جدول جو
جدول جو

معنی رکوه - جستجوی لغت در جدول جو

رکوه
مشک کوچک، ظرف چرمی کوچک برای آب خوردن
تصویری از رکوه
تصویر رکوه
فرهنگ فارسی عمید
رکوه
(رِکْ وِ / وَ)
به معنی رکو است که لتۀ کهنه و کرباس از هم رفته باشد. (برهان). پاره و آن را رکوی نیز گویند. (شرفنامۀ منیری) : حد بینی پاره ای رکوه آتش زنید و در زیر بینی او را دارید اگر عطسه کند دروغ می گوید. (تفسیر ابوالفتوح ج 2 ص 159). سیاحی رسید از خوارزم و ملطفۀ خرد آورد در میان رکوه دوخته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 429). رجوع به رکو شود، چادر یک لخت. (برهان). رجوع به رکو شود
لغت نامه دهخدا
رکوه
(رَکْ وَ)
حوض بزرگ، جرموز کوچک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، کوزۀ آب خوردنی. (منتهی الارب) (آنندراج) ، مشک آب. ج، رکاء و رکوات. در مثل است: صارت القوس رکوه، یضرب فی الادبار و انقلاب الامور. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). مشک آب. ج، رکاء و رکوات. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
رکوه
(رَکْ / رُکْ / رِکْ وَ)
کشتی خرد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). زورق کوچک. (از اقرب الموارد) ، رقعه که زیر سنگهای انگورفشار گسترند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). رقعه ای است زیر عواصر و آن سنگی است که انگور را بدان بفشرند. (از اقرب الموارد) ، شرم زن. ج، رکی ّ و رکایا و رکوات. (ناظم الاطباء) (آنندراج). شرم زن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
رکوه
(رَ کْ وَ)
رکوه. مشک خرد. نیم مشک. (یادداشت مؤلف). دلو خرد. (مهذب الاسماء). ابریق چرمی که به هندی چهارگل گویند. (غیاث اللغات) : یکی رکوه بود او را (حضرت محمد (ص)) از ادیم بفرمود تا آن را پرآب کردند و پیش خود بنهاد. (ترجمه تاریخ طبری). یکروز دعوتی بود و من رکوۀ خوردنی بستدم. (اسرارالتوحید ص 302). تسبیح برگرفت و عصا و رکوه بدست کرد. (سندبادنامه ص 191).
صوفیان رکوه بر آب زندگانی چون خضر
همچو موسی درعصاشان جان ثعبان آمده.
خاقانی.
دست و عصاش موسوی رکوه پر آب زندگی
گرم روان عشق را کرده به چشمه رهبری.
خاقانی.
چون اجلش نزدیک آمد بگریست و گفت: کاشکی همه سفر چنان بودی که به عصایی و رکوه ای راست شدی. (تذکره الاولیاء عطار)، کوزۀ چرمین. (یادداشت مؤلف)، خاشاکدان. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
رکوه
آبخوری چرمی، دولک دول کوچک، بنک جوش (بنک قهوه)، کشتی، آوند شیره کشی مشک خرد نیمه مشک، کوزه آبخوری جمع رکاء رکوات
فرهنگ لغت هوشیار
رکوه
((رَ وِ))
کوزه آبخوری
تصویری از رکوه
تصویر رکوه
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شکوه
تصویر شکوه
(دخترانه)
شأن، حشمت، بزرگی، هیبت، وقار
فرهنگ نامهای ایرانی
(دَ)
دهی است از بخش قشم شهرستان بندرعباس واقع در 123 هزارگزی باختر قشم و سر راه مالرو باسعیدو - قشم، با 150 تن سکنه. آب آن از چاه و باران و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
براکوه: هر، شهرکیست به برکوه نهاده و با آبهای بسیار. (حدود العالم)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
دهی از دهستان مؤمن آباد بخش درمیان شهرستان بیرجند. جلگه و معتدل است. سکنه 448تن. آب آن از قنات و محصول آن غلات و چغندر است. شغل زراعت. راه مالرو. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
نام کوهی است در میان دریای عمان. چون کشتی بدانجا رسد اکثر و اغلب آن است که بشکند و غرق شود. (برهان) (از جهانگیری) (آنندراج). کوهی در میان دریای عمان که برای کشتی ها خطرناک است. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
نام یکی از دهستانهای بخش ریوش شهرستان کاشمر. این دهستان از 10 آبادی تشکیل شده است. مجموع نفوس آن در حدود 8918 تن می باشد. کلیۀ راه های آن مالرو و صعب العبور است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
تصویری از رکزه
تصویر رکزه
پا جوش کویک، هوشیاری دور اندیشی، دانایی، خرد ورزی، ایستایی خرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رکوب
تصویر رکوب
سوار شدن، برنشستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رکعه
تصویر رکعه
خمش و خاست ها خم خاست، مغاک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رکضه
تصویر رکضه
جنبش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رکحه
تصویر رکحه
گشادگی سرای، مانده ترید
فرهنگ لغت هوشیار
زانو، آرنج از هر جانور ، سواری محل اتصال ران و ساق پا زانو جمع رکب رکبات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رگوه
تصویر رگوه
جامه کهنه سوده شده لته، کرباس، چادر شب یک لخت
فرهنگ لغت هوشیار
راست ایستادن ترازو، آرمیدن و بر جای بودن، آسودن، آرام شدن، ایستادن باد یا آب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رکیه
تصویر رکیه
چاه آب دار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رکوح
تصویر رکوح
میل کردی بسوی کسی و یار گردیدن و آرام گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رضوه
تصویر رضوه
خرسندی خشنودی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رکوض
تصویر رکوض
تند (سریع)
فرهنگ لغت هوشیار
منحنی شدن از پیری، پشت خم دادن، خم شدن در نماز بطوری که دستها به سر زانو برسد
فرهنگ لغت هوشیار
پارچه کهنه، پاره که بر جامه زنند جامه کهنه سوده شده لته، کرباس، چادر شب یک لخت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رکوکه
تصویر رکوکه
سستی
فرهنگ لغت هوشیار
هر چیزی که به کسی دهند تا کاری بر خلاف وظیفه خود انجام دهد یا حق کسی را ضایع کند
فرهنگ لغت هوشیار
سستی کرخی، نرم در تازی به سیزده وات نرم (حروف الرخوه) گفته می شود ثاء حاء خاء ذال زای ظاء صاد ضاد غین فاء سین شین هاء
فرهنگ لغت هوشیار
گام، جای بلند، دم از زمان، چشمبرد تا جایی که چشم می تواند ببیند، پایه در دربار شاه، گره سخت یا گره سست از واژگان دو پهلو، فراخی، فراخوانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ربوه
تصویر ربوه
ربوه پشته بلندی، گروه ده هزار تنی پشته بلندی توده بلند
فرهنگ لغت هوشیار
فروزینه که بدان آتش افروزند بگ (بخور) آنچه در آتش افکنند تابوی خوش برآید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رکوی
تصویر رکوی
کهنه، پاره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکوه
تصویر شکوه
ابهت، جلال، شوکت، عظمت
فرهنگ واژه فارسی سره