیخ، پایه، رگه، جذر، رادیکال
فرهنگ واژه مترادف متضاد