چیزی اندر چیزی نشانده. (منتهی الارب) (آنندراج). چیزی نشانده شده در چیزی دیگر، مانند نگین در انگشتری. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، آنکه با دیگری هم سوار باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). آنکه با دیگری دو ترکه سوار شود. (از اقرب الموارد) ، گرد زمین یعنی پاره ای از زمین که کناره های آن را بلند کرده باشند و در آن سبزی یا زراعت کارند یا جوی میان دو کرد زمین یا جوی میان دو بستان خرمابن یا کشتزار. ج، رکب. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) ، خرمابن بر یک رسته بر جدول وغیر آن نشانده. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) ، کشتزار. ج، رکب. (از اقرب الموارد) ، راکب، مانند ضریب و صریم برای ضارب و صارم. (از اقرب الموارد)
چیزی اندر چیزی نشانده. (منتهی الارب) (آنندراج). چیزی نشانده شده در چیزی دیگر، مانند نگین در انگشتری. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، آنکه با دیگری هم سوار باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). آنکه با دیگری دو ترکه سوار شود. (از اقرب الموارد) ، گرد زمین یعنی پاره ای از زمین که کناره های آن را بلند کرده باشند و در آن سبزی یا زراعت کارند یا جوی میان دو کرد زمین یا جوی میان دو بستان خرمابن یا کشتزار. ج، رُکُب. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) ، خرمابن بر یک رسته بر جدول وغیر آن نشانده. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) ، کشتزار. ج، رُکُب. (از اقرب الموارد) ، راکب، مانند ضریب و صریم برای ضارب و صارم. (از اقرب الموارد)
امالۀ رکاب. ممال رکاب. ممالۀ رکاب. (یادداشت مؤلف). امالۀ رکاب. (از آنندراج) (غیاث اللغات) : که آیم ببوسم رکیب ترا ستایش کنم فر و زیب ترا. فردوسی. رکیبش دو سیمین دو زرین بدی همان هر یکی گوهرآگین بدی. فردوسی. رکیب است پای مرا جایگاه یکی ترک تیره سرم را کلاه. فردوسی. کجات اسب شبدیز و زین و رکیب که زیر تو اندر بدی ناشکیب. فردوسی. بدید آن نشست سیاوش پلنگ رکیب دراز و جناغ خدنگ. فردوسی. رکیب فرامرز و آن یال و برز نگه کرد با دست و چنگال و گرز. فردوسی. سواری و تیر و کمان و کمند عنان و رکیب و چه و چون و چند. فردوسی. به اسب و به پای و به یال و رکیب سوار از فراز اندر آمد به شیب. فردوسی. نگه کرد قیصر بر آن سرفراز بر آن چنگ و یال و رکیب دراز. فردوسی. روز رزم ازبیم او در دست و در پای عدو کنده ها گردد رکیب و اژدها گردد عنان. فرخی. سست گشته پای خان اندر رکیب خشک گشته دست ایلک برعنان. فرخی. بیاورد بالای تا برنشست پیاده همی شد رکیبش بدست. اسدی. فتح و نصرت به هرچه رای کنی با رکیب تو و عنان تو باد. مسعودسعد. تا سایۀ رکیب تو بر اهل ری فتاد کس نیست کز جلال تو خورشیدوار نیست. قوامی رازی. خورشید که ماه در عنان دارد چون سایه دویده در رکیبش بین. خاقانی. بی مهره و دیده حقه بازیم بی پای و رکیب رخش تازیم. نظامی. اجل ناگهت بگسلاند رکیب عنان باز نتوان گرفت از نشیب. سعدی. - برون آمدن پای کسی از رکیب، از حلقۀ رکاب بیرون آمدن پای وی. خارج شدن پای او از رکاب و بر زمین افتادن از اسب: یکی نیزه زد گیو را کز نهیب برون آمدش هر دوپای از رکیب. فردوسی. به نیزه زره بردرید از نهیب نیامد برون پای گیو از رکیب. فردوسی. - برون کردن پای از رکیب، خارج کردن پا از رکاب به قصد پیاده شدن یا وارد ساختن ضربه به خصم: برون کرد یک پای خویش از رکیب شد آن مرد بیداردل ناشکیب. فردوسی. - پا در رکیب بودن، پا در رکاب بودن. آمادۀ حرکت بودن: عنان عمر ازین سان در نشیب است جوانی را چنین پا دررکیب است. نظامی. زهی ملک دوران سردر نشیب پدر رفت و پای پسر در رکیب. سعدی. - رکیب از عنان یا رکیب و عنان پیدا نبودن، کنایه از برهم خوردن نظم در جنگ و ستیز، و تار شدن میدان از آشفته شدن وبی سامان گشتن لشکرگاه: نگون گشت کوس و درفش و سنان نبد هیچ پیدا رکیب و عنان. فردوسی. ز بس گرز و کوپال و تیغ و سنان نبدهیچ پیدا رکیب از عنان. فردوسی. ز بانگ سواران و زخم سنان نبود ایچ پیدا رکیب از عنان. فردوسی. - رکیب از عنان نشناختن یا بازندانستن،کنایه از آشفته بودن. هراسان و در وحشت بودن: بدرد پی و پوست شان از نهیب عنان را ندانند باز از رکیب. فردوسی. سپه برهم افتاد شیب و فراز رکیب از عنان کس ندانست باز. اسدی. - رکیب کردن، کنایه از مطیع کردن. مسلط شدن: کی شود عز و شرف برسر تو افسر و تاج تا تو مر علم و ادب را نکنی زین و رکیب. ناصرخسرو. - رکیب گران کردن یا دوال رکیب گران کردن، رکاب گران کردن. تند راندن مرکوب با استوار نشستن بر آن. استوار برنشستن و اسب را به حرکت تند واداشتن. بر اسب استوار نشستن به قصد حمله یا تاخت: گران کرد رستم همان گه رکیب ندانست لشکر فراز از نشیب. فردوسی. بدانگه که گرسیوز پرفریب گران کرد بر زین دوال رکیب. خاقانی. رجوع به ترکیب رکاب گران کردن در ذیل مادۀ رکاب شود. - رکیب گشای، رکاب گشای. که آهنگ رفتن به جنگ کند. که برای رزم سوار شود و بتازد: این فریدون صفت به دانش و رای وآن به کیخسروی رکیب گشای. نظامی. - رکیب و عنان جفت بودن با کسی، کنایه از همواره در سوارکاری بودن وی. مداومت او در سواری و جنگاوری: تهمتن زمین را ببوسید و گفت که با من رکیب و عنان است جفت. فردوسی. - زرین رکیب،رکاب زر. رکاب زرین: ز زر تیغ داری و زرین رکیب نباید که آید ز دزدت نهیب. فردوسی. - عنان و رکیب ساییدن، کنایه از سوارکاری مداوم کردن و همیشه سوار اسب در میدان جنگ بودن. فرسوده ساختن رکاب و عنان بسبب کثرت مداومت در سواری: کسی کاو بساید عنان و رکیب نباید که گیرد به خانه شکیب. فردوسی. - گران شدن رکیب، گران شدن رکاب. کنایه است از استوار برنشستن سوار و تاختن برخصم و یا مقابله با دشمن: سوار از دلیران بیفشرد ران سبک شد عنان و رکیبش گران. فردوسی. سبک شد عنان و گران شد رکیب بلندی که دانست باز از نشیب. فردوسی. ز نیروی گردان گران شد رکیب یکی را نیامد سراندر نشیب. فردوسی. سبک شد عنان و گران شد رکیب سر سرکشان خیره گشت از نهیب. فردوسی. سبک شد عنان و گران شد رکیب همی تاخت اندر فراز و نشیب. فردوسی. رجوع به ترکیب رکاب گران شدن در ذیل رکاب شود. - یک رکیب دادن به کسی، کنایه از واگذار کردن سوار در حال تاخت یکی از دو رکاب اسب خود را به دیگری برای همسواری با او. فردوسی در رزم ایرانیان با تژاو پهلوان نامدار تورانیان، آنجا که تورانیان از سپاه ایران شکست می خورند و تژاو در حال هزیمت با اسپنوی کنیزک زیباروی خود که پیاده بوده روبرو می شود و در حال تاخت او را سوار اسب خود می کند گوید: تژاو سرافراز را دل بسوخت به کردار آتش رخش برفروخت فراز اسپنوی و تژاو از نشیب بدو داد در تاختن یک رکیب چوباد اسپنوی از پسش برنشست بیاورد در گردگاهش دو دست همی تاخت چون گرد با اسپنوی سوی راه توران نهادند روی. (شاهنامه چ بروخیم ج 3 ص 836)
امالۀ رِکاب. ممال رکاب. ممالۀ رکاب. (یادداشت مؤلف). امالۀ رکاب. (از آنندراج) (غیاث اللغات) : که آیم ببوسم رکیب ترا ستایش کنم فر و زیب ترا. فردوسی. رکیبش دو سیمین دو زرین بدی همان هر یکی گوهرآگین بُدی. فردوسی. رکیب است پای مرا جایگاه یکی ترک تیره سرم را کلاه. فردوسی. کجات اسب شبدیز و زین و رکیب که زیر تو اندر بدی ناشکیب. فردوسی. بدید آن نشست سیاوش پلنگ رکیب دراز و جناغ خدنگ. فردوسی. رکیب فرامرز و آن یال و برز نگه کرد با دست و چنگال و گرز. فردوسی. سواری و تیر و کمان و کمند عنان و رکیب و چه و چون و چند. فردوسی. به اسب و به پای و به یال و رکیب سوار از فراز اندر آمد به شیب. فردوسی. نگه کرد قیصر بر آن سرفراز بر آن چنگ و یال و رکیب دراز. فردوسی. روز رزم ازبیم او در دست و در پای عدو کنده ها گردد رکیب و اژدها گردد عنان. فرخی. سست گشته پای خان اندر رکیب خشک گشته دست ایلک برعنان. فرخی. بیاورد بالای تا برنشست پیاده همی شد رکیبش بدست. اسدی. فتح و نصرت به هرچه رای کنی با رکیب تو و عنان تو باد. مسعودسعد. تا سایۀ رکیب تو بر اهل ری فتاد کس نیست کز جلال تو خورشیدوار نیست. قوامی رازی. خورشید که ماه در عنان دارد چون سایه دویده در رکیبش بین. خاقانی. بی مهره و دیده حقه بازیم بی پای و رکیب رخش تازیم. نظامی. اجل ناگهت بگسلاند رکیب عنان باز نتوان گرفت از نشیب. سعدی. - برون آمدن پای کسی از رکیب، از حلقۀ رکاب بیرون آمدن پای وی. خارج شدن پای او از رکاب و بر زمین افتادن از اسب: یکی نیزه زد گیو را کز نهیب برون آمدش هر دوپای از رکیب. فردوسی. به نیزه زره بردرید از نهیب نیامد برون پای گیو از رکیب. فردوسی. - برون کردن پای از رکیب، خارج کردن پا از رکاب به قصد پیاده شدن یا وارد ساختن ضربه به خصم: برون کرد یک پای خویش از رکیب شد آن مرد بیداردل ناشکیب. فردوسی. - پا در رکیب بودن، پا در رکاب بودن. آمادۀ حرکت بودن: عنان عمر ازین سان در نشیب است جوانی را چنین پا دررکیب است. نظامی. زهی ملک دوران سردر نشیب پدر رفت و پای پسر در رکیب. سعدی. - رکیب از عنان یا رکیب و عنان پیدا نبودن، کنایه از برهم خوردن نظم در جنگ و ستیز، و تار شدن میدان از آشفته شدن وبی سامان گشتن لشکرگاه: نگون گشت کوس و درفش و سنان نبد هیچ پیدا رکیب و عنان. فردوسی. ز بس گرز و کوپال و تیغ و سنان نبدهیچ پیدا رکیب از عنان. فردوسی. ز بانگ سواران و زخم سنان نبود ایچ پیدا رکیب از عنان. فردوسی. - رکیب از عنان نشناختن یا بازندانستن،کنایه از آشفته بودن. هراسان و در وحشت بودن: بدرد پی و پوست شان از نهیب عنان را ندانند باز از رکیب. فردوسی. سپه برهم افتاد شیب و فراز رکیب از عنان کس ندانست باز. اسدی. - رکیب کردن، کنایه از مطیع کردن. مسلط شدن: کی شود عز و شرف برسر تو افسر و تاج تا تو مر علم و ادب را نکنی زین و رکیب. ناصرخسرو. - رکیب گران کردن یا دوال رکیب گران کردن، رکاب گران کردن. تند راندن مرکوب با استوار نشستن بر آن. استوار برنشستن و اسب را به حرکت تند واداشتن. بر اسب استوار نشستن به قصد حمله یا تاخت: گران کرد رستم همان گه رکیب ندانست لشکر فراز از نشیب. فردوسی. بدانگه که گرسیوز پرفریب گران کرد بر زین دوال رکیب. خاقانی. رجوع به ترکیب رکاب گران کردن در ذیل مادۀ رکاب شود. - رکیب گشای، رکاب گشای. که آهنگ رفتن به جنگ کند. که برای رزم سوار شود و بتازد: این فریدون صفت به دانش و رای وآن به کیخسروی رکیب گشای. نظامی. - رکیب و عنان جفت بودن با کسی، کنایه از همواره در سوارکاری بودن وی. مداومت او در سواری و جنگاوری: تهمتن زمین را ببوسید و گفت که با من رکیب و عنان است جفت. فردوسی. - زرین رکیب،رکاب زر. رکاب زرین: ز زر تیغ داری و زرین رکیب نباید که آید ز دزدت نهیب. فردوسی. - عنان و رکیب ساییدن، کنایه از سوارکاری مداوم کردن و همیشه سوار اسب در میدان جنگ بودن. فرسوده ساختن رکاب و عنان بسبب کثرت مداومت در سواری: کسی کاو بساید عنان و رکیب نباید که گیرد به خانه شکیب. فردوسی. - گران شدن رکیب، گران شدن رکاب. کنایه است از استوار برنشستن سوار و تاختن برخصم و یا مقابله با دشمن: سوار از دلیران بیفشرد ران سبک شد عنان و رکیبش گران. فردوسی. سبک شد عنان و گران شد رکیب بلندی که دانست باز از نشیب. فردوسی. ز نیروی گردان گران شد رکیب یکی را نیامد سراندر نشیب. فردوسی. سبک شد عنان و گران شد رکیب سر سرکشان خیره گشت از نهیب. فردوسی. سبک شد عنان و گران شد رکیب همی تاخت اندر فراز و نشیب. فردوسی. رجوع به ترکیب رکاب گران شدن در ذیل رکاب شود. - یک رکیب دادن به کسی، کنایه از واگذار کردن سوار در حال تاخت یکی از دو رکاب اسب خود را به دیگری برای همسواری با او. فردوسی در رزم ایرانیان با تژاو پهلوان نامدار تورانیان، آنجا که تورانیان از سپاه ایران شکست می خورند و تژاو در حال هزیمت با اسپنوی کنیزک زیباروی خود که پیاده بوده روبرو می شود و در حال تاخت او را سوار اسب خود می کند گوید: تژاو سرافراز را دل بسوخت به کردار آتش رخش برفروخت فراز اسپنوی و تژاو از نشیب بدو داد در تاختن یک رکیب چوباد اسپنوی از پسش برنشست بیاورد در گردگاهش دو دست همی تاخت چون گرد با اسپنوی سوی راه توران نهادند روی. (شاهنامه چ بروخیم ج 3 ص 836)
اسب جنیبت. کتل. (فرهنگ فارسی معین) (از لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف) (از برهان). اسب جنیبت را نامند. (فرهنگ جهانگیری) : برسم رکابی روان کرد رخش هم او رنگ پیرای و هم تاجبخش. نظامی (از آنندراج). چو با من رکابی که برداشتم عنان جهان بر تو بگذاشتم. نظامی. شمس سپهر دین که ز افلاک و انجم است جامیش را رکاب و رکابیش را عنان. امامی هروی. - یک رکابی،کنایه از اسب جنیبت. (آنندراج). - ، مانند یکسوار و یکسواره به معنی پافشاری در جنگ. (گنجینۀ گنجوی) : عنان یک رکابی زیر می زد دودستی بر فلک شمشیر می زد. نظامی. عنان یک رکابی برانگیختند دودستی به تیر اندر آویختند. نظامی. ، آنکه رکاب سازد: که راند اسب چه باید رکابی و سراج. ادیب صابر. - پارکابی، مقدار قلیل. (فرهنگ فارسی معین). - ، کمک راننده. آنکه در رکاب اتومبیل می ایستد و در اتوبوسهای عمومی پول یا بلیط از مسافران می گیرد. (از یادداشت مؤلف). شاگرد رانندۀ اتومبیل که معمولاً در روی رکاب ایستد و مسافران را سواره و پیاده کند. (فرهنگ فارسی معین) ، هر که پیاده در رکاب رود مثل رکابدار و فراش و شماط. (انجمن آرا) (آنندراج). سپاهی پیاده. (فرهنگ فارسی معین) : یرلیغ را برخواند و شرایط آداب که در آن باب باشد برخلاف آنچه از امثال رکابی یا بیرونی توقع باشد. (جهانگشای جوینی). سوی دولت بی حسابش کشید رکابی شد و در رکابش کشید. امیرخسرودهلوی (از آنندراج). رجوع به سازمان اداری حکومت صفویه ذیل ص 59 شود، قاصد سواره. پیک سوار. قاصد. برید سواره. (یادداشت مؤلف) : و انفدها علی یدی رکابی قاصد... قل له استعجلت فی الاجابه عنها لئلا یتعوق الرکابی. (ابوعبید جوزجانی در ترجمه ابوعلی سینا) ، شمشیری که در سابق ایام بر پهلوی اسب می بسته اند و آن را زیررکابی نیز گویند. (انجمن آرا) (از برهان) (از آنندراج). شمشیری که بر پهلوی اسب بندند و آن را زیررکاب هم نامند. (لغت محلی شوشتر) (از فرهنگ جهانگیری) : والعاده بالهند ان یکون مع الانساب سیفان احدهما معلق و یسمی الرکابی والاخرفی الترکش فسقط سیفی الرکابی من غمده. (رحلۀ ابن بطوطه) : ز فیضش کرده ذره آفتابی ز خوان او مه نو یک رکابی. سلیم (از آنندراج). - زیررکابی، شمشیری که در سابق آن را پهلوی اسب می بسته اند. (از انجمن آرا) ، طبقچه. (انجمن آرا) (یادداشت مؤلف) (از برهان) (غیاث اللغات) (از فرهنگ جهانگیری) ، پیالۀ می، و آن پیاله ای است دراز پهلودار. (شرفنامۀ منیری). پیاله و نعلبکی و بشقاب. (یادداشت مؤلف). پیاله و نعلبکی است. پیالۀ شراب. (آنندراج) (از برهان) (غیاث اللغات). نعلبکی. (از فرهنگ جهانگیری). قمعل و قمعول، نوعی از رکابی. (منتهی الارب) : حل کرد در رکابی صد مه طلای مهر وصف ترا به هفت قلم آسمان نوشت. تأثیر (از آنندراج). ، سفره دار. (فرهنگ فارسی معین) ، (اصطلاح پزشکی) یکی از استخوانهای زیر گوش است که در گوش میانی بین زایدۀ عدسی استخوان سندانی و پنجرۀ بیضی قرار دارد و دارای سه قسمت سر و قاعده و شاخه های قدامی و خلفی می باشد. رکاب الاذن. عظم رکابی. (فرهنگ فارسی معین)
اسب جنیبت. کتل. (فرهنگ فارسی معین) (از لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف) (از برهان). اسب جنیبت را نامند. (فرهنگ جهانگیری) : برسم رکابی روان کرد رخش هم او رنگ پیرای و هم تاجبخش. نظامی (از آنندراج). چو با من رکابی که برداشتم عنان جهان بر تو بگذاشتم. نظامی. شمس سپهر دین که ز افلاک و انجم است جامیش را رکاب و رکابیش را عنان. امامی هروی. - یک رکابی،کنایه از اسب جنیبت. (آنندراج). - ، مانند یکسوار و یکسواره به معنی پافشاری در جنگ. (گنجینۀ گنجوی) : عنان یک رکابی زیر می زد دودستی بر فلک شمشیر می زد. نظامی. عنان یک رکابی برانگیختند دودستی به تیر اندر آویختند. نظامی. ، آنکه رکاب سازد: که راند اسب چه باید رکابی و سراج. ادیب صابر. - پارکابی، مقدار قلیل. (فرهنگ فارسی معین). - ، کمک راننده. آنکه در رکاب اتومبیل می ایستد و در اتوبوسهای عمومی پول یا بلیط از مسافران می گیرد. (از یادداشت مؤلف). شاگرد رانندۀ اتومبیل که معمولاً در روی رکاب ایستد و مسافران را سواره و پیاده کند. (فرهنگ فارسی معین) ، هر که پیاده در رکاب رود مثل رکابدار و فراش و شماط. (انجمن آرا) (آنندراج). سپاهی پیاده. (فرهنگ فارسی معین) : یرلیغ را برخواند و شرایط آداب که در آن باب باشد برخلاف آنچه از امثال رکابی یا بیرونی توقع باشد. (جهانگشای جوینی). سوی دولت بی حسابش کشید رکابی شد و در رکابش کشید. امیرخسرودهلوی (از آنندراج). رجوع به سازمان اداری حکومت صفویه ذیل ص 59 شود، قاصد سواره. پیک سوار. قاصد. برید سواره. (یادداشت مؤلف) : و انفدها علی یدی رکابی قاصد... قل له استعجلت فی الاجابه عنها لئلا یتعوق الرکابی. (ابوعبید جوزجانی در ترجمه ابوعلی سینا) ، شمشیری که در سابق ایام بر پهلوی اسب می بسته اند و آن را زیررکابی نیز گویند. (انجمن آرا) (از برهان) (از آنندراج). شمشیری که بر پهلوی اسب بندند و آن را زیررکاب هم نامند. (لغت محلی شوشتر) (از فرهنگ جهانگیری) : والعاده بالهند ان یکون مع الانساب سیفان احدهما معلق و یسمی الرکابی والاخرفی الترکش فسقط سیفی الرکابی من غمده. (رحلۀ ابن بطوطه) : ز فیضش کرده ذره آفتابی ز خوان او مه نو یک رکابی. سلیم (از آنندراج). - زیررکابی، شمشیری که در سابق آن را پهلوی اسب می بسته اند. (از انجمن آرا) ، طبقچه. (انجمن آرا) (یادداشت مؤلف) (از برهان) (غیاث اللغات) (از فرهنگ جهانگیری) ، پیالۀ می، و آن پیاله ای است دراز پهلودار. (شرفنامۀ منیری). پیاله و نعلبکی و بشقاب. (یادداشت مؤلف). پیاله و نعلبکی است. پیالۀ شراب. (آنندراج) (از برهان) (غیاث اللغات). نعلبکی. (از فرهنگ جهانگیری). قمعل و قمعول، نوعی از رکابی. (منتهی الارب) : حل کرد در رکابی صد مه طلای مهر وصف ترا به هفت قلم آسمان نوشت. تأثیر (از آنندراج). ، سفره دار. (فرهنگ فارسی معین) ، (اصطلاح پزشکی) یکی از استخوانهای زیر گوش است که در گوش میانی بین زایدۀ عدسی استخوان سندانی و پنجرۀ بیضی قرار دارد و دارای سه قسمت سر و قاعده و شاخه های قدامی و خلفی می باشد. رکاب الاذن. عظم رکابی. (فرهنگ فارسی معین)
زیت رکابی، روغن زیت که از شام آرند و انما قیل: رکابی لانه یحمل من الشام علی الابل. (منتهی الارب) (آنندراج). زیت که از دمشق آرند. روغن زیت که از شام آوردندی. (یادداشت مؤلف)
زیت رکابی، روغن زیت که از شام آرند و انما قیل: رکابی لانه یحمل من الشام علی الابل. (منتهی الارب) (آنندراج). زیت که از دمشق آرند. روغن زیت که از شام آوردندی. (یادداشت مؤلف)
نشانده چون نگین در انگشتری، سوار، همسوار دو ترکه، کرد پاره ای از زمین که کناره های آن را بلند کرده در آن سبزی کارند کشتزار، رده کویک (خرما بن) برخی از واژه نامه ها رکیب را دگر گشته (اماله) (رکاب) دانند: وهنگ گور گیاه از گیاهان حلقه مانندی از فلز (آهن نقره طلا) که در دو طرف زین مرکوب آویزند و بهنگام سواری پنجه های پا را در آن کنند جمع رکب، قسمتی از ماشین (اتومبیل سواری اتوبوس و غیره) که مسافران هنگام سوار شدن و پیاده شدن پابر آن گذارند، شتر سواری و مرکوب (جمع رکایب رکائب)، پیاله هشت پهلو، جام شراب مدور، نوعی حلقه طناب که پاها را در آن کنند و ضمن لغزاندن آن حلقه ها برروی طناب ثابت صعود نماید. سوار راکب، آنکه با دیگری بر یک مرکب سوار باشند. گور گیاه
نشانده چون نگین در انگشتری، سوار، همسوار دو ترکه، کرد پاره ای از زمین که کناره های آن را بلند کرده در آن سبزی کارند کشتزار، رده کویک (خرما بن) برخی از واژه نامه ها رکیب را دگر گشته (اماله) (رکاب) دانند: وهنگ گور گیاه از گیاهان حلقه مانندی از فلز (آهن نقره طلا) که در دو طرف زین مرکوب آویزند و بهنگام سواری پنجه های پا را در آن کنند جمع رکب، قسمتی از ماشین (اتومبیل سواری اتوبوس و غیره) که مسافران هنگام سوار شدن و پیاده شدن پابر آن گذارند، شتر سواری و مرکوب (جمع رکایب رکائب)، پیاله هشت پهلو، جام شراب مدور، نوعی حلقه طناب که پاها را در آن کنند و ضمن لغزاندن آن حلقه ها برروی طناب ثابت صعود نماید. سوار راکب، آنکه با دیگری بر یک مرکب سوار باشند. گور گیاه
پالاد (اسپ جنیبت)، زیر جام، آبدار، سرباز پیاده، جناغ گوش، پتنی (طبقچه) اسب جنیبت کتل، شمشیری که به پهلوی اسب بندند زیر رکابی، پیاله نعلبکی، طبقچه، سپاهی پیاده، سفره دار، یکی از استخوانهای زیر گوش که در گوش میانی بین زایده عدسی استخوان سندانی و پنجره بیضی قرار دارد و دارای سه قسمت سر و قاعده و شاخه های قدامی و خلفی میباشد رکاب الاذن عظم رکابی
پالاد (اسپ جنیبت)، زیر جام، آبدار، سرباز پیاده، جناغ گوش، پتنی (طبقچه) اسب جنیبت کتل، شمشیری که به پهلوی اسب بندند زیر رکابی، پیاله نعلبکی، طبقچه، سپاهی پیاده، سفره دار، یکی از استخوانهای زیر گوش که در گوش میانی بین زایده عدسی استخوان سندانی و پنجره بیضی قرار دارد و دارای سه قسمت سر و قاعده و شاخه های قدامی و خلفی میباشد رکاب الاذن عظم رکابی
اسب یدک، کتل، شمشیری که پهلوی اسب بندند، زیر رکابی، پیاله، نعلبکی، طبقچه، سپاهی پیاده، سفره دار، ویژگی لباسی (اعم از پیراهن، زیرپیراهن، شلوار و مانند آن) که با نوارهایی جلو و عقب آن
اسب یدک، کتل، شمشیری که پهلوی اسب بندند، زیر رکابی، پیاله، نعلبکی، طبقچه، سپاهی پیاده، سفره دار، ویژگی لباسی (اعم از پیراهن، زیرپیراهن، شلوار و مانند آن) که با نوارهایی جلو و عقب آن