جدول جو
جدول جو

معنی رکا - جستجوی لغت در جدول جو

رکا
بلند و بالا و باریک، نوعی بازی
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آرکا
تصویر آرکا
(پسرانه)
آرخا، مایه اطمینان و پیشتگرمی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از رکاب
تصویر رکاب
راکب ها، سواران، جمع واژۀ راکب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رکاز
تصویر رکاز
آنچه در معدن نهفته است از طلا، نقره و مانند آن، دفینه و گنج در زیرزمین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رکاب
تصویر رکاب
حلقۀ فلزی که به زین اسب آویزان می کنند و هنگام سوار شدن پا در آن می گذارند، مفرد واژۀ رکب
پله مانندی در کنار درشکه، اتومبیل یا اتوبوس که مسافران هنگام سوار شدن و پیاده شدن پا بر آن می گذارند، مفرد واژۀ رکائب
کنایه از اسب سواری، مرکب
نوعی پیالۀ هشت پهلوی بلند
فرهنگ فارسی عمید
(رِ)
رسنی است که در مهار شتر نر بسته بند هر دو دست آن رابدان بندند و تنگ کنند تا سر او معلق ماند. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
جمع واژۀ رکیک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). جمع واژۀ رکیک ب معنی مرد ناکس و سست رای و ضعیف العقل و آنکه بر اهل خود غیرت ندارد، مذکر و مؤنث در وی یکسان است. (از آنندراج). رجوع به رکیک شود، جمع واژۀ رک یارک ّ به معنی باران ریزه است. (آنندراج). جمع واژۀ رک. (دهار). جمع واژۀ رک یا رک ّ. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به رک یا رک ّ شود، جمع واژۀ رکیکه. (ناظم الاطباء). رجوع به رکیکه شود، جمع واژۀ رکاکه. (اقرب الموارد). رجوع به رکاکه شود
لغت نامه دهخدا
(رُکْ کا)
جمع واژۀ راکب. (منتهی الارب) (صراح اللغه) (ناظم الاطباء). رجوع به راکب شود.
- رکاب السفینه، کشتی سواران. (از ناظم الاطباء).
، کابوس. گویند: علاه الرکاب. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
شتران که بدان سفر کرده شود (واحد ندارد) یا واحد آن راحله است. ج، رکب و رکابات و رکائب. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). شتر که واحد آن راحله است و ج، رکائب و رکب و رکابات. (از اقرب الموارد). شتران که بر آن سفر کنند. اشتران باری نر و همه یکسان و این کلمه جمع است بی واحد. (یادداشت مؤلف). شتران که برنشستن را شاید. (ترجمان جرجانی چ دبیرسیاقی ص 47). شتران سواری. (غیاث اللغات)، رکاب زین. ج، رکب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رکاب زین مانند غرز (رکاب چرمین) است در پالان. (از اقرب الموارد). حلقۀ آهنی که بر دو سوی زین آویخته است و سوار پای در آن حلقه استوار کند. (یادداشت مؤلف). حلقه مانندی است از فلزات که به دو طرف زین اسب آویزند به وقت سواری پای را در آن کنند. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از غیاث اللغات) (لغت محلی شوشتر) :
مدخلان را رکاب زرآگین
پای آزادگان نیابد سر.
رودکی.
ز بس تیرو ژوبین و نوک سنان
نداند کنون کس رکاب از عنان.
فردوسی.
ز سام نریمانش نشناخت باز
از آن یال سفت ورکاب دراز.
فردوسی.
مرا رفت باید بدین چاره زود
رکاب و عنان را بباید بسود.
فردوسی.
به دیبا بیاراسته ده شتر
رکابش همه سیم و پالانش زر.
فردوسی.
هنوز پادشه هندوان بطبع نکرد
رکاب او را نیکو به دست خویش بشار.
فرخی.
شطرنج فریب را تو شاه و ما رخ
مر اسب نشاط را رکابی یا رخ.
عنصری.
شبدیزوار مرکب او را به کر و فر
دولت رکاب سازد و نصرت عنان کند.
مسعودسعد.
از اسب فرودآمد و رکاب را بوسه داد. (تاریخ بیهق ابن فندق).
گه طعنه ای از این که رکابش دراز کن
گه بذله ای از آن که عنانش فروگذار.
انوری (از آنندراج).
طرف رکابت چنانک روح امین معتبر
بند عنانت چنانک حبل متین معتصم.
خاقانی.
در سایۀ رکابش فتنه بخفت و دین را
در جذبۀ عنانش جولان تازه بینی.
خاقانی.
شاه سد آب کرد اینک رکاب شاه بوس
تا برای سد آتش بندها سازد ترا.
خاقانی.
زری که گوی گریبان جبرئیل سزد
رکاب پای شیاطین مکن که نیست سزا.
خاقانی.
نه کرسی فلک نهد اندیشه زیر پای
تا بوسه بر رکاب قزل ارسلان زند.
ظهیرفاریابی.
عنان یکران عبارت کشیده دار و رکاب خاموشی گشاده. (سندبادنامه ص 67).
چون در فتد این عنان به دستت
در هیچ رکاب نادویده.
اوحدی.
گفتم که روم به کعبۀ وصل
بگسست عنان، رکاب بشکست.
ابونصر بدخشانی (ازآنندراج).
رضا بر گرد کلکش گر رسیدی
رکابش را به عباسی کشیدی.
محسن تأثیر (از آنندراج).
- با رکاب تو خاک است، کنایه از مطیع و رام، ای هنگام سواری تو مطیع است و رام. انوری در تعریف اسب گوید:
تبارک اﷲ ازین آب سرد آتش نعلی
که با رکاب تو خاک است با عنانت هوا.
(آنندراج) (هفت قلزم) (مؤیدالفضلاء).
- با رکاب محمد عنان درآر، یعنی از محمد (ص) باش، کذا فی الاصطلاح الشعرا و درفرهنگی با سایۀ رکاب محمد عنان درآر نیز دیده شد. (آنندراج).
- بوتراب رکاب، کسی که چون بوتراب ’علی (ع)’ برنشیند. که مانند علی در سوارکاری پیروز و غالب باشد:
نظام کشور پنجم اجل رضی الدین
رضای ثانی ابونصر بوتراب رکاب.
خاقانی.
- به زیر رکاب کشیدن یا گرفتن کسی را، مطیع و منقاد ساختن. وی را بکار واداشتن. به تبعیت واداشتن:
می کشد عقل را به زیر رکاب
چون رکاب گران کشند احرار.
خاقانی.
به پی اسب جبرئیل برو
تا نگیردت دیو زیر رکاب.
(؟)
- پا بر رکاب، آمادۀ حرکت. مهیای رفتن و کوچ کردن:
وعده وصل به فردا مفکن ای نوخط
که جهان پا به رکاب است و زمان این همه نیست.
صائب.
- جنبیدن رکاب کسی، کنایه از تهیۀ سوارکاری او. (آنندراج). کنایه از عزیمت و رحیل اوست:
چون بجنبد رکاب منصورت
ای قیامت که آن زمان باشد.
انوری (از آنندراج).
- چابک رکاب، سوارکار ماهر و زبردست که تواند بسرعت و با مهارت اسب دواند:
سوار هنرمند چابک رکاب.
نظامی.
- در رکاب کسی یا چیزی بودن، مطیع او بودن. پیرو او بودن. همراه و ملازم او بودن. در خدمت او بودن:
ای دولت در رکاب بختت
چون جنت درعنان کعبه.
خاقانی.
- رستم رکابی، چون رستم سوارکار بودن. مانند رستم در اسب راندن مهارت و چابکی داشتن:
به رستم رکابی روان کرده رخش.
نظامی.
- رکاب با رکاب زدن، کنایه از همراه رفتن است در سواری. (آنندراج) :
آسمان اندر زر مهر از چه رو می گیردش
با رکاب ماه نو گرنه رکابی می زند.
ثنایی (از آنندراج).
- رکاب دراز، به کنایه نمودار بلندقامتی سوار است.
- رکاب دوال، بند رکاب و تسمۀ رکاب. (ناظم الاطباء).
- رکاب زدن،اسب را با ضربات آهن مهمیز که سوار بر دو پهلوی او زند بحرکت تند واداشتن. رکاب کشیدن. تهییج کردن سواراسب را برای حرکت.
- رکاب زر زدن، کنایه از رکاب زرین ساختن است. (آنندراج) :
از پی شبدیز شب دیشب رکاب زر زدند
نقره خنگ آسمان را نعل زرین برزدند.
سلمان ساوجی (از آنندراج).
- رکاب ساییدن، کنایه از تهیۀ سواری کردن. (آنندراج).
- ، کنایه از رهسپار شدن بجایی و عزیمت کردن و گذشتن از جایی است:
هر کجا ساید رکاب و هر کجا راند سپاه
نصرت او را همره است و دولت اوراراهبر.
امیرمعزی (از آنندراج).
- رکاب کش، بتاخت.رجوع به این ترکیب در جای خود شود.
- رکاب کشیدن، رجوع به این ترکیب در جای خود شود.
- رکاب گران شدن، برنشستن. سوار شدن. کنایه از سوار شدن و حمله کردن. (از شرفنامۀ منیری) (امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 871). کنایه از استوار نشستن سوار است بر پشت اسب بهنگام حمله وری و تاختن برخصم یا تاختن خصم بر وی:
گران شد رکاب یل اسفندیار
بغرید با گرزۀگاوسار.
فردوسی.
- رکاب گران کردن، کنایه از تهیۀ سواری کردن. (آنندراج). کنایه از تند راندن مرکوب. بسرعت حرکت دادن ستور. (فرهنگ فارسی معین). استوار بنشستن و اسب را بحرکت تند داشتن است:
مر او را به ریگ فرب در بیافت
رکابش گران کرد و اندر شتافت.
فردوسی.
زو دل دشمن گران گردد سر دشمن سبک
چون سبک کردی عنان و چون گران کردی رکاب.
امیرمعزی (از آنندراج).
او عنان سبک و رکاب گران کرده در میدان بیخودی جولان کردن ساخت. (سندبادنامه ص 284).
عنان انصراف بر عزم توجه به حضرت سبک کرد و رکاب عزیمت گران. (تاریخ جهانگشای جوینی چ قزوینی ص 248).
- رکاب گران کرده، تند و به تاخت: باد شمال.... رکاب گران کرده در آمد. (کلیله و دمنه). رجوع به ترکیب رکاب ساییدن و مادۀ رکاب افشاندن شود.
- رکاب گردان شدن، سوار شدن. (ناظم الاطباء). بر اسب نشستن.
- ، حمله کردن. (ناظم الاطباء).
- رکاب گردون جناب، رکاب سلطنتی که برزین اسب خاصۀ پادشاهی آویزند. (ناظم الاطباء).
- رکاب گرفتن، رکاب کشیدن.
- ، دوال گرفتن در وقت سواری دادن. (آنندراج). به علامت احترام و بسبب شخصیت سوار مهتران و چاکران بازوی او را میگرفتند و رکاب او را به دست نگاه میداشتند تا وی پای بر آن نهد و بر اسب بنشیند:
چو تو سوار شدی ماه نو رکاب گرفت.
؟.
- رکاب گشادن از جایی، رفتن و عزیمت کردن از آنجا. ترک آنجا گفتن:
رکاب از شهربند گنجه بگشای
عنان شیر داری پنجه بگشای.
نظامی.
- زیر رکاب یا به زیر رکاب، مرکوب:
دریاست شاه و زیر رکاب آتشین نهنگ.
خاقانی.
- ، مسخر. به اطاعت:
قوت جزم ترا کوه به زیر رکاب
سرعت عزم ترا باد به زیر عنان.
خاقانی.
زیر رکابش نگر حلقه بگوش آسمان
پیش عنانش ببین غاشیه کش روزگار.
خاقانی.
، اسب سواری. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف) (برهان) (از شعوری ج 2 ورق 18) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری) .اسب سواری خاصه را گویند. (انجمن آرا). اما این معنی ظاهراً در فارسی متداول است نه در عرب:
چون نبایدت عمل راه نیابی سوی علم
نکند مرد سواری چو نباشدش رکاب.
ناصرخسرو.
بر رکاب فلک جنیبت تو
آفتی کز فلک رسد مرساد.
خاقانی.
- رکاب السحاب، باد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
- یک رکاب، سوار تنها. (از فرهنگ جهانگیری).
، بندی که بر دو سوی دهانۀ زیرین شلوار پیوسته است و زیر کف پای افتد استواری را. (یادداشت مؤلف). نوار یا بند که دو سوی پاچۀ شلوار را بهم پیوند دهد و مماس کف پا واقع شود، رکاب در ترکیب ’رکابخانه’ به معنی رخت و البسه و پوشیدنیهای شاه است یا جامه خانه شاه (شاید از لحاظ اینکه در مسافرت این وسایل در جامه دانها و در رکاب شاه برده می شده به این نام مشهور شده باشد) (سازمان اداری حکومت صفوی ص 131). رجوع به رکابخانه شود، ج، رکوب. (دهار). رجوع به رکوب شود، کشتی. (ناظم الاطباء)، موکب. مجازاً حشم و خدمی که همراه شاه حرکت کنند: در رکاب یا التزام رکاب شاه حرکت کرد. (از یادداشت مؤلف) : هر چند رکاب عالی زودتر حرکت کند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 14). به قدرخان... بباید نبشت تا رکابداری به تعجیل ببرد... آنگاه چون رکاب عالی... به بلخ رسد تدبیر گسیل کردن رسولی... کرده شود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 75).
در رکابش هفت گیسودار و شش خاتون ردیف
بر سرش هر هفت و شش عقد جمان افشانده اند.
خاقانی.
پس چون رکاب او ز نشابور دررسید
تبریز شد هزار نشابور زاحتشام.
خاقانی.
گفتا که چند شب من و دولت بهم نخفتیم
اندر رکاب خسرو در موکب جلالش.
خاقانی.
سلطان را سخن کردن او (دهقان) مطبوع آمد بامدادانش خلعت و نعمت فرمود قدمی چند در رکاب سلطان همی رفت در قلعه بازگشادند و خود را در خدمت رکاب سلطان در خاک انداخت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 274).
من اینجا مدتی رنجور ماندم
بدین عذر از رکابش دور ماندم.
نظامی.
من بیچارۀ گردن بکمند
چه کنم گر به رکابش نروم.
سعدی.
آزاد بنده ای که بود در رکاب تو
خرم ولایتی که تو آنجا سفر کنی.
سعدی.
- در رکاب رای کسی آمدن، مطیع رای و عقیدۀ وی شدن:
ملایک با روارو در سرای عصمت او شد
خلایق با هزاهز در رکاب رای او آمد.
خاقانی.
- سلیمان رکاب، آنکه موکبی چون سلیمان دارد. که خدم و حشم وی همچون خدم و حشم سلیمان است:
مرغ تو خاقانی است داعی صبح وصال
منطق مرغان شناس شاه سلیمان رکاب.
خاقانی.
، پیالۀ هشت پهلو و دراز. (لغت محلی شوشتر) (از انجمن آرا) (آنندراج) (برهان) (شرفنامۀ منیری) (از ناظم الاطباء). پیاله باشد. (فرهنگ جهانگیری). به معنی قدح و پیاله است و ساقی را رکابدار گویند. (از شعوری ج 2 ورق 3). برهان نوشته که در فارسی رکاب به معنی پیالۀ دراز هشت پهلو و بعضی نوشته که به معنی پیالۀ دراز مجاز است و حقیقت به معنی کشتی است. (انجمن آرا). پیاله که می خورند با آن. (فرهنگ خطی) :
خورده اند از می رکابی چند و اسباب سلاح
بر سر این ابلق مطلق عنان افشانده اند.
خاقانی.
- رکاب باده یا می، پیالۀ بادۀ دراز و پهلودار. (از ناظم الاطباء) :
زهد بس کن رکاب باده بگیر
که نگیرد صلاح جای صبوح.
خاقانی.
درده رکاب می که شعاعش عنان زنان
بر خنگ صبح برقع رعنا برافکند.
خاقانی.
بر غبب و دم خره خیز و رکاب باده ده
چون دمش از مطوقی چون غببش ز احمری.
خاقانی.
عنان عمر شد از کف رکاب می به کف آر
که دل به توبه شکستن بهانه باز آورد.
خاقانی.
- رکاب سه گانه، کنایه از سه پیالۀ خمارشکن باشد که ثلاثۀ غساله گویند. (فرهنگ خطی) :
ساقیا اسب چارگامه بران
تا رکاب سه گانه بستانیم.
خاقانی.
- رکاب گران کشیدن، باده پیمودن.قدح درکشیدن:
می کشد عقل را به زیر رکاب
چون رکاب گران کشند احرار.
خاقانی.
رجوع به رکابی شود.
، در اصطلاح بنایان سوراخ که به دیوار کنند فروبردن سر شمع را. (از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
مالی که حق سبحانه در کانها پیدا کرده. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). آنچه خدای تعالی در کانها احداث و پایدار کرده. ج، رکزان و ارکزه. (از اقرب الموارد). ج، رکائز. (منتهی الارب) ، مال پنهان کردۀ اهل جاهلیت در زمین. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ج، رکائز. (منتهی الارب). دفین جاهلیت. (مفاتیح العلوم). دفین اهل جاهلیت. ج، رکزان و ارکزه. (از اقرب الموارد) ، پاره های سیم و زردر کان. ج، رکائز. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (ازآنندراج). پاره های سیم و زر در معدن واحد آن رکزهاست و در حدیث است: ’و فی الرکاز الخمس’. (از اقرب الموارد). گنج و خزانه که در زمین باشد. (غیاث اللغات) (از ناظم الاطباء). گنج. مالی که از زیر زمین یابند. (دهار) (از تعریفات جرجانی). در لغت این کلمه از رکز است و اینکه در شرع گویند: مال مرکوز تحت ارض، اعم از آن است که آن مال بر حسب مشیت الهی در زیر زمین مدفون شده باشد یا با دست بشر دفینۀ تحت الارض باشد،یعنی معدن طبیعی یا گنجینۀ مدفون، چنانکه در درّالمختار ذکر کرده است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). گنج. کنز. خزانه. دفینه. (یادداشت مؤلف). شرعاً مال مدفون در زیر زمین اعم از اینکه خالق یا مخلوق آن را نهاده باشد. (از اقرب الموارد) (از تعریفات جرجانی)
لغت نامه دهخدا
(رَکْ کا)
یا رکاء. آواز بوم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به رکاء شود
لغت نامه دهخدا
(تَ لَ ث ثُ)
مراکضه، باهم دوانیدن اسبهای خود را. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). رجوع به مراکضه شود
لغت نامه دهخدا
(رُ)
مرد ناکس و سست رای و آنکه بر اهل خود غیرت ندارد یا اهل او مهابت او نکند. (آنندراج) (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). مرد فرومایۀ سست عقل و رای یا کسی که اهل وی اورا ضعیف شمرد و از وی نهراسد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
دهی از دهستان برگشلو بخش حومه شهرستان ارومیه. سکنۀ آن 290 تن است. آب آن از شهرچای و چشمه است. محصول عمده آنجا غلات و توتون و حبوب و چغندر و انگوراست. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4) ، دهی به شش فرسنگی قزوین کنار شوسۀ قزوین به همدان
لغت نامه دهخدا
(رَکْ کا)
گندنافروش. (منتهی الارب) (آنندراج). گندنافروش و رکل فروش. (ناظم الاطباء). مبالغه است در رکل: و فلان نکال رکال، یعنی بایع رکل یا گندنا است. (از اقرب الموارد) ، جفته انداز. جفتک زن. جفتک انداز. لگدزن. لگدپران. لگدانداز: قل للخلیفه یابن عم محمد اشکل و زیرک انه رکال. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(رُ)
ریگ توده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ریگ بر یکدیگر. (دهار). ریگ برهم نشسته. (از اقرب الموارد) ، ابر برهم نشسته. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ابرزبر یکدیگر. (ترجمان جرجانی چ دبیرسیاقی ص 53). ابر. (دهار). ابر برهم نشسته و در قرآن است ’:الم تر ان اﷲ یزجی سحاباً ثم یؤلف بینه ثم یجعله رکاماً فتری الودق یخرج من خلاله’ (قرآن 43/24) ، ای یخرج من منافذه. (از اقرب الموارد) ، قطیعرکام، گلۀ بزرگ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). قطیع رکام، ای ضخم. (اقرب الموارد) ، چیز انباشته شده در روی هم. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
جمع واژۀ رکوه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). جمع واژۀ رکوه به معنی کوزۀ آب خوردنی و مشک آب. (از آنندراج). جمع واژۀ رکوه (به تثلیث). (ناظم الاطباء). رجوع به رکوه شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
سخن گویان با خود آهسته آهسته از روی قهر و خشم و بر این معنی با ’زای’ نقطه دار هم آمده. (آنندراج) (برهان) (از شعوری ج 2 ورق 12). کسی که از روی خشم و قهر با خود آهسته آهسته سخن گوید. (ناظم الاطباء). رجوع به زکان و ژکان شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
یا رکّاک. آواز بوم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
از دهات چهار دانگۀ هزار جریب مازندران است. (از سفرنامۀ مازندران و استرآباد رابینو بخش انگلیسی ص 123 و ترجمه آن ص 165)
لغت نامه دهخدا
(رَکْ کا)
مرد شترسوار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مرد بسیار سوارشونده. (از اقرب الموارد) ، مرد کوشش کننده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از رکائب
تصویر رکائب
شتران سواری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رکایب
تصویر رکایب
جمع رکاب شتران سواری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رکانیه
تصویر رکانیه
استوانی، آرمیدگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رکام
تصویر رکام
بر هم انباشته، گله بزرگ، ابر انبوه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رکاء
تصویر رکاء
آوای بوف آوای کوچ (بوم)
فرهنگ لغت هوشیار
مرد بسیار سواری کننده حلقه فلزی که به زین اسب آویزان می کنند که پا در آن بگذارند و سوار شوند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رکاک
تصویر رکاک
جمع رک، ریزه باران ها، جمع رکیک، ناکسان سست رایان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رکال
تصویر رکال
سبزی فروش گندنا فروش تره فروش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رکاب
تصویر رکاب
((رِ))
حلقه ای فلزی در دو طرف زین که سوار هنگام سوار شدن پا را در آن قرار می دهد، جمع رکب، پله مانندی از فلز در بخش ورودی و خروجی اتوبوس، پا در، بودن حاضر بودن، آماده بودن، گران کردن تند راندن
فرهنگ فارسی معین
اگر بیند رکاب از زین جدا گردید، فرزند یا غلام است و چون با رکاب بود، فرزندی باشد که در کارها معتمد و امین است و دراو هیچ خیانت نباشد.
اگر بیند رکاب او زرین است، دلیل است فرزند او منکر و خویشتن بین بود. اگر بیند رکاب او سیمین است، دلیل که فرزندش به مال دنیا مغرور شود. اگر بیند رکابش برنجین یا مسین بود، دلیل بود بر قدر پاکیزگی و روشنی او را قوت باشد در کارهای دنیائی. اگر بیند رکاب او چوبین بود، دلیل که فرزند او دون همت و بدرأی و فرومایه بود و رکاب دار در خواب نیکو بود، زیرا که او به مهتران نزدیک بود.
فرهنگ جامع تعبیر خواب
نام قسمتی از زمین های کشاورزی دهستان دشت سر آمل
فرهنگ گویش مازندرانی
جای پا، در دو طرف بدن اسب، شال کشتی گیری سنتی، جای پا، در دو طرف بدن اسب، شال کشتی گیری سنتی
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع دهستان بندپی بابل، نام نهری در حومه الاشت سوادکوه
فرهنگ گویش مازندرانی
شخم عمیق، دره ی کوچک، جوانه ی تمشک، جویبار
فرهنگ گویش مازندرانی