جدول جو
جدول جو

معنی رکیک - جستجوی لغت در جدول جو

رکیک
زشت و سخیف، ناپسند، بی ارزش، کم مایه، ضعیفه
تصویری از رکیک
تصویر رکیک
فرهنگ فارسی عمید
رکیک
(رَ)
به معنی رکاک است و مذکر و مؤنث در آن یکی است. ج، رکاک و رککه. (از اقرب الموارد). مرد ناکس سست رای و ضعیف عقل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سست رأی و ضعیف. (مقدمۀ لغت میرسید شریف جرجانی ص 2). فرومایه. (یادداشت مؤلف). سست و ضیعف. باریک و حقیر. (غیاث اللغات) (آنندراج). سست رای. (مهذب الاسماء). سست. ضعیف. حقیر. (ناظم الاطباء). سست. (دهار). سست. ضعیف. اندک. مقابل جزل. (یادداشت مؤلف) :
این لجوجیت سخت پیکاری است
وآن رکیکیت سست پیمانی است.
مسعودسعد.
، سست و ضعیف. پست و سخیف. بی ارزش و کم ارزش:
گر این قصیده نیامد چنانکه در خور بود
از آنکه هستش معنی رکیک و لفظ ابتر.
مسعودسعد.
و شین آن لابد به رای رکیک و خاطرواهی پادشاه راجع شود. (سندبادنامه ص 79).
بدل ستاند از ایشان بجای پنبه و پشم
چه شعرهای رکیک و چه نثرهای تباه.
سوزنی.
دلوچی و حبل چی و چرخ چی
این مثال بس رکیک است ای غوی.
مولوی.
یکی از وزراء گفت: لایق قدر بلند پادشاهان نباشد به خانه دهقانی رکیک التجا بردن. (گلستان).
قارون ز دین بر آمد و دنیا بر او نماند
بازی رکیک بود که موشی شکار کرد.
سعدی.
، زشت و قبیح و ناپسند: لغات مشدیها و لغات مستهجنه نباید درج شود مگر بعضی کلمات رکیکۀ عام الاستعمال که رکیک است ولی مستهجن نیست. (عبارت تقی زاده فرق بین رکیک و مستهجن) (یادداشت مؤلف).
- رکیک سخن، سست سخن. که شعر و سخن سست و بی ارزش گوید:
درین زمانه بسی شاعر رکیک سخن
ز بهر کیکی بر آتش افکنند گلیم.
سوزنی.
رجل رکیک العلم، مرد کم علم و دانش. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، آنکه بر اهل خود غیرت ندارد یا آنکه اهل آن مهابت آن ندارند. مذکر و مؤنث در آن یکی است. ج، رکاک. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). آنکه بر اهل خانه خود غیرت ندارد. (آنندراج) (غیاث اللغات). بی غیرت. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
رکیک
کم عقل، ناکس سست، نازک جامه، بسودنی، فرومایه پست، کم دان، یاوه، بی رگ بدرگ (بی غیرت) سست ضعیف، ناکس کم همت پست حقیر، زشت قبیح سخیف (سخن) مقابل رصین جمع رکاک رککه
فرهنگ لغت هوشیار
رکیک
((رَ))
سست، سست رأی، کم عقل، پست، حقیر، زشت، سخیف
تصویری از رکیک
تصویر رکیک
فرهنگ فارسی معین
رکیک
زشت، سخیف، قبیح، ناپسند، نامعقول، سست، ضعیف
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رکین
تصویر رکین
محکم و استوار، پابرجا، ثابت و برقرار، باوقار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رکیب
تصویر رکیب
راکب، سوار، کسی که با دیگری بر یک مرکب سوار شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رکوک
تصویر رکوک
رکو، پارچۀ کهنه، لته، تکه ای از پارچه یا جامه، جامۀ یک لا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رکیب
تصویر رکیب
حلقۀ فلزی که به زین اسب آویزان می کنند و پا در آن می گذارند، برای مثال رکیب است پای مرا جایگاه / یکی ترگ تیره سرم را کلاه (فردوسی - ۱/۳۱۷)
فرهنگ فارسی عمید
(بَ)
ذکر بکیک، شمشیر در خاک اندازنده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
سنب تراشیده. سم تراشیده. سم کنارریزنده. (مهذب الاسماء)، کعب (قاب) سوده که کودکان بازند. (منتهی الارب). بجول که کودکان بازند. (مهذب الاسماء)، اسب تراشیده سم، هرتراشیدۀ لطیف. هر تراشیدۀ پنهان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
روز گرم و بی باد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(رَ)
کوه بلنداطراف بزرگ جوانب. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، مرد استواررای و آهسته و آرمیده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مرد آهسته و آرمیده. (آنندراج) (غیاث اللغات). خردمند. (مهذب الاسماء). مرد آهسته. (دهار). موقر. باوقار. (فرهنگ فارسی معین). مرد استوار همانند کوه. (از اقرب الموارد). مجازاً رزین. ساکن. وقور. (یادداشت مؤلف) ، عالی الارکان. شدیدالارکان. استوار: رکن رکین. (یادداشت مؤلف). محکم و استوار. (آنندراج) (غیاث اللغات). رکن رکین،ستون استوار و محکم و ثابت و برقرار. (ناظم الاطباء) ، ثابت. برقرار. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(اِ جِ)
باران ریزه باریدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد) ، ملزم کردن کسی را بکاری. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رَ کَ)
رکیکه. تأنیث رکیک. (یادداشت مؤلف) ، باران ریزه یا آن فوق دث ّ است. (منتهی الارب). باران ریزه و اندک. (از اقرب الموارد). باران ریزه. (ناظم الاطباء) ، ارض رکیکه، زمین باران ریزه رسیده. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
دهی است از دهستان سملقان بخش نامۀ شهرستان بجنورد. جلگه است و معتدل و 259 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
در چالوس نام نوعی سرخس است. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(رُزْ زَ)
نام پدر ملک صالح و طلایعبن رزیک وزیر مصر بوده. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
تمام: یوم دکیک و شهر دکیک و حول دکیک، روز تمام و ماه و سال تمام. (از منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد از لسان)
لغت نامه دهخدا
تصویری از عکیک
تصویر عکیک
گرمای بی باد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صکیک
تصویر صکیک
ناتوان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رهیک
تصویر رهیک
سوده، شکسته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رکیکه
تصویر رکیکه
باران سست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دکیک
تصویر دکیک
رساگاه (زمان تمام و کامل، کوبیده خورد شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ربیک
تصویر ربیک
شوریده مغز گول، خرمانک خوراکی که از خرما و روغن سازند
فرهنگ لغت هوشیار
پارچه کهنه، پاره که بر جامه زنند جامه کهنه سوده شده لته، کرباس، چادر شب یک لخت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رکاک
تصویر رکاک
جمع رک، ریزه باران ها، جمع رکیک، ناکسان سست رایان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اکیک
تصویر اکیک
گرمروز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رکیه
تصویر رکیه
چاه آب دار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رکین
تصویر رکین
پابرجا، استوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رکیس
تصویر رکیس
واژگون، نگونسار، باز گردانیده، دور افکندنی
فرهنگ لغت هوشیار
نشانده چون نگین در انگشتری، سوار، همسوار دو ترکه، کرد پاره ای از زمین که کناره های آن را بلند کرده در آن سبزی کارند کشتزار، رده کویک (خرما بن) برخی از واژه نامه ها رکیب را دگر گشته (اماله) (رکاب) دانند: وهنگ گور گیاه از گیاهان حلقه مانندی از فلز (آهن نقره طلا) که در دو طرف زین مرکوب آویزند و بهنگام سواری پنجه های پا را در آن کنند جمع رکب، قسمتی از ماشین (اتومبیل سواری اتوبوس و غیره) که مسافران هنگام سوار شدن و پیاده شدن پابر آن گذارند، شتر سواری و مرکوب (جمع رکایب رکائب)، پیاله هشت پهلو، جام شراب مدور، نوعی حلقه طناب که پاها را در آن کنند و ضمن لغزاندن آن حلقه ها برروی طناب ثابت صعود نماید. سوار راکب، آنکه با دیگری بر یک مرکب سوار باشند. گور گیاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رکین
تصویر رکین
((رَ))
استوار، محکم، پابرجا، باوقار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رکیه
تصویر رکیه
((رَ یِّ یا یَ))
چاه، بئر، جمع رکایا، رکی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رکیب
تصویر رکیب
((رِ))
رکاب
فرهنگ فارسی معین