حلقۀ فلزی که به زین اسب آویزان می کنند و هنگام سوار شدن پا در آن می گذارند، مفرد واژۀ رکب پله مانندی در کنار درشکه، اتومبیل یا اتوبوس که مسافران هنگام سوار شدن و پیاده شدن پا بر آن می گذارند، مفرد واژۀ رکائب کنایه از اسب سواری، مرکب نوعی پیالۀ هشت پهلوی بلند
حلقۀ فلزی که به زین اسب آویزان می کنند و هنگام سوار شدن پا در آن می گذارند، مفردِ واژۀ رُکُب پله مانندی در کنار درشکه، اتومبیل یا اتوبوس که مسافران هنگام سوار شدن و پیاده شدن پا بر آن می گذارند، مفردِ واژۀ رکائب کنایه از اسبِ سواری، مَرکب نوعی پیالۀ هشت پهلوی بلند
جمع واژۀ رکیه، به معنی چاه. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به رکیه شود، جمع واژۀ رکوه یا رکوه یا رکوه. (منتهی الارب). رجوع به رکوه شود
جَمعِ واژۀ رَکیَه، به معنی چاه. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به رکیه شود، جَمعِ واژۀ رُکوه یا رَکوَه یا رِکوَه. (منتهی الارب). رجوع به رکوه شود
رائب. اسم فاعل از ریشه ’ریب’. کار مشتبه ومکدر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). از اضداد است، چیزی که در آن شبهه و کدر باشد، صافی که در آن شبهه و کدری نباشد. (از المنجد)
رائب. اسم فاعل از ریشه ’ریب’. کار مشتبه ومکدر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). از اضداد است، چیزی که در آن شبهه و کدر باشد، صافی که در آن شبهه و کدری نباشد. (از المنجد)
ربائب. جمع واژۀ ربیبه، بمعنی دایه و آنکه بجای وی باشد. (ناظم الاطباء) : امرای اطراف همه صنایع دولت و ربایب نعمت خاندان قدیم و دودمان کریم اویند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 134). و رجوع به ربیبه در همه معانی و ربائب شود
ربائب. جَمعِ واژۀ ربیبه، بمعنی دایه و آنکه بجای وی باشد. (ناظم الاطباء) : امرای اطراف همه صنایع دولت و ربایب نعمت خاندان قدیم و دودمان کریم اویند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 134). و رجوع به ربیبه در همه معانی و ربائب شود
اسب جنیبت. کتل. (فرهنگ فارسی معین) (از لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف) (از برهان). اسب جنیبت را نامند. (فرهنگ جهانگیری) : برسم رکابی روان کرد رخش هم او رنگ پیرای و هم تاجبخش. نظامی (از آنندراج). چو با من رکابی که برداشتم عنان جهان بر تو بگذاشتم. نظامی. شمس سپهر دین که ز افلاک و انجم است جامیش را رکاب و رکابیش را عنان. امامی هروی. - یک رکابی،کنایه از اسب جنیبت. (آنندراج). - ، مانند یکسوار و یکسواره به معنی پافشاری در جنگ. (گنجینۀ گنجوی) : عنان یک رکابی زیر می زد دودستی بر فلک شمشیر می زد. نظامی. عنان یک رکابی برانگیختند دودستی به تیر اندر آویختند. نظامی. ، آنکه رکاب سازد: که راند اسب چه باید رکابی و سراج. ادیب صابر. - پارکابی، مقدار قلیل. (فرهنگ فارسی معین). - ، کمک راننده. آنکه در رکاب اتومبیل می ایستد و در اتوبوسهای عمومی پول یا بلیط از مسافران می گیرد. (از یادداشت مؤلف). شاگرد رانندۀ اتومبیل که معمولاً در روی رکاب ایستد و مسافران را سواره و پیاده کند. (فرهنگ فارسی معین) ، هر که پیاده در رکاب رود مثل رکابدار و فراش و شماط. (انجمن آرا) (آنندراج). سپاهی پیاده. (فرهنگ فارسی معین) : یرلیغ را برخواند و شرایط آداب که در آن باب باشد برخلاف آنچه از امثال رکابی یا بیرونی توقع باشد. (جهانگشای جوینی). سوی دولت بی حسابش کشید رکابی شد و در رکابش کشید. امیرخسرودهلوی (از آنندراج). رجوع به سازمان اداری حکومت صفویه ذیل ص 59 شود، قاصد سواره. پیک سوار. قاصد. برید سواره. (یادداشت مؤلف) : و انفدها علی یدی رکابی قاصد... قل له استعجلت فی الاجابه عنها لئلا یتعوق الرکابی. (ابوعبید جوزجانی در ترجمه ابوعلی سینا) ، شمشیری که در سابق ایام بر پهلوی اسب می بسته اند و آن را زیررکابی نیز گویند. (انجمن آرا) (از برهان) (از آنندراج). شمشیری که بر پهلوی اسب بندند و آن را زیررکاب هم نامند. (لغت محلی شوشتر) (از فرهنگ جهانگیری) : والعاده بالهند ان یکون مع الانساب سیفان احدهما معلق و یسمی الرکابی والاخرفی الترکش فسقط سیفی الرکابی من غمده. (رحلۀ ابن بطوطه) : ز فیضش کرده ذره آفتابی ز خوان او مه نو یک رکابی. سلیم (از آنندراج). - زیررکابی، شمشیری که در سابق آن را پهلوی اسب می بسته اند. (از انجمن آرا) ، طبقچه. (انجمن آرا) (یادداشت مؤلف) (از برهان) (غیاث اللغات) (از فرهنگ جهانگیری) ، پیالۀ می، و آن پیاله ای است دراز پهلودار. (شرفنامۀ منیری). پیاله و نعلبکی و بشقاب. (یادداشت مؤلف). پیاله و نعلبکی است. پیالۀ شراب. (آنندراج) (از برهان) (غیاث اللغات). نعلبکی. (از فرهنگ جهانگیری). قمعل و قمعول، نوعی از رکابی. (منتهی الارب) : حل کرد در رکابی صد مه طلای مهر وصف ترا به هفت قلم آسمان نوشت. تأثیر (از آنندراج). ، سفره دار. (فرهنگ فارسی معین) ، (اصطلاح پزشکی) یکی از استخوانهای زیر گوش است که در گوش میانی بین زایدۀ عدسی استخوان سندانی و پنجرۀ بیضی قرار دارد و دارای سه قسمت سر و قاعده و شاخه های قدامی و خلفی می باشد. رکاب الاذن. عظم رکابی. (فرهنگ فارسی معین)
اسب جنیبت. کتل. (فرهنگ فارسی معین) (از لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف) (از برهان). اسب جنیبت را نامند. (فرهنگ جهانگیری) : برسم رکابی روان کرد رخش هم او رنگ پیرای و هم تاجبخش. نظامی (از آنندراج). چو با من رکابی که برداشتم عنان جهان بر تو بگذاشتم. نظامی. شمس سپهر دین که ز افلاک و انجم است جامیش را رکاب و رکابیش را عنان. امامی هروی. - یک رکابی،کنایه از اسب جنیبت. (آنندراج). - ، مانند یکسوار و یکسواره به معنی پافشاری در جنگ. (گنجینۀ گنجوی) : عنان یک رکابی زیر می زد دودستی بر فلک شمشیر می زد. نظامی. عنان یک رکابی برانگیختند دودستی به تیر اندر آویختند. نظامی. ، آنکه رکاب سازد: که راند اسب چه باید رکابی و سراج. ادیب صابر. - پارکابی، مقدار قلیل. (فرهنگ فارسی معین). - ، کمک راننده. آنکه در رکاب اتومبیل می ایستد و در اتوبوسهای عمومی پول یا بلیط از مسافران می گیرد. (از یادداشت مؤلف). شاگرد رانندۀ اتومبیل که معمولاً در روی رکاب ایستد و مسافران را سواره و پیاده کند. (فرهنگ فارسی معین) ، هر که پیاده در رکاب رود مثل رکابدار و فراش و شماط. (انجمن آرا) (آنندراج). سپاهی پیاده. (فرهنگ فارسی معین) : یرلیغ را برخواند و شرایط آداب که در آن باب باشد برخلاف آنچه از امثال رکابی یا بیرونی توقع باشد. (جهانگشای جوینی). سوی دولت بی حسابش کشید رکابی شد و در رکابش کشید. امیرخسرودهلوی (از آنندراج). رجوع به سازمان اداری حکومت صفویه ذیل ص 59 شود، قاصد سواره. پیک سوار. قاصد. برید سواره. (یادداشت مؤلف) : و انفدها علی یدی رکابی قاصد... قل له استعجلت فی الاجابه عنها لئلا یتعوق الرکابی. (ابوعبید جوزجانی در ترجمه ابوعلی سینا) ، شمشیری که در سابق ایام بر پهلوی اسب می بسته اند و آن را زیررکابی نیز گویند. (انجمن آرا) (از برهان) (از آنندراج). شمشیری که بر پهلوی اسب بندند و آن را زیررکاب هم نامند. (لغت محلی شوشتر) (از فرهنگ جهانگیری) : والعاده بالهند ان یکون مع الانساب سیفان احدهما معلق و یسمی الرکابی والاخرفی الترکش فسقط سیفی الرکابی من غمده. (رحلۀ ابن بطوطه) : ز فیضش کرده ذره آفتابی ز خوان او مه نو یک رکابی. سلیم (از آنندراج). - زیررکابی، شمشیری که در سابق آن را پهلوی اسب می بسته اند. (از انجمن آرا) ، طبقچه. (انجمن آرا) (یادداشت مؤلف) (از برهان) (غیاث اللغات) (از فرهنگ جهانگیری) ، پیالۀ می، و آن پیاله ای است دراز پهلودار. (شرفنامۀ منیری). پیاله و نعلبکی و بشقاب. (یادداشت مؤلف). پیاله و نعلبکی است. پیالۀ شراب. (آنندراج) (از برهان) (غیاث اللغات). نعلبکی. (از فرهنگ جهانگیری). قمعل و قمعول، نوعی از رکابی. (منتهی الارب) : حل کرد در رکابی صد مه طلای مهر وصف ترا به هفت قلم آسمان نوشت. تأثیر (از آنندراج). ، سفره دار. (فرهنگ فارسی معین) ، (اصطلاح پزشکی) یکی از استخوانهای زیر گوش است که در گوش میانی بین زایدۀ عدسی استخوان سندانی و پنجرۀ بیضی قرار دارد و دارای سه قسمت سر و قاعده و شاخه های قدامی و خلفی می باشد. رکاب الاذن. عظم رکابی. (فرهنگ فارسی معین)
زیت رکابی، روغن زیت که از شام آرند و انما قیل: رکابی لانه یحمل من الشام علی الابل. (منتهی الارب) (آنندراج). زیت که از دمشق آرند. روغن زیت که از شام آوردندی. (یادداشت مؤلف)
زیت رکابی، روغن زیت که از شام آرند و انما قیل: رکابی لانه یحمل من الشام علی الابل. (منتهی الارب) (آنندراج). زیت که از دمشق آرند. روغن زیت که از شام آوردندی. (یادداشت مؤلف)
جمع واژۀ رکاب به معنی شتران که بدان سفر کرده شود. واحد ندارد یا واحد آن راحله است. (آنندراج) (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) : زهی طلعتت بر فراز رکائب فروزان چو بر آسمان نجم ثاقب. ؟ مردان از کار بازماندند و اموال و حرائب و مراکب و رکائب و سلاحها سپری شد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 38) ، جمع واژۀ رکوبه. (یادداشت مؤلف) (اقرب الموارد). رجوع به رکوبه شود
جَمعِ واژۀ رِکاب به معنی شتران که بدان سفر کرده شود. واحد ندارد یا واحد آن راحله است. (آنندراج) (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) : زهی طلعتت بر فراز رکائب فروزان چو بر آسمان نجم ثاقب. ؟ مردان از کار بازماندند و اموال و حرائب و مراکب و رکائب و سلاحها سپری شد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 38) ، جَمعِ واژۀ رکوبه. (یادداشت مؤلف) (اقرب الموارد). رجوع به رکوبه شود
از روب، رائب. شیر خفتۀ جغرات شده. (منتهی الارب) (آنندراج) ، ماست. (مهذب الاسماء) ، شیر مسکه برآوردۀ آب آمیخته. (از اقرب الموارد) (از المنجد) (منتهی الارب) (آنندراج) ، سرگشتۀ شوریده عقل سست و گران جسم و گرانجان از سیری شکم یا از غلبۀ خواب یا از راه رفتن. (منتهی الارب) (آنندراج). پریشان و سرگشته. (از اقرب الموارد)
از روب، رائب. شیر خفتۀ جغرات شده. (منتهی الارب) (آنندراج) ، ماست. (مهذب الاسماء) ، شیر مسکه برآوردۀ آب آمیخته. (از اقرب الموارد) (از المنجد) (منتهی الارب) (آنندراج) ، سرگشتۀ شوریده عقل سست و گران جسم و گرانجان از سیری شکم یا از غلبۀ خواب یا از راه رفتن. (منتهی الارب) (آنندراج). پریشان و سرگشته. (از اقرب الموارد)
امالۀ رکاب. ممال رکاب. ممالۀ رکاب. (یادداشت مؤلف). امالۀ رکاب. (از آنندراج) (غیاث اللغات) : که آیم ببوسم رکیب ترا ستایش کنم فر و زیب ترا. فردوسی. رکیبش دو سیمین دو زرین بدی همان هر یکی گوهرآگین بدی. فردوسی. رکیب است پای مرا جایگاه یکی ترک تیره سرم را کلاه. فردوسی. کجات اسب شبدیز و زین و رکیب که زیر تو اندر بدی ناشکیب. فردوسی. بدید آن نشست سیاوش پلنگ رکیب دراز و جناغ خدنگ. فردوسی. رکیب فرامرز و آن یال و برز نگه کرد با دست و چنگال و گرز. فردوسی. سواری و تیر و کمان و کمند عنان و رکیب و چه و چون و چند. فردوسی. به اسب و به پای و به یال و رکیب سوار از فراز اندر آمد به شیب. فردوسی. نگه کرد قیصر بر آن سرفراز بر آن چنگ و یال و رکیب دراز. فردوسی. روز رزم ازبیم او در دست و در پای عدو کنده ها گردد رکیب و اژدها گردد عنان. فرخی. سست گشته پای خان اندر رکیب خشک گشته دست ایلک برعنان. فرخی. بیاورد بالای تا برنشست پیاده همی شد رکیبش بدست. اسدی. فتح و نصرت به هرچه رای کنی با رکیب تو و عنان تو باد. مسعودسعد. تا سایۀ رکیب تو بر اهل ری فتاد کس نیست کز جلال تو خورشیدوار نیست. قوامی رازی. خورشید که ماه در عنان دارد چون سایه دویده در رکیبش بین. خاقانی. بی مهره و دیده حقه بازیم بی پای و رکیب رخش تازیم. نظامی. اجل ناگهت بگسلاند رکیب عنان باز نتوان گرفت از نشیب. سعدی. - برون آمدن پای کسی از رکیب، از حلقۀ رکاب بیرون آمدن پای وی. خارج شدن پای او از رکاب و بر زمین افتادن از اسب: یکی نیزه زد گیو را کز نهیب برون آمدش هر دوپای از رکیب. فردوسی. به نیزه زره بردرید از نهیب نیامد برون پای گیو از رکیب. فردوسی. - برون کردن پای از رکیب، خارج کردن پا از رکاب به قصد پیاده شدن یا وارد ساختن ضربه به خصم: برون کرد یک پای خویش از رکیب شد آن مرد بیداردل ناشکیب. فردوسی. - پا در رکیب بودن، پا در رکاب بودن. آمادۀ حرکت بودن: عنان عمر ازین سان در نشیب است جوانی را چنین پا دررکیب است. نظامی. زهی ملک دوران سردر نشیب پدر رفت و پای پسر در رکیب. سعدی. - رکیب از عنان یا رکیب و عنان پیدا نبودن، کنایه از برهم خوردن نظم در جنگ و ستیز، و تار شدن میدان از آشفته شدن وبی سامان گشتن لشکرگاه: نگون گشت کوس و درفش و سنان نبد هیچ پیدا رکیب و عنان. فردوسی. ز بس گرز و کوپال و تیغ و سنان نبدهیچ پیدا رکیب از عنان. فردوسی. ز بانگ سواران و زخم سنان نبود ایچ پیدا رکیب از عنان. فردوسی. - رکیب از عنان نشناختن یا بازندانستن،کنایه از آشفته بودن. هراسان و در وحشت بودن: بدرد پی و پوست شان از نهیب عنان را ندانند باز از رکیب. فردوسی. سپه برهم افتاد شیب و فراز رکیب از عنان کس ندانست باز. اسدی. - رکیب کردن، کنایه از مطیع کردن. مسلط شدن: کی شود عز و شرف برسر تو افسر و تاج تا تو مر علم و ادب را نکنی زین و رکیب. ناصرخسرو. - رکیب گران کردن یا دوال رکیب گران کردن، رکاب گران کردن. تند راندن مرکوب با استوار نشستن بر آن. استوار برنشستن و اسب را به حرکت تند واداشتن. بر اسب استوار نشستن به قصد حمله یا تاخت: گران کرد رستم همان گه رکیب ندانست لشکر فراز از نشیب. فردوسی. بدانگه که گرسیوز پرفریب گران کرد بر زین دوال رکیب. خاقانی. رجوع به ترکیب رکاب گران کردن در ذیل مادۀ رکاب شود. - رکیب گشای، رکاب گشای. که آهنگ رفتن به جنگ کند. که برای رزم سوار شود و بتازد: این فریدون صفت به دانش و رای وآن به کیخسروی رکیب گشای. نظامی. - رکیب و عنان جفت بودن با کسی، کنایه از همواره در سوارکاری بودن وی. مداومت او در سواری و جنگاوری: تهمتن زمین را ببوسید و گفت که با من رکیب و عنان است جفت. فردوسی. - زرین رکیب،رکاب زر. رکاب زرین: ز زر تیغ داری و زرین رکیب نباید که آید ز دزدت نهیب. فردوسی. - عنان و رکیب ساییدن، کنایه از سوارکاری مداوم کردن و همیشه سوار اسب در میدان جنگ بودن. فرسوده ساختن رکاب و عنان بسبب کثرت مداومت در سواری: کسی کاو بساید عنان و رکیب نباید که گیرد به خانه شکیب. فردوسی. - گران شدن رکیب، گران شدن رکاب. کنایه است از استوار برنشستن سوار و تاختن برخصم و یا مقابله با دشمن: سوار از دلیران بیفشرد ران سبک شد عنان و رکیبش گران. فردوسی. سبک شد عنان و گران شد رکیب بلندی که دانست باز از نشیب. فردوسی. ز نیروی گردان گران شد رکیب یکی را نیامد سراندر نشیب. فردوسی. سبک شد عنان و گران شد رکیب سر سرکشان خیره گشت از نهیب. فردوسی. سبک شد عنان و گران شد رکیب همی تاخت اندر فراز و نشیب. فردوسی. رجوع به ترکیب رکاب گران شدن در ذیل رکاب شود. - یک رکیب دادن به کسی، کنایه از واگذار کردن سوار در حال تاخت یکی از دو رکاب اسب خود را به دیگری برای همسواری با او. فردوسی در رزم ایرانیان با تژاو پهلوان نامدار تورانیان، آنجا که تورانیان از سپاه ایران شکست می خورند و تژاو در حال هزیمت با اسپنوی کنیزک زیباروی خود که پیاده بوده روبرو می شود و در حال تاخت او را سوار اسب خود می کند گوید: تژاو سرافراز را دل بسوخت به کردار آتش رخش برفروخت فراز اسپنوی و تژاو از نشیب بدو داد در تاختن یک رکیب چوباد اسپنوی از پسش برنشست بیاورد در گردگاهش دو دست همی تاخت چون گرد با اسپنوی سوی راه توران نهادند روی. (شاهنامه چ بروخیم ج 3 ص 836)
امالۀ رِکاب. ممال رکاب. ممالۀ رکاب. (یادداشت مؤلف). امالۀ رکاب. (از آنندراج) (غیاث اللغات) : که آیم ببوسم رکیب ترا ستایش کنم فر و زیب ترا. فردوسی. رکیبش دو سیمین دو زرین بدی همان هر یکی گوهرآگین بُدی. فردوسی. رکیب است پای مرا جایگاه یکی ترک تیره سرم را کلاه. فردوسی. کجات اسب شبدیز و زین و رکیب که زیر تو اندر بدی ناشکیب. فردوسی. بدید آن نشست سیاوش پلنگ رکیب دراز و جناغ خدنگ. فردوسی. رکیب فرامرز و آن یال و برز نگه کرد با دست و چنگال و گرز. فردوسی. سواری و تیر و کمان و کمند عنان و رکیب و چه و چون و چند. فردوسی. به اسب و به پای و به یال و رکیب سوار از فراز اندر آمد به شیب. فردوسی. نگه کرد قیصر بر آن سرفراز بر آن چنگ و یال و رکیب دراز. فردوسی. روز رزم ازبیم او در دست و در پای عدو کنده ها گردد رکیب و اژدها گردد عنان. فرخی. سست گشته پای خان اندر رکیب خشک گشته دست ایلک برعنان. فرخی. بیاورد بالای تا برنشست پیاده همی شد رکیبش بدست. اسدی. فتح و نصرت به هرچه رای کنی با رکیب تو و عنان تو باد. مسعودسعد. تا سایۀ رکیب تو بر اهل ری فتاد کس نیست کز جلال تو خورشیدوار نیست. قوامی رازی. خورشید که ماه در عنان دارد چون سایه دویده در رکیبش بین. خاقانی. بی مهره و دیده حقه بازیم بی پای و رکیب رخش تازیم. نظامی. اجل ناگهت بگسلاند رکیب عنان باز نتوان گرفت از نشیب. سعدی. - برون آمدن پای کسی از رکیب، از حلقۀ رکاب بیرون آمدن پای وی. خارج شدن پای او از رکاب و بر زمین افتادن از اسب: یکی نیزه زد گیو را کز نهیب برون آمدش هر دوپای از رکیب. فردوسی. به نیزه زره بردرید از نهیب نیامد برون پای گیو از رکیب. فردوسی. - برون کردن پای از رکیب، خارج کردن پا از رکاب به قصد پیاده شدن یا وارد ساختن ضربه به خصم: برون کرد یک پای خویش از رکیب شد آن مرد بیداردل ناشکیب. فردوسی. - پا در رکیب بودن، پا در رکاب بودن. آمادۀ حرکت بودن: عنان عمر ازین سان در نشیب است جوانی را چنین پا دررکیب است. نظامی. زهی ملک دوران سردر نشیب پدر رفت و پای پسر در رکیب. سعدی. - رکیب از عنان یا رکیب و عنان پیدا نبودن، کنایه از برهم خوردن نظم در جنگ و ستیز، و تار شدن میدان از آشفته شدن وبی سامان گشتن لشکرگاه: نگون گشت کوس و درفش و سنان نبد هیچ پیدا رکیب و عنان. فردوسی. ز بس گرز و کوپال و تیغ و سنان نبدهیچ پیدا رکیب از عنان. فردوسی. ز بانگ سواران و زخم سنان نبود ایچ پیدا رکیب از عنان. فردوسی. - رکیب از عنان نشناختن یا بازندانستن،کنایه از آشفته بودن. هراسان و در وحشت بودن: بدرد پی و پوست شان از نهیب عنان را ندانند باز از رکیب. فردوسی. سپه برهم افتاد شیب و فراز رکیب از عنان کس ندانست باز. اسدی. - رکیب کردن، کنایه از مطیع کردن. مسلط شدن: کی شود عز و شرف برسر تو افسر و تاج تا تو مر علم و ادب را نکنی زین و رکیب. ناصرخسرو. - رکیب گران کردن یا دوال رکیب گران کردن، رکاب گران کردن. تند راندن مرکوب با استوار نشستن بر آن. استوار برنشستن و اسب را به حرکت تند واداشتن. بر اسب استوار نشستن به قصد حمله یا تاخت: گران کرد رستم همان گه رکیب ندانست لشکر فراز از نشیب. فردوسی. بدانگه که گرسیوز پرفریب گران کرد بر زین دوال رکیب. خاقانی. رجوع به ترکیب رکاب گران کردن در ذیل مادۀ رکاب شود. - رکیب گشای، رکاب گشای. که آهنگ رفتن به جنگ کند. که برای رزم سوار شود و بتازد: این فریدون صفت به دانش و رای وآن به کیخسروی رکیب گشای. نظامی. - رکیب و عنان جفت بودن با کسی، کنایه از همواره در سوارکاری بودن وی. مداومت او در سواری و جنگاوری: تهمتن زمین را ببوسید و گفت که با من رکیب و عنان است جفت. فردوسی. - زرین رکیب،رکاب زر. رکاب زرین: ز زر تیغ داری و زرین رکیب نباید که آید ز دزدت نهیب. فردوسی. - عنان و رکیب ساییدن، کنایه از سوارکاری مداوم کردن و همیشه سوار اسب در میدان جنگ بودن. فرسوده ساختن رکاب و عنان بسبب کثرت مداومت در سواری: کسی کاو بساید عنان و رکیب نباید که گیرد به خانه شکیب. فردوسی. - گران شدن رکیب، گران شدن رکاب. کنایه است از استوار برنشستن سوار و تاختن برخصم و یا مقابله با دشمن: سوار از دلیران بیفشرد ران سبک شد عنان و رکیبش گران. فردوسی. سبک شد عنان و گران شد رکیب بلندی که دانست باز از نشیب. فردوسی. ز نیروی گردان گران شد رکیب یکی را نیامد سراندر نشیب. فردوسی. سبک شد عنان و گران شد رکیب سر سرکشان خیره گشت از نهیب. فردوسی. سبک شد عنان و گران شد رکیب همی تاخت اندر فراز و نشیب. فردوسی. رجوع به ترکیب رکاب گران شدن در ذیل رکاب شود. - یک رکیب دادن به کسی، کنایه از واگذار کردن سوار در حال تاخت یکی از دو رکاب اسب خود را به دیگری برای همسواری با او. فردوسی در رزم ایرانیان با تژاو پهلوان نامدار تورانیان، آنجا که تورانیان از سپاه ایران شکست می خورند و تژاو در حال هزیمت با اسپنوی کنیزک زیباروی خود که پیاده بوده روبرو می شود و در حال تاخت او را سوار اسب خود می کند گوید: تژاو سرافراز را دل بسوخت به کردار آتش رخش برفروخت فراز اسپنوی و تژاو از نشیب بدو داد در تاختن یک رکیب چوباد اسپنوی از پسش برنشست بیاورد در گردگاهش دو دست همی تاخت چون گرد با اسپنوی سوی راه توران نهادند روی. (شاهنامه چ بروخیم ج 3 ص 836)
چیزی اندر چیزی نشانده. (منتهی الارب) (آنندراج). چیزی نشانده شده در چیزی دیگر، مانند نگین در انگشتری. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، آنکه با دیگری هم سوار باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). آنکه با دیگری دو ترکه سوار شود. (از اقرب الموارد) ، گرد زمین یعنی پاره ای از زمین که کناره های آن را بلند کرده باشند و در آن سبزی یا زراعت کارند یا جوی میان دو کرد زمین یا جوی میان دو بستان خرمابن یا کشتزار. ج، رکب. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) ، خرمابن بر یک رسته بر جدول وغیر آن نشانده. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) ، کشتزار. ج، رکب. (از اقرب الموارد) ، راکب، مانند ضریب و صریم برای ضارب و صارم. (از اقرب الموارد)
چیزی اندر چیزی نشانده. (منتهی الارب) (آنندراج). چیزی نشانده شده در چیزی دیگر، مانند نگین در انگشتری. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، آنکه با دیگری هم سوار باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). آنکه با دیگری دو ترکه سوار شود. (از اقرب الموارد) ، گرد زمین یعنی پاره ای از زمین که کناره های آن را بلند کرده باشند و در آن سبزی یا زراعت کارند یا جوی میان دو کرد زمین یا جوی میان دو بستان خرمابن یا کشتزار. ج، رُکُب. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) ، خرمابن بر یک رسته بر جدول وغیر آن نشانده. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) ، کشتزار. ج، رُکُب. (از اقرب الموارد) ، راکب، مانند ضریب و صریم برای ضارب و صارم. (از اقرب الموارد)
شتران که بدان سفر کرده شود (واحد ندارد) یا واحد آن راحله است. ج، رکب و رکابات و رکائب. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). شتر که واحد آن راحله است و ج، رکائب و رکب و رکابات. (از اقرب الموارد). شتران که بر آن سفر کنند. اشتران باری نر و همه یکسان و این کلمه جمع است بی واحد. (یادداشت مؤلف). شتران که برنشستن را شاید. (ترجمان جرجانی چ دبیرسیاقی ص 47). شتران سواری. (غیاث اللغات)، رکاب زین. ج، رکب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رکاب زین مانند غرز (رکاب چرمین) است در پالان. (از اقرب الموارد). حلقۀ آهنی که بر دو سوی زین آویخته است و سوار پای در آن حلقه استوار کند. (یادداشت مؤلف). حلقه مانندی است از فلزات که به دو طرف زین اسب آویزند به وقت سواری پای را در آن کنند. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از غیاث اللغات) (لغت محلی شوشتر) : مدخلان را رکاب زرآگین پای آزادگان نیابد سر. رودکی. ز بس تیرو ژوبین و نوک سنان نداند کنون کس رکاب از عنان. فردوسی. ز سام نریمانش نشناخت باز از آن یال سفت ورکاب دراز. فردوسی. مرا رفت باید بدین چاره زود رکاب و عنان را بباید بسود. فردوسی. به دیبا بیاراسته ده شتر رکابش همه سیم و پالانش زر. فردوسی. هنوز پادشه هندوان بطبع نکرد رکاب او را نیکو به دست خویش بشار. فرخی. شطرنج فریب را تو شاه و ما رخ مر اسب نشاط را رکابی یا رخ. عنصری. شبدیزوار مرکب او را به کر و فر دولت رکاب سازد و نصرت عنان کند. مسعودسعد. از اسب فرودآمد و رکاب را بوسه داد. (تاریخ بیهق ابن فندق). گه طعنه ای از این که رکابش دراز کن گه بذله ای از آن که عنانش فروگذار. انوری (از آنندراج). طرف رکابت چنانک روح امین معتبر بند عنانت چنانک حبل متین معتصم. خاقانی. در سایۀ رکابش فتنه بخفت و دین را در جذبۀ عنانش جولان تازه بینی. خاقانی. شاه سد آب کرد اینک رکاب شاه بوس تا برای سد آتش بندها سازد ترا. خاقانی. زری که گوی گریبان جبرئیل سزد رکاب پای شیاطین مکن که نیست سزا. خاقانی. نه کرسی فلک نهد اندیشه زیر پای تا بوسه بر رکاب قزل ارسلان زند. ظهیرفاریابی. عنان یکران عبارت کشیده دار و رکاب خاموشی گشاده. (سندبادنامه ص 67). چون در فتد این عنان به دستت در هیچ رکاب نادویده. اوحدی. گفتم که روم به کعبۀ وصل بگسست عنان، رکاب بشکست. ابونصر بدخشانی (ازآنندراج). رضا بر گرد کلکش گر رسیدی رکابش را به عباسی کشیدی. محسن تأثیر (از آنندراج). - با رکاب تو خاک است، کنایه از مطیع و رام، ای هنگام سواری تو مطیع است و رام. انوری در تعریف اسب گوید: تبارک اﷲ ازین آب سرد آتش نعلی که با رکاب تو خاک است با عنانت هوا. (آنندراج) (هفت قلزم) (مؤیدالفضلاء). - با رکاب محمد عنان درآر، یعنی از محمد (ص) باش، کذا فی الاصطلاح الشعرا و درفرهنگی با سایۀ رکاب محمد عنان درآر نیز دیده شد. (آنندراج). - بوتراب رکاب، کسی که چون بوتراب ’علی (ع)’ برنشیند. که مانند علی در سوارکاری پیروز و غالب باشد: نظام کشور پنجم اجل رضی الدین رضای ثانی ابونصر بوتراب رکاب. خاقانی. - به زیر رکاب کشیدن یا گرفتن کسی را، مطیع و منقاد ساختن. وی را بکار واداشتن. به تبعیت واداشتن: می کشد عقل را به زیر رکاب چون رکاب گران کشند احرار. خاقانی. به پی اسب جبرئیل برو تا نگیردت دیو زیر رکاب. (؟) - پا بر رکاب، آمادۀ حرکت. مهیای رفتن و کوچ کردن: وعده وصل به فردا مفکن ای نوخط که جهان پا به رکاب است و زمان این همه نیست. صائب. - جنبیدن رکاب کسی، کنایه از تهیۀ سوارکاری او. (آنندراج). کنایه از عزیمت و رحیل اوست: چون بجنبد رکاب منصورت ای قیامت که آن زمان باشد. انوری (از آنندراج). - چابک رکاب، سوارکار ماهر و زبردست که تواند بسرعت و با مهارت اسب دواند: سوار هنرمند چابک رکاب. نظامی. - در رکاب کسی یا چیزی بودن، مطیع او بودن. پیرو او بودن. همراه و ملازم او بودن. در خدمت او بودن: ای دولت در رکاب بختت چون جنت درعنان کعبه. خاقانی. - رستم رکابی، چون رستم سوارکار بودن. مانند رستم در اسب راندن مهارت و چابکی داشتن: به رستم رکابی روان کرده رخش. نظامی. - رکاب با رکاب زدن، کنایه از همراه رفتن است در سواری. (آنندراج) : آسمان اندر زر مهر از چه رو می گیردش با رکاب ماه نو گرنه رکابی می زند. ثنایی (از آنندراج). - رکاب دراز، به کنایه نمودار بلندقامتی سوار است. - رکاب دوال، بند رکاب و تسمۀ رکاب. (ناظم الاطباء). - رکاب زدن،اسب را با ضربات آهن مهمیز که سوار بر دو پهلوی او زند بحرکت تند واداشتن. رکاب کشیدن. تهییج کردن سواراسب را برای حرکت. - رکاب زر زدن، کنایه از رکاب زرین ساختن است. (آنندراج) : از پی شبدیز شب دیشب رکاب زر زدند نقره خنگ آسمان را نعل زرین برزدند. سلمان ساوجی (از آنندراج). - رکاب ساییدن، کنایه از تهیۀ سواری کردن. (آنندراج). - ، کنایه از رهسپار شدن بجایی و عزیمت کردن و گذشتن از جایی است: هر کجا ساید رکاب و هر کجا راند سپاه نصرت او را همره است و دولت اوراراهبر. امیرمعزی (از آنندراج). - رکاب کش، بتاخت.رجوع به این ترکیب در جای خود شود. - رکاب کشیدن، رجوع به این ترکیب در جای خود شود. - رکاب گران شدن، برنشستن. سوار شدن. کنایه از سوار شدن و حمله کردن. (از شرفنامۀ منیری) (امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 871). کنایه از استوار نشستن سوار است بر پشت اسب بهنگام حمله وری و تاختن برخصم یا تاختن خصم بر وی: گران شد رکاب یل اسفندیار بغرید با گرزۀگاوسار. فردوسی. - رکاب گران کردن، کنایه از تهیۀ سواری کردن. (آنندراج). کنایه از تند راندن مرکوب. بسرعت حرکت دادن ستور. (فرهنگ فارسی معین). استوار بنشستن و اسب را بحرکت تند داشتن است: مر او را به ریگ فرب در بیافت رکابش گران کرد و اندر شتافت. فردوسی. زو دل دشمن گران گردد سر دشمن سبک چون سبک کردی عنان و چون گران کردی رکاب. امیرمعزی (از آنندراج). او عنان سبک و رکاب گران کرده در میدان بیخودی جولان کردن ساخت. (سندبادنامه ص 284). عنان انصراف بر عزم توجه به حضرت سبک کرد و رکاب عزیمت گران. (تاریخ جهانگشای جوینی چ قزوینی ص 248). - رکاب گران کرده، تند و به تاخت: باد شمال.... رکاب گران کرده در آمد. (کلیله و دمنه). رجوع به ترکیب رکاب ساییدن و مادۀ رکاب افشاندن شود. - رکاب گردان شدن، سوار شدن. (ناظم الاطباء). بر اسب نشستن. - ، حمله کردن. (ناظم الاطباء). - رکاب گردون جناب، رکاب سلطنتی که برزین اسب خاصۀ پادشاهی آویزند. (ناظم الاطباء). - رکاب گرفتن، رکاب کشیدن. - ، دوال گرفتن در وقت سواری دادن. (آنندراج). به علامت احترام و بسبب شخصیت سوار مهتران و چاکران بازوی او را میگرفتند و رکاب او را به دست نگاه میداشتند تا وی پای بر آن نهد و بر اسب بنشیند: چو تو سوار شدی ماه نو رکاب گرفت. ؟. - رکاب گشادن از جایی، رفتن و عزیمت کردن از آنجا. ترک آنجا گفتن: رکاب از شهربند گنجه بگشای عنان شیر داری پنجه بگشای. نظامی. - زیر رکاب یا به زیر رکاب، مرکوب: دریاست شاه و زیر رکاب آتشین نهنگ. خاقانی. - ، مسخر. به اطاعت: قوت جزم ترا کوه به زیر رکاب سرعت عزم ترا باد به زیر عنان. خاقانی. زیر رکابش نگر حلقه بگوش آسمان پیش عنانش ببین غاشیه کش روزگار. خاقانی. ، اسب سواری. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف) (برهان) (از شعوری ج 2 ورق 18) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری) .اسب سواری خاصه را گویند. (انجمن آرا). اما این معنی ظاهراً در فارسی متداول است نه در عرب: چون نبایدت عمل راه نیابی سوی علم نکند مرد سواری چو نباشدش رکاب. ناصرخسرو. بر رکاب فلک جنیبت تو آفتی کز فلک رسد مرساد. خاقانی. - رکاب السحاب، باد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). - یک رکاب، سوار تنها. (از فرهنگ جهانگیری). ، بندی که بر دو سوی دهانۀ زیرین شلوار پیوسته است و زیر کف پای افتد استواری را. (یادداشت مؤلف). نوار یا بند که دو سوی پاچۀ شلوار را بهم پیوند دهد و مماس کف پا واقع شود، رکاب در ترکیب ’رکابخانه’ به معنی رخت و البسه و پوشیدنیهای شاه است یا جامه خانه شاه (شاید از لحاظ اینکه در مسافرت این وسایل در جامه دانها و در رکاب شاه برده می شده به این نام مشهور شده باشد) (سازمان اداری حکومت صفوی ص 131). رجوع به رکابخانه شود، ج، رکوب. (دهار). رجوع به رکوب شود، کشتی. (ناظم الاطباء)، موکب. مجازاً حشم و خدمی که همراه شاه حرکت کنند: در رکاب یا التزام رکاب شاه حرکت کرد. (از یادداشت مؤلف) : هر چند رکاب عالی زودتر حرکت کند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 14). به قدرخان... بباید نبشت تا رکابداری به تعجیل ببرد... آنگاه چون رکاب عالی... به بلخ رسد تدبیر گسیل کردن رسولی... کرده شود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 75). در رکابش هفت گیسودار و شش خاتون ردیف بر سرش هر هفت و شش عقد جمان افشانده اند. خاقانی. پس چون رکاب او ز نشابور دررسید تبریز شد هزار نشابور زاحتشام. خاقانی. گفتا که چند شب من و دولت بهم نخفتیم اندر رکاب خسرو در موکب جلالش. خاقانی. سلطان را سخن کردن او (دهقان) مطبوع آمد بامدادانش خلعت و نعمت فرمود قدمی چند در رکاب سلطان همی رفت در قلعه بازگشادند و خود را در خدمت رکاب سلطان در خاک انداخت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 274). من اینجا مدتی رنجور ماندم بدین عذر از رکابش دور ماندم. نظامی. من بیچارۀ گردن بکمند چه کنم گر به رکابش نروم. سعدی. آزاد بنده ای که بود در رکاب تو خرم ولایتی که تو آنجا سفر کنی. سعدی. - در رکاب رای کسی آمدن، مطیع رای و عقیدۀ وی شدن: ملایک با روارو در سرای عصمت او شد خلایق با هزاهز در رکاب رای او آمد. خاقانی. - سلیمان رکاب، آنکه موکبی چون سلیمان دارد. که خدم و حشم وی همچون خدم و حشم سلیمان است: مرغ تو خاقانی است داعی صبح وصال منطق مرغان شناس شاه سلیمان رکاب. خاقانی. ، پیالۀ هشت پهلو و دراز. (لغت محلی شوشتر) (از انجمن آرا) (آنندراج) (برهان) (شرفنامۀ منیری) (از ناظم الاطباء). پیاله باشد. (فرهنگ جهانگیری). به معنی قدح و پیاله است و ساقی را رکابدار گویند. (از شعوری ج 2 ورق 3). برهان نوشته که در فارسی رکاب به معنی پیالۀ دراز هشت پهلو و بعضی نوشته که به معنی پیالۀ دراز مجاز است و حقیقت به معنی کشتی است. (انجمن آرا). پیاله که می خورند با آن. (فرهنگ خطی) : خورده اند از می رکابی چند و اسباب سلاح بر سر این ابلق مطلق عنان افشانده اند. خاقانی. - رکاب باده یا می، پیالۀ بادۀ دراز و پهلودار. (از ناظم الاطباء) : زهد بس کن رکاب باده بگیر که نگیرد صلاح جای صبوح. خاقانی. درده رکاب می که شعاعش عنان زنان بر خنگ صبح برقع رعنا برافکند. خاقانی. بر غبب و دم خره خیز و رکاب باده ده چون دمش از مطوقی چون غببش ز احمری. خاقانی. عنان عمر شد از کف رکاب می به کف آر که دل به توبه شکستن بهانه باز آورد. خاقانی. - رکاب سه گانه، کنایه از سه پیالۀ خمارشکن باشد که ثلاثۀ غساله گویند. (فرهنگ خطی) : ساقیا اسب چارگامه بران تا رکاب سه گانه بستانیم. خاقانی. - رکاب گران کشیدن، باده پیمودن.قدح درکشیدن: می کشد عقل را به زیر رکاب چون رکاب گران کشند احرار. خاقانی. رجوع به رکابی شود. ، در اصطلاح بنایان سوراخ که به دیوار کنند فروبردن سر شمع را. (از یادداشت مؤلف)
شتران که بدان سفر کرده شود (واحد ندارد) یا واحد آن راحله است. ج، رُکُب و رِکابات و رَکائِب. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). شتر که واحد آن راحله است و ج، رکائب و رکب و رکابات. (از اقرب الموارد). شتران که بر آن سفر کنند. اشتران باری نر و همه یکسان و این کلمه جمع است بی واحد. (یادداشت مؤلف). شتران که برنشستن را شاید. (ترجمان جرجانی چ دبیرسیاقی ص 47). شتران سواری. (غیاث اللغات)، رکاب زین. ج، رُکُب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رکاب زین مانند غرز (رکاب چرمین) است در پالان. (از اقرب الموارد). حلقۀ آهنی که بر دو سوی زین آویخته است و سوار پای در آن حلقه استوار کند. (یادداشت مؤلف). حلقه مانندی است از فلزات که به دو طرف زین اسب آویزند به وقت سواری پای را در آن کنند. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از غیاث اللغات) (لغت محلی شوشتر) : مدخلان را رکاب زرآگین پای آزادگان نیابد سر. رودکی. ز بس تیرو ژوبین و نوک سنان نداند کنون کس رکاب از عنان. فردوسی. ز سام نریمانش نشناخت باز از آن یال سفت ورکاب دراز. فردوسی. مرا رفت باید بدین چاره زود رکاب و عنان را بباید بسود. فردوسی. به دیبا بیاراسته ده شتر رکابش همه سیم و پالانش زر. فردوسی. هنوز پادشه هندوان بطبع نکرد رکاب او را نیکو به دست خویش بشار. فرخی. شطرنج فریب را تو شاه و ما رخ مر اسب نشاط را رکابی یا رخ. عنصری. شبدیزوار مرکب او را به کر و فر دولت رکاب سازد و نصرت عنان کند. مسعودسعد. از اسب فرودآمد و رکاب را بوسه داد. (تاریخ بیهق ابن فندق). گه طعنه ای از این که رکابش دراز کن گه بذله ای از آن که عنانش فروگذار. انوری (از آنندراج). طرف رکابت چنانک روح امین معتبر بند عنانت چنانک حبل متین معتصم. خاقانی. در سایۀ رکابش فتنه بخفت و دین را در جذبۀ عنانش جولان تازه بینی. خاقانی. شاه سد آب کرد اینک رکاب شاه بوس تا برای سد آتش بندها سازد ترا. خاقانی. زری که گوی گریبان جبرئیل سزد رکاب پای شیاطین مکن که نیست سزا. خاقانی. نه کرسی فلک نهد اندیشه زیر پای تا بوسه بر رکاب قزل ارسلان زند. ظهیرفاریابی. عنان یکران عبارت کشیده دار و رکاب خاموشی گشاده. (سندبادنامه ص 67). چون در فتد این عنان به دستت در هیچ رکاب نادویده. اوحدی. گفتم که روم به کعبۀ وصل بگسست عنان، رکاب بشکست. ابونصر بدخشانی (ازآنندراج). رضا بر گرد کلکش گر رسیدی رکابش را به عباسی کشیدی. محسن تأثیر (از آنندراج). - با رکاب تو خاک است، کنایه از مطیع و رام، ای هنگام سواری تو مطیع است و رام. انوری در تعریف اسب گوید: تبارک اﷲ ازین آب سرد آتش نعلی که با رکاب تو خاک است با عنانت هوا. (آنندراج) (هفت قلزم) (مؤیدالفضلاء). - با رکاب محمد عنان درآر، یعنی از محمد (ص) باش، کذا فی الاصطلاح الشعرا و درفرهنگی با سایۀ رکاب محمد عنان درآر نیز دیده شد. (آنندراج). - بوتراب رکاب، کسی که چون بوتراب ’علی (ع)’ برنشیند. که مانند علی در سوارکاری پیروز و غالب باشد: نظام کشور پنجم اجل رضی الدین رضای ثانی ابونصر بوتراب رکاب. خاقانی. - به زیر رکاب کشیدن یا گرفتن کسی را، مطیع و منقاد ساختن. وی را بکار واداشتن. به تبعیت واداشتن: می کشد عقل را به زیر رکاب چون رکاب گران کشند احرار. خاقانی. به پی اسب جبرئیل برو تا نگیردت دیو زیر رکاب. (؟) - پا بر رکاب، آمادۀ حرکت. مهیای رفتن و کوچ کردن: وعده وصل به فردا مفکن ای نوخط که جهان پا به رکاب است و زمان این همه نیست. صائب. - جنبیدن رکاب کسی، کنایه از تهیۀ سوارکاری او. (آنندراج). کنایه از عزیمت و رحیل اوست: چون بجنبد رکاب منصورت ای قیامت که آن زمان باشد. انوری (از آنندراج). - چابک رکاب، سوارکار ماهر و زبردست که تواند بسرعت و با مهارت اسب دواند: سوار هنرمند چابک رکاب. نظامی. - در رکاب کسی یا چیزی بودن، مطیع او بودن. پیرو او بودن. همراه و ملازم او بودن. در خدمت او بودن: ای دولت در رکاب بختت چون جنت درعنان کعبه. خاقانی. - رستم رکابی، چون رستم سوارکار بودن. مانند رستم در اسب راندن مهارت و چابکی داشتن: به رستم رکابی روان کرده رخش. نظامی. - رکاب با رکاب زدن، کنایه از همراه رفتن است در سواری. (آنندراج) : آسمان اندر زر مهر از چه رو می گیردش با رکاب ماه نو گرنه رکابی می زند. ثنایی (از آنندراج). - رکاب دراز، به کنایه نمودار بلندقامتی سوار است. - رکاب دوال، بند رکاب و تسمۀ رکاب. (ناظم الاطباء). - رکاب زدن،اسب را با ضربات آهن مهمیز که سوار بر دو پهلوی او زند بحرکت تند واداشتن. رکاب کشیدن. تهییج کردن سواراسب را برای حرکت. - رکاب زر زدن، کنایه از رکاب زرین ساختن است. (آنندراج) : از پی شبدیز شب دیشب رکاب زر زدند نقره خنگ آسمان را نعل زرین برزدند. سلمان ساوجی (از آنندراج). - رکاب ساییدن، کنایه از تهیۀ سواری کردن. (آنندراج). - ، کنایه از رهسپار شدن بجایی و عزیمت کردن و گذشتن از جایی است: هر کجا ساید رکاب و هر کجا راند سپاه نصرت او را همره است و دولت اوراراهبر. امیرمعزی (از آنندراج). - رکاب کش، بتاخت.رجوع به این ترکیب در جای خود شود. - رکاب کشیدن، رجوع به این ترکیب در جای خود شود. - رکاب گران شدن، برنشستن. سوار شدن. کنایه از سوار شدن و حمله کردن. (از شرفنامۀ منیری) (امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 871). کنایه از استوار نشستن سوار است بر پشت اسب بهنگام حمله وری و تاختن برخصم یا تاختن خصم بر وی: گران شد رکاب یل اسفندیار بغرید با گرزۀگاوسار. فردوسی. - رکاب گران کردن، کنایه از تهیۀ سواری کردن. (آنندراج). کنایه از تند راندن مرکوب. بسرعت حرکت دادن ستور. (فرهنگ فارسی معین). استوار بنشستن و اسب را بحرکت تند داشتن است: مر او را به ریگ فرب در بیافت رکابش گران کرد و اندر شتافت. فردوسی. زو دل دشمن گران گردد سر دشمن سبک چون سبک کردی عنان و چون گران کردی رکاب. امیرمعزی (از آنندراج). او عنان سبک و رکاب گران کرده در میدان بیخودی جولان کردن ساخت. (سندبادنامه ص 284). عنان انصراف بر عزم توجه به حضرت سبک کرد و رکاب عزیمت گران. (تاریخ جهانگشای جوینی چ قزوینی ص 248). - رکاب گران کرده، تند و به تاخت: باد شمال.... رکاب گران کرده در آمد. (کلیله و دمنه). رجوع به ترکیب رکاب ساییدن و مادۀ رکاب افشاندن شود. - رکاب گردان شدن، سوار شدن. (ناظم الاطباء). بر اسب نشستن. - ، حمله کردن. (ناظم الاطباء). - رکاب گردون جناب، رکاب سلطنتی که برزین اسب خاصۀ پادشاهی آویزند. (ناظم الاطباء). - رکاب گرفتن، رکاب کشیدن. - ، دوال گرفتن در وقت سواری دادن. (آنندراج). به علامت احترام و بسبب شخصیت سوار مهتران و چاکران بازوی او را میگرفتند و رکاب او را به دست نگاه میداشتند تا وی پای بر آن نهد و بر اسب بنشیند: چو تو سوار شدی ماه نو رکاب گرفت. ؟. - رکاب گشادن از جایی، رفتن و عزیمت کردن از آنجا. ترک آنجا گفتن: رکاب از شهربند گنجه بگشای عنان شیر داری پنجه بگشای. نظامی. - زیر رکاب یا به زیر رکاب، مرکوب: دریاست شاه و زیر رکاب آتشین نهنگ. خاقانی. - ، مسخر. به اطاعت: قوت جزم ترا کوه به زیر رکاب سرعت عزم ترا باد به زیر عنان. خاقانی. زیر رکابش نگر حلقه بگوش آسمان پیش عنانش ببین غاشیه کش روزگار. خاقانی. ، اسب سواری. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف) (برهان) (از شعوری ج 2 ورق 18) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری) .اسب سواری خاصه را گویند. (انجمن آرا). اما این معنی ظاهراً در فارسی متداول است نه در عرب: چون نبایدت عمل راه نیابی سوی علم نکند مرد سواری چو نباشدش رکاب. ناصرخسرو. بر رکاب فلک جنیبت تو آفتی کز فلک رسد مرساد. خاقانی. - رکاب السحاب، باد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). - یک رکاب، سوار تنها. (از فرهنگ جهانگیری). ، بندی که بر دو سوی دهانۀ زیرین شلوار پیوسته است و زیر کف پای افتد استواری را. (یادداشت مؤلف). نوار یا بند که دو سوی پاچۀ شلوار را بهم پیوند دهد و مماس کف پا واقع شود، رکاب در ترکیب ’رکابخانه’ به معنی رخت و البسه و پوشیدنیهای شاه است یا جامه خانه شاه (شاید از لحاظ اینکه در مسافرت این وسایل در جامه دانها و در رکاب شاه برده می شده به این نام مشهور شده باشد) (سازمان اداری حکومت صفوی ص 131). رجوع به رکابخانه شود، ج، رَکوب. (دهار). رجوع به رکوب شود، کشتی. (ناظم الاطباء)، موکب. مجازاً حشم و خدمی که همراه شاه حرکت کنند: در رکاب یا التزام رکاب شاه حرکت کرد. (از یادداشت مؤلف) : هر چند رکاب عالی زودتر حرکت کند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 14). به قدرخان... بباید نبشت تا رکابداری به تعجیل ببرد... آنگاه چون رکاب عالی... به بلخ رسد تدبیر گسیل کردن رسولی... کرده شود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 75). در رکابش هفت گیسودار و شش خاتون ردیف بر سرش هر هفت و شش عقد جمان افشانده اند. خاقانی. پس چون رکاب او ز نشابور دررسید تبریز شد هزار نشابور زاحتشام. خاقانی. گفتا که چند شب من و دولت بهم نخفتیم اندر رکاب خسرو در موکب جلالش. خاقانی. سلطان را سخن کردن او (دهقان) مطبوع آمد بامدادانش خلعت و نعمت فرمود قدمی چند در رکاب سلطان همی رفت در قلعه بازگشادند و خود را در خدمت رکاب سلطان در خاک انداخت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 274). من اینجا مدتی رنجور ماندم بدین عذر از رکابش دور ماندم. نظامی. من بیچارۀ گردن بکمند چه کنم گر به رکابش نروم. سعدی. آزاد بنده ای که بود در رکاب تو خرم ولایتی که تو آنجا سفر کنی. سعدی. - در رکاب رای کسی آمدن، مطیع رای و عقیدۀ وی شدن: ملایک با روارو در سرای عصمت او شد خلایق با هزاهز در رکاب رای او آمد. خاقانی. - سلیمان رکاب، آنکه موکبی چون سلیمان دارد. که خدم و حشم وی همچون خدم و حشم سلیمان است: مرغ تو خاقانی است داعی صبح وصال منطق مرغان شناس شاه سلیمان رکاب. خاقانی. ، پیالۀ هشت پهلو و دراز. (لغت محلی شوشتر) (از انجمن آرا) (آنندراج) (برهان) (شرفنامۀ منیری) (از ناظم الاطباء). پیاله باشد. (فرهنگ جهانگیری). به معنی قدح و پیاله است و ساقی را رکابدار گویند. (از شعوری ج 2 ورق 3). برهان نوشته که در فارسی رکاب به معنی پیالۀ دراز هشت پهلو و بعضی نوشته که به معنی پیالۀ دراز مجاز است و حقیقت به معنی کشتی است. (انجمن آرا). پیاله که می خورند با آن. (فرهنگ خطی) : خورده اند از می رکابی چند و اسباب سلاح بر سر این ابلق مطلق عنان افشانده اند. خاقانی. - رکاب باده یا می، پیالۀ بادۀ دراز و پهلودار. (از ناظم الاطباء) : زهد بس کن رکاب باده بگیر که نگیرد صلاح جای صبوح. خاقانی. درده رکاب می که شعاعش عنان زنان بر خنگ صبح برقع رعنا برافکند. خاقانی. بر غبب و دم خره خیز و رکاب باده ده چون دمش از مطوقی چون غببش ز احمری. خاقانی. عنان عمر شد از کف رکاب می به کف آر که دل به توبه شکستن بهانه باز آورد. خاقانی. - رکاب سه گانه، کنایه از سه پیالۀ خمارشکن باشد که ثلاثۀ غساله گویند. (فرهنگ خطی) : ساقیا اسب چارگامه بران تا رکاب سه گانه بستانیم. خاقانی. - رکاب گران کشیدن، باده پیمودن.قدح درکشیدن: می کشد عقل را به زیر رکاب چون رکاب گران کشند احرار. خاقانی. رجوع به رکابی شود. ، در اصطلاح بنایان سوراخ که به دیوار کنند فروبردن سر شمع را. (از یادداشت مؤلف)
رغائب. چیزهای مرغوب. عطاهای نفیس و بسیار. (یادداشت مؤلف). جمع واژۀ رغیبه. (ناظم الاطباء) : چندان مواهب و رغایب در سلک ملک او آورد که حصر آن در حوصلۀ وهم نگنجد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 460). ملک قدیم که شریفترین نفایس است و عزیزترین رغایب عرصۀ مهمات و وقایع ذات او گردید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 43). خاص و عام در فواید غنایم و رغایب آن حرایب متساوی شدند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 352). لشکر اسلام با غنایم نامعدود و رغایب نامحدود به غزنه آمدند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 353). اسباب آن نامدار با زین و سرافسار و دیگر انواع اعلاق و رغایب... (ترجمه تاریخ یمینی ص 238) و بسبب فیضان مواهب و کثرت رغایب او از جوانب متوجه آن شدند. (تاریخ جهانگشای جوینی). و چون از کار جشن و مواهب رغایب پرداخت. (تاریخ جهانگشای جوینی). رجوع به رغائب شود
رغائب. چیزهای مرغوب. عطاهای نفیس و بسیار. (یادداشت مؤلف). جَمعِ واژۀ رغیبه. (ناظم الاطباء) : چندان مواهب و رغایب در سلک ملک او آورد که حصر آن در حوصلۀ وهم نگنجد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 460). ملک قدیم که شریفترین نفایس است و عزیزترین رغایب عرصۀ مهمات و وقایع ذات او گردید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 43). خاص و عام در فواید غنایم و رغایب آن حرایب متساوی شدند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 352). لشکر اسلام با غنایم نامعدود و رغایب نامحدود به غزنه آمدند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 353). اسباب آن نامدار با زین و سرافسار و دیگر انواع اعلاق و رغایب... (ترجمه تاریخ یمینی ص 238) و بسبب فیضان مواهب و کثرت رغایب او از جوانب متوجه آن شدند. (تاریخ جهانگشای جوینی). و چون از کار جشن و مواهب رغایب پرداخت. (تاریخ جهانگشای جوینی). رجوع به رغائب شود
نشانده چون نگین در انگشتری، سوار، همسوار دو ترکه، کرد پاره ای از زمین که کناره های آن را بلند کرده در آن سبزی کارند کشتزار، رده کویک (خرما بن) برخی از واژه نامه ها رکیب را دگر گشته (اماله) (رکاب) دانند: وهنگ گور گیاه از گیاهان حلقه مانندی از فلز (آهن نقره طلا) که در دو طرف زین مرکوب آویزند و بهنگام سواری پنجه های پا را در آن کنند جمع رکب، قسمتی از ماشین (اتومبیل سواری اتوبوس و غیره) که مسافران هنگام سوار شدن و پیاده شدن پابر آن گذارند، شتر سواری و مرکوب (جمع رکایب رکائب)، پیاله هشت پهلو، جام شراب مدور، نوعی حلقه طناب که پاها را در آن کنند و ضمن لغزاندن آن حلقه ها برروی طناب ثابت صعود نماید. سوار راکب، آنکه با دیگری بر یک مرکب سوار باشند. گور گیاه
نشانده چون نگین در انگشتری، سوار، همسوار دو ترکه، کرد پاره ای از زمین که کناره های آن را بلند کرده در آن سبزی کارند کشتزار، رده کویک (خرما بن) برخی از واژه نامه ها رکیب را دگر گشته (اماله) (رکاب) دانند: وهنگ گور گیاه از گیاهان حلقه مانندی از فلز (آهن نقره طلا) که در دو طرف زین مرکوب آویزند و بهنگام سواری پنجه های پا را در آن کنند جمع رکب، قسمتی از ماشین (اتومبیل سواری اتوبوس و غیره) که مسافران هنگام سوار شدن و پیاده شدن پابر آن گذارند، شتر سواری و مرکوب (جمع رکایب رکائب)، پیاله هشت پهلو، جام شراب مدور، نوعی حلقه طناب که پاها را در آن کنند و ضمن لغزاندن آن حلقه ها برروی طناب ثابت صعود نماید. سوار راکب، آنکه با دیگری بر یک مرکب سوار باشند. گور گیاه
پالاد (اسپ جنیبت)، زیر جام، آبدار، سرباز پیاده، جناغ گوش، پتنی (طبقچه) اسب جنیبت کتل، شمشیری که به پهلوی اسب بندند زیر رکابی، پیاله نعلبکی، طبقچه، سپاهی پیاده، سفره دار، یکی از استخوانهای زیر گوش که در گوش میانی بین زایده عدسی استخوان سندانی و پنجره بیضی قرار دارد و دارای سه قسمت سر و قاعده و شاخه های قدامی و خلفی میباشد رکاب الاذن عظم رکابی
پالاد (اسپ جنیبت)، زیر جام، آبدار، سرباز پیاده، جناغ گوش، پتنی (طبقچه) اسب جنیبت کتل، شمشیری که به پهلوی اسب بندند زیر رکابی، پیاله نعلبکی، طبقچه، سپاهی پیاده، سفره دار، یکی از استخوانهای زیر گوش که در گوش میانی بین زایده عدسی استخوان سندانی و پنجره بیضی قرار دارد و دارای سه قسمت سر و قاعده و شاخه های قدامی و خلفی میباشد رکاب الاذن عظم رکابی
حلقه ای فلزی در دو طرف زین که سوار هنگام سوار شدن پا را در آن قرار می دهد، جمع رکب، پله مانندی از فلز در بخش ورودی و خروجی اتوبوس، پا در، بودن حاضر بودن، آماده بودن، گران کردن تند راندن
حلقه ای فلزی در دو طرف زین که سوار هنگام سوار شدن پا را در آن قرار می دهد، جمع رُکَب، پله مانندی از فلز در بخش ورودی و خروجی اتوبوس، پا در، بودن حاضر بودن، آماده بودن، گران کردن تند راندن
اسب یدک، کتل، شمشیری که پهلوی اسب بندند، زیر رکابی، پیاله، نعلبکی، طبقچه، سپاهی پیاده، سفره دار، ویژگی لباسی (اعم از پیراهن، زیرپیراهن، شلوار و مانند آن) که با نوارهایی جلو و عقب آن
اسب یدک، کتل، شمشیری که پهلوی اسب بندند، زیر رکابی، پیاله، نعلبکی، طبقچه، سپاهی پیاده، سفره دار، ویژگی لباسی (اعم از پیراهن، زیرپیراهن، شلوار و مانند آن) که با نوارهایی جلو و عقب آن
اگر بیند رکاب از زین جدا گردید، فرزند یا غلام است و چون با رکاب بود، فرزندی باشد که در کارها معتمد و امین است و دراو هیچ خیانت نباشد. اگر بیند رکاب او زرین است، دلیل است فرزند او منکر و خویشتن بین بود. اگر بیند رکاب او سیمین است، دلیل که فرزندش به مال دنیا مغرور شود. اگر بیند رکابش برنجین یا مسین بود، دلیل بود بر قدر پاکیزگی و روشنی او را قوت باشد در کارهای دنیائی. اگر بیند رکاب او چوبین بود، دلیل که فرزند او دون همت و بدرأی و فرومایه بود و رکاب دار در خواب نیکو بود، زیرا که او به مهتران نزدیک بود.
اگر بیند رکاب از زین جدا گردید، فرزند یا غلام است و چون با رکاب بود، فرزندی باشد که در کارها معتمد و امین است و دراو هیچ خیانت نباشد. اگر بیند رکاب او زرین است، دلیل است فرزند او منکر و خویشتن بین بود. اگر بیند رکاب او سیمین است، دلیل که فرزندش به مال دنیا مغرور شود. اگر بیند رکابش برنجین یا مسین بود، دلیل بود بر قدر پاکیزگی و روشنی او را قوت باشد در کارهای دنیائی. اگر بیند رکاب او چوبین بود، دلیل که فرزند او دون همت و بدرأی و فرومایه بود و رکاب دار در خواب نیکو بود، زیرا که او به مهتران نزدیک بود.