جدول جو
جدول جو

معنی رکیب - جستجوی لغت در جدول جو

رکیب
راکب، سوار، کسی که با دیگری بر یک مرکب سوار شود
تصویری از رکیب
تصویر رکیب
فرهنگ فارسی عمید
رکیب
حلقۀ فلزی که به زین اسب آویزان می کنند و پا در آن می گذارند، برای مثال رکیب است پای مرا جایگاه / یکی ترگ تیره سرم را کلاه (فردوسی - ۱/۳۱۷)
تصویری از رکیب
تصویر رکیب
فرهنگ فارسی عمید
رکیب
(رِ)
امالۀ رکاب. ممال رکاب. ممالۀ رکاب. (یادداشت مؤلف). امالۀ رکاب. (از آنندراج) (غیاث اللغات) :
که آیم ببوسم رکیب ترا
ستایش کنم فر و زیب ترا.
فردوسی.
رکیبش دو سیمین دو زرین بدی
همان هر یکی گوهرآگین بدی.
فردوسی.
رکیب است پای مرا جایگاه
یکی ترک تیره سرم را کلاه.
فردوسی.
کجات اسب شبدیز و زین و رکیب
که زیر تو اندر بدی ناشکیب.
فردوسی.
بدید آن نشست سیاوش پلنگ
رکیب دراز و جناغ خدنگ.
فردوسی.
رکیب فرامرز و آن یال و برز
نگه کرد با دست و چنگال و گرز.
فردوسی.
سواری و تیر و کمان و کمند
عنان و رکیب و چه و چون و چند.
فردوسی.
به اسب و به پای و به یال و رکیب
سوار از فراز اندر آمد به شیب.
فردوسی.
نگه کرد قیصر بر آن سرفراز
بر آن چنگ و یال و رکیب دراز.
فردوسی.
روز رزم ازبیم او در دست و در پای عدو
کنده ها گردد رکیب و اژدها گردد عنان.
فرخی.
سست گشته پای خان اندر رکیب
خشک گشته دست ایلک برعنان.
فرخی.
بیاورد بالای تا برنشست
پیاده همی شد رکیبش بدست.
اسدی.
فتح و نصرت به هرچه رای کنی
با رکیب تو و عنان تو باد.
مسعودسعد.
تا سایۀ رکیب تو بر اهل ری فتاد
کس نیست کز جلال تو خورشیدوار نیست.
قوامی رازی.
خورشید که ماه در عنان دارد
چون سایه دویده در رکیبش بین.
خاقانی.
بی مهره و دیده حقه بازیم
بی پای و رکیب رخش تازیم.
نظامی.
اجل ناگهت بگسلاند رکیب
عنان باز نتوان گرفت از نشیب.
سعدی.
- برون آمدن پای کسی از رکیب، از حلقۀ رکاب بیرون آمدن پای وی. خارج شدن پای او از رکاب و بر زمین افتادن از اسب:
یکی نیزه زد گیو را کز نهیب
برون آمدش هر دوپای از رکیب.
فردوسی.
به نیزه زره بردرید از نهیب
نیامد برون پای گیو از رکیب.
فردوسی.
- برون کردن پای از رکیب، خارج کردن پا از رکاب به قصد پیاده شدن یا وارد ساختن ضربه به خصم:
برون کرد یک پای خویش از رکیب
شد آن مرد بیداردل ناشکیب.
فردوسی.
- پا در رکیب بودن، پا در رکاب بودن. آمادۀ حرکت بودن:
عنان عمر ازین سان در نشیب است
جوانی را چنین پا دررکیب است.
نظامی.
زهی ملک دوران سردر نشیب
پدر رفت و پای پسر در رکیب.
سعدی.
- رکیب از عنان یا رکیب و عنان پیدا نبودن، کنایه از برهم خوردن نظم در جنگ و ستیز، و تار شدن میدان از آشفته شدن وبی سامان گشتن لشکرگاه:
نگون گشت کوس و درفش و سنان
نبد هیچ پیدا رکیب و عنان.
فردوسی.
ز بس گرز و کوپال و تیغ و سنان
نبدهیچ پیدا رکیب از عنان.
فردوسی.
ز بانگ سواران و زخم سنان
نبود ایچ پیدا رکیب از عنان.
فردوسی.
- رکیب از عنان نشناختن یا بازندانستن،کنایه از آشفته بودن. هراسان و در وحشت بودن:
بدرد پی و پوست شان از نهیب
عنان را ندانند باز از رکیب.
فردوسی.
سپه برهم افتاد شیب و فراز
رکیب از عنان کس ندانست باز.
اسدی.
- رکیب کردن، کنایه از مطیع کردن. مسلط شدن:
کی شود عز و شرف برسر تو افسر و تاج
تا تو مر علم و ادب را نکنی زین و رکیب.
ناصرخسرو.
- رکیب گران کردن یا دوال رکیب گران کردن، رکاب گران کردن. تند راندن مرکوب با استوار نشستن بر آن. استوار برنشستن و اسب را به حرکت تند واداشتن. بر اسب استوار نشستن به قصد حمله یا تاخت:
گران کرد رستم همان گه رکیب
ندانست لشکر فراز از نشیب.
فردوسی.
بدانگه که گرسیوز پرفریب
گران کرد بر زین دوال رکیب.
خاقانی.
رجوع به ترکیب رکاب گران کردن در ذیل مادۀ رکاب شود.
- رکیب گشای، رکاب گشای. که آهنگ رفتن به جنگ کند. که برای رزم سوار شود و بتازد:
این فریدون صفت به دانش و رای
وآن به کیخسروی رکیب گشای.
نظامی.
- رکیب و عنان جفت بودن با کسی، کنایه از همواره در سوارکاری بودن وی. مداومت او در سواری و جنگاوری:
تهمتن زمین را ببوسید و گفت
که با من رکیب و عنان است جفت.
فردوسی.
- زرین رکیب،رکاب زر. رکاب زرین:
ز زر تیغ داری و زرین رکیب
نباید که آید ز دزدت نهیب.
فردوسی.
- عنان و رکیب ساییدن، کنایه از سوارکاری مداوم کردن و همیشه سوار اسب در میدان جنگ بودن. فرسوده ساختن رکاب و عنان بسبب کثرت مداومت در سواری:
کسی کاو بساید عنان و رکیب
نباید که گیرد به خانه شکیب.
فردوسی.
- گران شدن رکیب، گران شدن رکاب. کنایه است از استوار برنشستن سوار و تاختن برخصم و یا مقابله با دشمن:
سوار از دلیران بیفشرد ران
سبک شد عنان و رکیبش گران.
فردوسی.
سبک شد عنان و گران شد رکیب
بلندی که دانست باز از نشیب.
فردوسی.
ز نیروی گردان گران شد رکیب
یکی را نیامد سراندر نشیب.
فردوسی.
سبک شد عنان و گران شد رکیب
سر سرکشان خیره گشت از نهیب.
فردوسی.
سبک شد عنان و گران شد رکیب
همی تاخت اندر فراز و نشیب.
فردوسی.
رجوع به ترکیب رکاب گران شدن در ذیل رکاب شود.
- یک رکیب دادن به کسی، کنایه از واگذار کردن سوار در حال تاخت یکی از دو رکاب اسب خود را به دیگری برای همسواری با او. فردوسی در رزم ایرانیان با تژاو پهلوان نامدار تورانیان، آنجا که تورانیان از سپاه ایران شکست می خورند و تژاو در حال هزیمت با اسپنوی کنیزک زیباروی خود که پیاده بوده روبرو می شود و در حال تاخت او را سوار اسب خود می کند گوید:
تژاو سرافراز را دل بسوخت
به کردار آتش رخش برفروخت
فراز اسپنوی و تژاو از نشیب
بدو داد در تاختن یک رکیب
چوباد اسپنوی از پسش برنشست
بیاورد در گردگاهش دو دست
همی تاخت چون گرد با اسپنوی
سوی راه توران نهادند روی.
(شاهنامه چ بروخیم ج 3 ص 836)
لغت نامه دهخدا
رکیب
(رَ)
چیزی اندر چیزی نشانده. (منتهی الارب) (آنندراج). چیزی نشانده شده در چیزی دیگر، مانند نگین در انگشتری. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، آنکه با دیگری هم سوار باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). آنکه با دیگری دو ترکه سوار شود. (از اقرب الموارد) ، گرد زمین یعنی پاره ای از زمین که کناره های آن را بلند کرده باشند و در آن سبزی یا زراعت کارند یا جوی میان دو کرد زمین یا جوی میان دو بستان خرمابن یا کشتزار. ج، رکب. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) ، خرمابن بر یک رسته بر جدول وغیر آن نشانده. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) ، کشتزار. ج، رکب. (از اقرب الموارد) ، راکب، مانند ضریب و صریم برای ضارب و صارم. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
رکیب
نشانده چون نگین در انگشتری، سوار، همسوار دو ترکه، کرد پاره ای از زمین که کناره های آن را بلند کرده در آن سبزی کارند کشتزار، رده کویک (خرما بن) برخی از واژه نامه ها رکیب را دگر گشته (اماله) (رکاب) دانند: وهنگ گور گیاه از گیاهان حلقه مانندی از فلز (آهن نقره طلا) که در دو طرف زین مرکوب آویزند و بهنگام سواری پنجه های پا را در آن کنند جمع رکب، قسمتی از ماشین (اتومبیل سواری اتوبوس و غیره) که مسافران هنگام سوار شدن و پیاده شدن پابر آن گذارند، شتر سواری و مرکوب (جمع رکایب رکائب)، پیاله هشت پهلو، جام شراب مدور، نوعی حلقه طناب که پاها را در آن کنند و ضمن لغزاندن آن حلقه ها برروی طناب ثابت صعود نماید. سوار راکب، آنکه با دیگری بر یک مرکب سوار باشند. گور گیاه
فرهنگ لغت هوشیار
رکیب
((رِ))
رکاب
تصویری از رکیب
تصویر رکیب
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ترکیب
تصویر ترکیب
برنشاندن چیزی بر چیزی، سوار کردن، به هم پیوستن، آمیخته کردن، مخلوط ساختن، آمیختن چیزی با چیز دیگر، مرکب کردن
فرهنگ فارسی عمید
(رِ)
رکابی. طبق، دوری، فنی از کشتی گیری. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از رکیبی
تصویر رکیبی
رکابی، دوری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترکیب
تصویر ترکیب
چیزی اندر چیزی در جایی نشاندن، آمیخته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترکیب
تصویر ترکیب
((تَ))
بر هم نشاندن چیزی بر چیزی، آمیخته کردن، آمیزش، اختلاط، در شیمی تبدیل چند جسم به جسم سنگین تر، در علم دستور تحلیل عبارت ها و جمله ها از لحاظ روابط کلمات طبق قواعد نحو، مقابل تجزیه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ترکیب
تصویر ترکیب
آمیزش، آمیزه، آمیغ، هم کرد، هم آمیزی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ترکیب
تصویر ترکیب
تعبيرٌ
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از ترکیب
تصویر ترکیب
Combination, Composition, Concoction
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از ترکیب
تصویر ترکیب
combinaison, composition, mélange
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از ترکیب
تصویر ترکیب
комбинация , композиция , смесь
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از ترکیب
تصویر ترکیب
שילוב , הרכב , תערובת
دیکشنری فارسی به عبری
ترکیب، سنتز
دیکشنری اردو به فارسی
تصویری از ترکیب
تصویر ترکیب
امتزاج , ترکیب , مکس
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از ترکیب
تصویر ترکیب
সংমিশ্রণ , রচনা , মিশ্রণ
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از ترکیب
تصویر ترکیب
mchanganyiko
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از ترکیب
تصویر ترکیب
kombinasyon, kompozisyon, karışım
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از ترکیب
تصویر ترکیب
조합 , 구성 , 혼합물
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از ترکیب
تصویر ترکیب
組み合わせ , 構成 , 混合物
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از ترکیب
تصویر ترکیب
kombinasi, komposisi, campuran
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از ترکیب
تصویر ترکیب
संयोजन , रचनाएँ , मिश्रण
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از ترکیب
تصویر ترکیب
Kombination, Zusammensetzung, Mischung
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از ترکیب
تصویر ترکیب
การผสม , การประกอบ , สารผสม
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از ترکیب
تصویر ترکیب
combinatie, compositie, mengmengsel
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از ترکیب
تصویر ترکیب
combinación, composición, mezcla
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از ترکیب
تصویر ترکیب
combinazione, composizione, miscuglio
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از ترکیب
تصویر ترکیب
combinação, composição, mistura
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از ترکیب
تصویر ترکیب
kombinacja, kompozycja, mieszanka
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از ترکیب
تصویر ترکیب
комбінація , композиція , суміш
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از ترکیب
تصویر ترکیب
组合 , 组成 , 混合物
دیکشنری فارسی به چینی