جدول جو
جدول جو

معنی رچه - جستجوی لغت در جدول جو

رچه
حصار طبیعی پوشیده از شاخه های سبز تمشک، پرچینی که در حاشیه.، نام منطقه ای کوهستانی در دو هزار شهرستان تنکابن
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از درچه
تصویر درچه
در کوچک، دریچه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غرچه
تصویر غرچه
نامرد، مخنث، عنین، برای مثال کزاین غرچگان چیست چندین گریغ / بکوشید هم پشت با گرز و تیغ (اسدی - ۲۲۲)، نادان، کودن، برای مثال برگذر ز این سرای غرچه فریب / درگذر ز این رباط مردم خوار (سنائی۲ - ۱۳۷)، پست، زبون، کوهستانی
فرهنگ فارسی عمید
وسیله ای مانند برس برای مالیدن کف صابون به صورت هنگام تراشیدن ریش، ابزاری شامل یک دسته الیاف بر روی دسته ای کوچک برای مالیدن چیزی بر یک سطح
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ارچه
تصویر ارچه
اگرچه، برای مثال ز مادر همه جنگ را زاده ایم / همه بنده ایم ارچه آزاده ایم (فردوسی - ۳/۱۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سرچه
تصویر سرچه
ساعت آبی، وسیله ای برای اندازه گیری زمان در گذشته که در آن از جریان یکنواخت آب استفاده می شد و اسباب آن ظرفی بود با سوراخ کوچک که آب قطره قطره از آن می چکیده و با مدرج ساختن ظرف، گذشت زمان را اندازه می گرفتند و نوعی از آن ظرفی سوراخ دار بوده که آن را پنگان یا فنجان گفته اند، پنگان، پنگ، فنجان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غرچه
تصویر غرچه
از مردم غرچستان ناحیه ای در خراسان قدیم، برای مثال چغانی و چگلی و بلخی ردان / بخاری و از غرچگان موبدان (فردوسی - ۶/۵۳۶)، شه غرچگان بود بر سان شیر / کجا پشت پیل آوریدی به زیر (فردوسی۴/۱۸۱)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قرچه
تصویر قرچه
گوشه ای در دستگاه شور
فرهنگ فارسی عمید
(فِ چِ)
آلتی از موی اسب و مانند آن که چون جاروبی خرد باشد و گاه تراشیدن ریش با آن صابون به ریش مالند، سهولت تراشیدن را. (یادداشت به خط مؤلف). مأخوذ از زبان ایتالیایی است. (فرهنگ بزرگ فارسی -انگلیسی حییم)
لغت نامه دهخدا
(غَ چَ)
نام یکی از متحدین افراسیاب که با ایرانیان جنگید و گرفتار شد:
چو غرچه ز سگسار و شنگل ز هند
هوا پردرفش و زمین پرپرند.
فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ص 806).
چو غرچه بدید آنکه رستم چه کرد
وزآن نامداران برآورد گرد
برآشفت بر خویشتن جنگجوی
به تیری سوی رزم بنهاد روی.
فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ص 876)
لغت نامه دهخدا
(غَ چَ / چِ)
به معنی غراچه. نامرد و مخنث و حیز. (برهان قاطع). مخنث نادان. (صحاح الفرس). مخنث و نادان. (فرهنگ رشیدی)، ابله و احمق و نادان و جاهل، به چشم خودبین و دیوث. (برهان قاطع)، در فرهنگها به معنی نادان و بی حمیت آورده اند، این لغت بدین معنی گویا از کلمه غرجستان یا غرچه به معنی ولایت واقع در حدود هرات و محل غور گرفته شده، ریشه کلمه به اوستائی به معنی کوه است و غرجستان، یعنی کوهستان، و شاید اهالی آنجاساده و درشت و به نادانی معروف بوده اند. غرچه اسم شخص هم آمده. (لغات شاهنامه چ شفق ص 199) :
چرا عمر طاووس و دراج کوته
چرا مار و کرکس زید در درازی !
صد و اند ساله یکی مرد غرچه
چرا شصت و سه زیست آن مرد تازی !
اگر نه همه کار تو باژگونه است
چرا آنکه ناکس تر او را نوازی !
مصعبی.
پشت و قفای رئیس احمد غرچه
هیچ نخواهد مگر که سفچه و سفچه.
منجیک.
آن غرچه را اجل آمده بود بدان سخن فریفته شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 573).
که ره سوی این رز شما را که داد
کدام ابله غرچه این در گشاد؟
اسدی (گرشاسبنامه).
کزین غرچگان چیست چندین گریغ
بکوشید هم پشت با گرز و تیغ.
اسدی (گرشاسبنامه).
بود ابلهی غرچۀ بی کمان
بخندیم باری بدو یک زمان.
اسدی (گرشاسبنامه).
این غر غرچه چو جغد دمن است
نیست او را چو همای اصل کریم.
خاقانی.
من عزیزم مصر حرمت را و این نامحرمان
غرزنان برزنند و غرچگان روستا.
خاقانی.
رنج دلم را سبب گردش ایام نیست
فعل سگ غرچه است قدح خر روستا.
خاقانی.
به پای پردگیان را به غرچکان مگذار
که پرده دار نباشد که پرده در نبود.
سوزنی.
چو غرچگان رباط چهارسو سوگند
همی خورند که جفت ملیح غر نبود.
سوزنی.
بفریبد دلت به هر سخنی
روستائی و غرچه را مانی.
بدیعی.
، ناتوان در مردی:
رویت بریشت اندر ناپیدا
چون کیر مرد غرچه بر مکان در.
منجیک.
، زبون. (برهان قاطع). نادانی زبون. (اوبهی) :
در گذر زین سرای غرچه فریب
درگذر زین سرای (رباط) مردم خوار.
سنائی.
،
{{اسم خاص}} مردم غرجستان. (از برهان قاطع) :
در این دیار (غرجستان) بهنگام شار چندین بار
پلنگ وار نمودند غرچگان عصیان.
فرخی.
زین سروقدی ماهرخی غرچه نژادی
عاشق دو صدش بیش به روی چو قمر بر.
سوزنی (از فرهنگ شعوری).
،
{{اسم}} نوائی ازموسیقی است
لغت نامه دهخدا
(غَ چِ)
غرجستان و آن ولایتی است مشهور از خراسان. (برهان قاطع). ولایتی است در خراسان. (صحاح الفرس). نام ولایتی است از خراسان و در غربی غور و شرقی هرات واقع است. (آنندراج) (انجمن آرا). نام ولایتی است در حوالی خراسان چنانکه می گویند غور و غرچه، و غلچه به لام نیز آمده. (فرهنگ رشیدی). غرجه از اقلیم چهارم است. طولش از جزایر خالدات ’صط’ و عرض از خط استوا ’لوم’، ولایتی است و قریب پنجاه پاره دیه از توابع آن است و به آب و هوا مانند ولایت غور. (نزهه القلوب ص 154) : ابونصر شاه غرچه بود، با سلطان محمود مخالفت کرد... سلطان او را اسیر گردانید و امان داد و او در خدمت سلطان بود تا متوفی شد. (تاریخ گزیده ص 397). غور. غورچه. (از فرهنگ شعوری). غراچه. غرج الشار. غرشستان. غرش. (انجمن آرا) (آنندراج). ساریان نام شهری است در غرچه. بندر نام شهری است در غرچه. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). رجوع به غرجستان و غرج الشار شود:
الا نان و غرچه به لهراسب داد
بدو گفت کای گرد فرخ نژاد.
فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ص 998).
رجوع به غرجستان و غرچگان شود
لغت نامه دهخدا
(غِ رِچْ چَ / چِ)
در تکلم آواز ساییدن دندان به هم با فشار، و بیشتر با لفظ (دندان غرچه) و با لفظ رفتن استعمال می شود. (از فرهنگ نظام)
لغت نامه دهخدا
(زَ چَ)
برنج زرچه. قسمی برنج از نوع خوب. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(دَ چَ / چِ)
مصغر در. در کوچک. دریچه. دربچه
لغت نامه دهخدا
(خِ چَ / چِ)
کالک. سفچ. سفچه. کنبزه. کنیزه. کمبزه. خربزۀ کوچک. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(اَ چَ / چِ)
ارس. رجوع به ارس شود، دادن ستور بارکش کسی را. شتر باری و سواری بکسی دادن. راحله بکسی دادن، بسیار شدن شتر کسی. خداوند بسیار شتر شدن. (منتهی الارب)، ارحال بعیر، قوی پشت شدن آن پس از ضعف، ارحال ابل، فربه شدن شتران بعد از لاغری و توانا شدن بر کوچ. (از منتهی الارب). فربه شدن پس از نزاری و راحله دادن. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(اَ چِ)
مخفف اگرچه، حرف شرط. هرچند. وقتی هم که:
تن خنگ بید ارچه باشد سپید
بتری و نرمی نباشد چو بید.
رودکی.
ز مادر همه مرگ را زاده ایم
همه بنده ایم ارچه آزاده ایم.
فردوسی.
گوش مالیدن و زخم ارچه مکافات خطاست
بی خطا گوش بمالش بزنش چوب هزار.
منوچهری.
زن ارچه زیرک و هشیار باشد
زبون مرد خوش گفتار باشد.
(ویس و رامین).
زن ارچه خسرو است ار شهریاری
و یا چون زاهدان پرهیزکاری...
(ویس و رامین).
زن ارچه دلیر است و با زور دست
همان نیم مرد است هرچون که هست.
اسدی.
نظم ارچه بمرتبت بلند است
آن علم طلب که سودمند است.
نظامی، خویشان: لن تنفعکم ارحامکم و لا اولادکم یوم القیامهیفصل بینکم واﷲ بما تعملون بصیر. (قرآن 3/60) ، هرگزسود ندهد شما را رحمهای (خویشان) شما و نه فرزندان شما در روز قیامت جدا می کند میانۀ شما و خدا بآنچه میکنید بیناست. (تفسیر ابوالفتوح رازی چ 1 ج 5 ص 298) ، اولوالأرحام، خویشان. خویشاوندان
لغت نامه دهخدا
(بَ چَ / چِ)
برچخ. برچق. یک قسم از نیزه. (ناظم الاطباء). ژوبین. زوبین
لغت نامه دهخدا
(بَ چِ)
بر + چه، چگونه. به چه منوال:
برفت او و ما از پس اندر دمان
گذشتیم تا برچه گردد زمان.
فردوسی.
همی بود تا برچه گردد زمان
بدین آشکارا چه دارد نهان.
فردوسی.
لغت نامه دهخدا
(مُ چَ / چِ)
مورچه. رجوع به مورچه شود
لغت نامه دهخدا
(بَ چِ)
قسمتهای کوچک مادگی که به میوه مبدل شود. (فرهنگستان)
لغت نامه دهخدا
تصویری از درچه
تصویر درچه
در کوچک دریچه
فرهنگ لغت هوشیار
حشره ایست از راسته نازک بالان که تیره خاصی را بنام تیره مورچگان در این راسته بوجود میاورد. مورچه جانوریست اجتماعی و آن دارای گونه های بسیار میباشد و مخصوصا برخی گونه های نواحی حاره مورچه های خطرناک و گوشتخوارند و چون بطور دسته جمعی حمله میکنند هر جانوری را که غافلگیر کنند بزودی از پای در میاورند و در مدت قلیلی همه عضلات و انساج جانور را مورد طعمه قرار داده اسکلتی از او بر جای میگذارند. مورچه های یک لانه به سه دسته تقسیم میشوند: عده ای مورچه های کارگرند که عموما فاقد بال هستند و کار آنها جمع آوری دانه ها و مواد غذایی و حفر لانه و نگهداری تخمها و نوزادان میباشد. تعداد کمی از افراد یک لانه مورچه های نر و ماده هستند که دارای چهار بال نازک میباشند. مورچه ها حشراتی هستند که از نظر هوش و غریزه طبیعی کاملند. بین شکم و تنه این حشرات پایه ای وجود دارد که بوسیله آن شکم میتواند حرکات زیادی در جهات مختلف انجام دهد. مورچه های کارگر دارای سر کوچکی هستند در صورتیکه نرها و ماده ها دارای سر بزرگند. آرواره های این حشره نسبه قوی است و پاهایش به چنگال ختم میشوند. بالهای جنس ماده حشره مذکور پس از جفتگیری می افتند. عمر مورچه های کارگر بین 8 تا 10 ماه و مورچه ماده (ملکه) یک سال و مورچه های نر فقط دو هفته است یعنی پس از جفتگیری با ماده میمیرند. کار ملکه بارور شده فقط تخم گذاری است. مورچه های عمله تخم ها را جمع میکنند و پس از آنکه لاروها بیرون آمدند آنها را مواظبت کرده غذا میدهند. نوزاد ها معمولا در پیله سفیدی قرار دارند. بالغ بر 2000 گونه مورچه تاکنون در روی زمین شناخته شده که همه دارای زندگی و قوانین اجتماعی کاملند و بسیار اتفاق می افتد که فردی منافع شخصی خود را فدای منافع جمع می کند مور جمع مورچگان. یا مورچه سفید. موریانه یا مورچه عنبرین. خط زیبا رویان . یا روی مورچه سوار بودن، بسیار کند راه رفتن، جوهر شمشیر و خنجر و کارد: (آن جهانگیر که شیرینی جان بدخواه گاه هیجا خورش مورچه خنجر کرد) (امیر خسرو)
فرهنگ لغت هوشیار
نادرست نویسی غرچه پارسی است یکی از نغمات فرعی ایران که توسط آن می توان از سه گاه وارد شور شد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرچه
تصویر فرچه
قلم مو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غرچه
تصویر غرچه
آواز ساییدن دندان به هم با فشار دندان غرچه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قرچه
تصویر قرچه
((قَ رَ چَ))
یکی از نغمات فرعی ایران که توسط آن می توان از سه گاه وارد شور شد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرچه
تصویر فرچه
((فِ چ))
فرشه، وسیله ای ساخته شده از یک دسته الیاف طبیعی یا مصنوعی که بر روی دسته ای کوچک و عمودی بسته شده برای مالیدن چیزی بر یک سطح یا غیر آن مثل، قلم مو، فرچه ریش تراشی، فرچه برای واکس زدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غرچه
تصویر غرچه
اهل غرجستان، نوایی است در موسیقی قدیم، غراچه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غرچه
تصویر غرچه
((غَ چِ))
بی غیرت، دیوث، ابله، ناتوان در مردی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برچه
تصویر برچه
((بَ چَ))
نیزه کوچک
فرهنگ فارسی معین
دریچه
فرهنگ گویش مازندرانی
تبر کوچک
فرهنگ گویش مازندرانی
زنگوله ی کوچک، مخصوص اسب و الاغ
فرهنگ گویش مازندرانی