جدول جو
جدول جو

معنی ریر - جستجوی لغت در جدول جو

ریر
(رَ / ری)
مخ ریر، مغز فاسد و سیاه شده و گداخته شده از لاغری. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
ریر
(رَ)
آبی که از دهن کودک روان باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). لیزابه که از دهان بچه برآید. (یادداشت مؤلف) ، پیه استخوان که تنک و آب سیاه شده باشد یا مغز استخوان تباه شده و گداخته از لاغری یا عام است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
ریر
(تَ لَوْ وی)
در ارزانی و فراخسالی رسیدن قوم: ریر القوم (مجهولاً) ریراً. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از جریر
تصویر جریر
(پسرانه)
نام دانشمند معروف و مؤلف تاریخ طبری
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ریرا
تصویر ریرا
(دخترانه)
در گویش مازندران بیدار باش، به هوش باش
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از حریر
تصویر حریر
(دخترانه)
پارچه ابریشمی نازک
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از حریر
تصویر حریر
ابریشم، تاری بسیار نازک و محکم که از باز کردن پیلۀ کرم ابریشم تهیه می شود و در صنایع نساجی و تهیۀ تار بعضی از سازهای موسیقی به کار می رود، قزّ، کج، کناغ، بریشم، سیلک، دمسق، بهرامه، دمسه، پناغ
پارچۀ ابریشمی
جامۀ ابریشمی، پرنیان، پرند
فرهنگ فارسی عمید
(خَ)
آواز آب و باد و عقاب در پریدن، آواز گلوی خفته و خبه کرده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از تاج العروس) (از لسان العرب) ، جای پست میان دو بلندی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
ابریشم. (اختیارات بدیعی) (تحفۀ حکیم مؤمن) (منتهی الارب). مستخرج از قز پس از تنقیۀ آن و خروج کرم و آنچه از قز گیرند پس ازخبه کردن کرم در آفتاب و جز آن. ابن ماسه گوید: آنگاه که کرم ابریشم بر خویش تنید و کار تنیدن به پایان آمد، اگر کناغ (پیله) را به آفتاب دهند، کناغ را سوراخ کند و بیرون شود و از این کناغ ابریشم و لاس (قز) گیرند و اگر بر آفتاب دهند و کرم در آن بمیرد از اوحریر آید. (منتهی الارب)، آنچه از ابریشم پخته بافند. جامۀ ابریشمین. پرنیان. (محمود بن عمر ربنجنی) (دهار) (حبیش تفلیسی) (ترجمان عادل). و درصحاح الفرس آمده است که حریر ساده و بی نقش را پرند، و حریر نگارین و منقش را پرنیان گویند:
چندین حریر و حله که گسترد بر درخت
گوئی که برزدند به قرقوب و شوشتر.
کسائی.
ز دینار و یاقوت و مشک و عبیر
ز دیبای زربفت و خز و حریر.
فردوسی.
همه جامه هاشان ز خز و حریر
از او چند برنا بدوچند پیر.
فردوسی.
یکی خوب دستار بودش حریر
به موزه درون پر ز مشک و عبیر.
فردوسی.
به گردونه ها بر چه مشک و عبیر
چه دیبا و دینار و خزو حریر.
فردوسی.
چو آن خرد را سیردادند شیر
نوشتندش اندر میان حریر.
فردوسی.
چه عنبر چه عود و چه مشک و عبیر
چه دیبا چه از جامه های حریر.
فردوسی.
حریر نامه بد ز ابریشم چین
چو مشک از تبت و عنبر ز نسرین.
(ویس و رامین).
ای زده تکیه بر بلند سریر
بر سرت خز و زیر پای حریر.
ناصرخسرو.
دیو کز وادی محرم شنود نامۀکوس
چون حریر علمش لرزه بر اعضا بینند.
خاقانی.
بوریاباف اگرچه بافنده ست
نبرندش به کارگاه حریر.
سعدی.
امیر ختن جامه ای از حریر
به پیری فرستاد روشن ضمیر.
سعدی.
نبینی که در معرض تیغ و تیر
بپوشند خفتان صدتوحریر.
(بوستان).
صورت دیو پلاس است و پری کمسان دوز
نیک و بد شال و حریر است بنزد احرار.
نظام قاری.
بر حریر تنت عنبری و کافوری
دو خادمند یکی عنبر و یکی کافور.
نظام قاری.
قوی عجب بود از کندگان اسپاهان
حریروار چنین نرم زوده ای در بر.
نظام قاری.
سه نگردد بریشم ار او را
پرنیان خوانی و حریر و پرند.
هاتف.
، در قدیم نامه های پادشاهان و معشوقگان و معشوقان بر حریر و بر حریر چینی مینوشتند. و ابن الندیم گوید: و الروم تکتب فی الحریر الابیض. و الهند تکتب فی النحاس و الحجار و فی الحریر الابیض. (ابن الندیم) :
نوشتند نامه به مشک و عبیر
چنان چون سزاوار بد بر حریر.
فردوسی.
بفرمود [سیاوش] تا رفت پیشش دبیر
نوشتش یکی نامه ای بر حریر.
فردوسی.
بفرمود [اسکندر] تا پیش او شد دبیر
قلم خواست رومی و چینی حریر.
فردوسی.
بفرمان شه رای زن با دبیر
نبشتند پس نامه ای بر حریر.
فردوسی.
بفرمود پس تا بیامد دبیر
نبشتند پس نامه ای بر حریر.
فردوسی.
بفرمود تا پیش او شد دبیر
نبشتند منشور چین بر حریر.
فردوسی.
چنین گفت کآن نامۀ بر حریر
بیارید و بنهید پیش دبیر.
فردوسی.
، گاه از راه غلبه حریر گویند و کاغذ اراده کنند و در شرفنامۀمنیری کاغذ را از معانی حریر دانسته است:
به گنجور گفت آن درخشان حریر
نبشته بر او صورت دلپذیر
به پیش من آور چنان هم که هست...
بیاورد و بنهاد پیشش حریر
نبشته بر او صورت دلپذیر.
فردوسی.
حریر و مشک و عنبر خواست و خامه
ز درد دل به رامین کرد نامه.
(ویس و رامین).
اگر چرخ فلک باشی حریرم
ستاره سربسر باشد دبیرم...
(ویس و رامین).
حریرش چون بر ویس سمن بوی
مدادش چون دو زلف ویس خوشبوی.
(ویس و رامین).
زپیش گل حریر و کلک برداشت...
یکی نامه نوشت آن بیوفا یار...
(ویس و رامین).
،
{{صفت}} مردم گرم شده از غضب و جز آن. (غیاث از منتخب). مرد گرم شده از خشم و جز آن.
- حریرباف. رجوع به همین ماده شود.
- حریربافی. رجوع به همین ماده شود.
- حریر چینی، که از چین خیزد: و از این ناحیت [یعنی از چین] زر بسیار خیزد و حریر و پرند و دیبا. (حدود العالم).
بر تخت بنشست فرخ دبیر
قلم خواست از ترک و چینی حریر.
فردوسی.
- حریر سبز، سبزی بستان در بهار را بدان تشبیه کنند:
بقول چرخ گردان بر زبان باد نوروزی
حریر سبز درپوشند بستان و بیابانها.
ناصرخسرو.
- حریر سپید، که بر روی آن مینویسند:
یکی نامه ای بر حریر سپید
بدان اندرون چند بیم و امید.
فردوسی.
- حریر سیاه، سیاهی شب را بدان تشبیه کنند:
چو گردون بپوشد حریر سیاه
به جشن آید آن مرد بادستگاه.
فردوسی.
- حریر هندی، نوعی حریر:
پس آنگه بفرمود تا شد دبیر
قلم خواست چینی و هندی حریر.
فردوسی.
- دودالحریر، کرم قز. کرم ابریشم. و رجوع به دود شود.
- سبز حریر، حریرسبز. کنایه از سبزی بستان در بهار:
کردشان مادر بستر همه از سبز حریر
نه خورش داد مر آن بچگکان را و نه شیر.
منوچهری.
- مثل حریر، سخت نرم. سخت لطیف
لغت نامه دهخدا
(حَ)
دهی است از دهستان حومه بخش کرند به قصرشیرین. دامنه و سردسیر است و 28 تن سکنۀ مسلمان دارد. زبانشان کردی و فارسی است. آب از سراب محلی و محصول آن غلات، حبوبات، صیفی، لبنیات، انگور، توتون، چغندر قند و مختصر میوه جات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه شوسه و دبستان دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5). فاصله این نقطه تا تهران 674000 گز میباشد
لغت نامه دهخدا
(حَ)
نام اسپ میمون بن موسی مری. (تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(ثُ رَ)
بصیغۀ تصغیر، جائی است نزدیک انصاب الحرم که متصل به مستوفر است و گویند ناحیه ای است از نواحی حجاز که آنجا مال و ثروتی از ابن زبیر بوده است. (مراصد الاطلاع)
لغت نامه دهخدا
(تَ ثُ)
آواز کردن بهنگام خواب یا بهنگام جنگی، آواز کردن باد و عقاب. (از منتهی الارب) (ازتاج العروس). بانک کردن آب. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
نام موضعی است از ناحی وشم به یمامه. (از معجم البلدان یاقوت)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
آواز (مطلق).
لغت نامه دهخدا
(تْ یِ)
ترو. شهری است در آلمان، بر کنار رود موزل که 81700 تن سکنه دارد. در این شهر آثاری از ساختمانهای مخروب دورۀتسلط روم متعلق به قرن اول و کلیسای بزرگی متعلق به قرن 14- 11 میلادی وجود دارد. این شهر در قرون وسطا مرکز یک مطران انتخابی بوده است. و رجوع به ترو شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
ترساننده را گویند. به عربی نذیر خوانندبا نون و دال نقطه دار. (برهان). ترساننده که به تازی نذیر گویند. (ناظم الاطباء). خود کلمه هم مصحف نذیراست. (حاشیۀ برهان چ معین). و رجوع به نذیر شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
مرد گرداندام توانا. (منتهی الارب) ، ستور تیزرو، چراغ روشن و نورانی. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
تیز دویدن اسب یا نرم دویدن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، روان شدن خوی. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حُ رَ)
یکی از علمای موسیقی، استاد اسحاق بن ابراهیم موصلی
لغت نامه دهخدا
(بُ رَ)
ابن الخضیر همدانی. یکی از شهدای کربلا بروز عاشورا در رکاب حسین بن علی علیهم االسلام، و او اول کسی است که بعد از حر شهید شد. (از حبیب السیر چ طهران ج 1 ص 215)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
نخستین بر پیلو. بریره، یکی. (منتهی الارب). اولین چیزی که از میوۀ اراک آشکار میشود. (از اقرب الموارد). و رجوع به اراک و پیلو شود
لغت نامه دهخدا
(رَ رَ)
سگ انگور. (منتهی الارب). عنب الثعلب. (نشوء اللغه ص 28) (ناظم الاطباء). ربرق. ریزق. (نشوء اللغه). تاجریزی. سپنگور. سگ انگور. (از یادداشت مؤلف). رجوع به سگ انگور و عنب الثعلب و ریزق شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از خریر
تصویر خریر
آواز کردن بهنگام خواب یا بهنگام جنگی، بانگ کردن آب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حریر
تصویر حریر
ابریشم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جریر
تصویر جریر
افسار شتر
فرهنگ لغت هوشیار
گرد اندام، ستور تیزرو، چراغ روشن، تیز دویدن، خویروانی روان شدن خوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خریر
تصویر خریر
((خَ رِ))
صدای آب و وزش باد، جای پست، خرخر، صدایی که از گلوی شخص خوابیده برآید
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حریر
تصویر حریر
((حَ))
پرنیان، ابریشم، پارچه ابریشمین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از جریر
تصویر جریر
((جَ))
رسنی که شتر را به جای افسار باشد، جاری، روان، تندزبان، گویا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حریر
تصویر حریر
ابریشم، پرنیان
فرهنگ واژه فارسی سره
ابریشم، اطلس، پرند، پرنیان، دیبا
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نامی برای زنان، تغییریافته ی لیلا
فرهنگ گویش مازندرانی
دره و گوسفند سرایی در کلاردشت چالوس
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع کوهستان غرب چالوس
فرهنگ گویش مازندرانی