جدول جو
جدول جو

معنی روه - جستجوی لغت در جدول جو

روه
نام کوهی است در توابع کابل، (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
روه
سیرت نیک و پارسایی و روهبان مرکب از این است، (از ناظم الاطباء) (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
روه
(تَ لَفْ فُ)
جنبیدن بر روی زمین، (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
روه
(تَ لَ)
جنبیدن آب بر روی زمین. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ذروه
تصویر ذروه
بلندی، اوج، بالای چیزی، جای بلند مانند قلۀ کوه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خروه
تصویر خروه
خروس، جنس نر از مرغ خانگی، خروچ، دیک، خره، ابوالیقظان برای مثال شب از حملۀ روز گردد ستوه / شود پرّ زاغش چو پر خروه (عنصری - ۳۶۱)
فرهنگ فارسی عمید
(تَ سَفْ فُ)
بسیار مال شدن، بسیار عدد شدن. رجوع به ثروت و ثراء شود
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
آهن و پولاد جوهردار و آنچه از آن سازند. (برهان) (آنندراج). آهن گوهردار. (فرهنگ سروری) (فرهنگ اوبهی) (از لغت فرس اسدی) : این بیت (بیت فردوسی) گذشته از اینکه معنی آن روشن نیست در ولف هم نیامده ولی ولف در کلمه روهنی که شاهد هم ندارد می نویسد. (یادداشت مؤلف) :
سه مغفر زدر چون مه از روشنی
بزر سد پرندآور روهنی.
فردوسی.
از آن آهنی لعلگون تیغ چار
هم از روهنی و بلالک هزار.
؟ (از لغت فرس اسدی ص 148)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
نام طایفه ای که در قدیم در هند سکنی داشته اند. گلستانه گوید: نجیب الدولۀ افغان... با پانزده هزار سوار روهیله که باشندۀ هندوستان بود از ورود شاه درانی به نزدیکی دهلی... ملازم رکاب می بود... و احکام بنام سرداران روهیله و افغان که در هندوستان سکنی دارند از حضور شرف صدور یابد. (مجمل التواریخ صص 97- 98). و رجوع به فهرست همان مأخذ شود
لغت نامه دهخدا
به معنی روهنی است که آهن و فولاد جوهردار باشد و آنچه از آن سازند روهنی گویند نه روهنایی، و روهینیا بدو یا حطی هم به نظر رسیده است، (انجمن آرا) (از برهان) (آنندراج)، جنسی از پولاد قیمتی که بغایت پرآب بود، (شرفنامۀ منیری) (غیاث اللغات) (از فرهنگ جهانگیری)، آهن گوهردار، (فرهنگ سروری) :
نعل اسبان شد آنچه ریماهن
تیغ شاهان شد آنچه روهینا،
مسعودسعد،
ترا رسولان باشند تیرهای خدنگ
جواب نامه بود تیغهای روهینا،
مسعودسعد،
دل دوزد نوک نیزۀ خطی
جان سوزد حد تیغ روهینا،
مسعودسعد،
به نزد چون تو بی جنسی چه دانایی چه نادانی
به دست چون تو نامردی چه نرم آهن چه روهینا،
سنایی،
آب گردد ز خجلت از نطقش
گوهر اندر مسام روهینا،
سیف اسفرنگ،
وآن هوا را که بود چون شب دیجور از گرد
پر کواکب کند از گوهر آن روهینا،
عثمان مختاری،
وزپی تعظیم سکه اش را ز روهینای هند
شاه چین را چینیان دیهیم و کرکر ساختند،
خاقانی،
بلارک روهینا را گوهر بسیار بزرگ باشد ... و بلارک شاهی و روهینا در ... سازند، (معرفه الجوهر)، و رجوع به روهنا شود، گوهر شمشیر، (از انجمن) (از آنندراج)، گوهر آهن، (فرهنگ سروری)
لغت نامه دهخدا
(دِرْ وِ)
درویه. پنبه و رقعه ای که بر جامه می دوزند. (ناظم الاطباء). دربه. درپه. درپی
لغت نامه دهخدا
این کلمه در منتهی الارب به معنی چکه، و دروه کردن به معنی چکه کردن آمده است: و کف البیت وکفاً وکیفاً و توکافاً، چکید سقف خانه و جز آن از باران یعنی دروه کرد -انتهی. و در حاشیۀ منتهی الارب، چ تهران آمده است: دروه به معنی چکه باشد. ولی این لغت در جایی دیده نشد و ضبط آن نیز معلوم نگشت
لغت نامه دهخدا
(ذِرْ وَ)
یاقوت در معجم البلدان از نصر روایت کند که ذروه مکانی است حجازی از دیار غطفان و بعضی گفته اند آبی است بنی مره بن عوف را. و ازهری گوید:ذروه بکسر اول، اسم زمینی است به بادیه و برخی گفته اند ذروه اسم کوهی است و نیز ذروه شهری است به یمن از زمین صید. صلیحی در قصیدۀ خویش گوید:
و طالعت ذروه منهن ّ عادیه
و انصاعت الشیعه الشنعاء شرّادا
لغت نامه دهخدا
(ذِرْ وَ / ذُرْ وَ)
سرکوه. (دهار) (مهذب الاسماء). بالای کوه. قلّه، در سر مردم، چکاد. تارک، سر کوهان اشتر. (مهذب الاسماء) ، مال بسیار، بالای هر چیز. سر، نوک، کله و بلندی هر چیزی. ج، ذری ̍:
بر رجاحت عقل و سجاحت خلق و صدق وفا و اتّساع عرصۀ کرم و ارتفاع ذروۀ همم و محاسن شیم او آفرینها گفتند. (ترجمه تاریخ یمینی نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف ص 70). حق تعالی او را به ذروۀ معالی رسانید و رتبت سلطنت، ارزانی داشت. (ترجمه تاریخ یمینی نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف ص 110).
ای مرغ روح بر پر از این دام پربلا
پرواز کن به ذروۀ ایوان کبریا.
عطار.
هم ذروۀ کمال تو افزون ز کیف و کم
هم سدّۀ جلال تو بیرون ز منتها.
سلمان ساوجی.
، ذروۀ تدویری، اوّل نطاق تدویر، ذروۀ اوجی، اوّل نطاق اوجی. و یاقوت در معجم البلدان گوید: ذروه بفتح اوّله و بکسر. و ذروه کل ّ شی ٔ، اعلاه، مال بسیار. ثروت. و صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: بالضّم و الکسر. و هو المشهور و بسکون الرّاء، فی اللغه العلو و عنداهل الهیئه تطلق بالاشتراک علی معنیین. احدهما ما یسمّی بالذّروه المرئیه. المسماه ایضاً بالبعد الا بعد المقوّم. و هی موقعالخطّ الخارج من مرکزالعالم الماربمرکز التدویر علی اعلی التدویر. و یقابلها الحضیض المرئی المسمّی بالبعد الاقرب المقوّم ایضاً. و توضیحه انّا اذا اخرجنا خطاً من مرکزالعالم الی مرکزالتدویر منتهیاً الی السطح المحدّب من الحامل فلا محاله یقطع ذلک الخط الحامل علی نقطتین مشترکتین بین التدویر و الحامل، احدیهما و هی النقطه المشترکه بین السطح المحدّب للحامل و بین سطح التدویر و هی التی هی مبدأالنّطاق الاوّل تسمّی بالذّروه المرئیه و هی نقطه علی اعلی التدویر بالقیاس الی مرکزالعالم. و ثانیتهما و هی النقطه المشترکه بین السطح المقعر من الحامل و بین سطح التدویر و هی التی هی مبدألنّطاق الثالث تسمّی بالحضیض المرئی. و هی اقرب نقطه علی اسفل التدویر بالقیاس الی مرکزالعالم. و ثانیهما ما یسمّی بالذّروه الوسطیّه. و قد تسمّی ایضاً بالذّروره المستویه و البعد الا بعد الوسط و هی موقعالخطّ الخارج من مرکز معدّل المسیر او من نقطهالمحاذاه علی اعلی التدویر و بازائها الحضیض الاوسط و الوسطی و المستوی و البعد الاقرب الوسط. فانّا اذا اخرجنا خطا من مرکز معدّل المسیر فی المتحیره او من نقطهالمحاذاه فی القمر فتقاطعه مع اعلی التدویر هو الذّروه الوسطی و مع اسفله هو الحضیض الوسطی. ثم اعلم أن ّ الذّروتین و کذا الحضیضین ینطبق احدهما علی الاّخر اذا کان مرکزالتدویر فی اوج الحامل او حضیضه. و فی غیر هذین الموضعین یفترقان. هذا کله خلاصه ما فی شرح الملخص للسید السند. و ما ذکر الفاضل عبدالعلی البیرجندی فی شرح التذکره حاشیه شرح الملخص للقاضی، ذروت وسطی و مرئی. ابوریحان درالتفهیم گوید: ذروت غایت بلندی بود. و اندر فلک تدویر بجای اوج باشد از خارج المرکز و برابر ذروۀ حضیض تدویر بود، فروترین جای اندر او، و بزمین نزدیکتر. ومعنی مرئی دیداری بود و اندر این صناعت دیداری آن بود که بر مرکز عامل قیاس کرده آید. و وسطی آن بود که قیاس او بر آن نقطه کرده آید که وسط مسیر بر اوی است. پس ذروت وسطی آن نقطه است از زبری فلک تدویر که بدوآن خط رسد که از مرکز معدّل بیرون آید و بر مرکز تدویر بگذرد. و ذروت مرئی آن نقطه است از زبری فلک تدویر که بدو آن خط رسد کز مرکز عالم بیرون آید و بر مرکز تدویر بگذرد. و این صورتشان است
لغت نامه دهخدا
(تَ رِ وِ)
معبر تنگ و راه دشوارگذار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
خروس که بعربی آنرا دیک گویند. (از برهان قاطع) (از فرهنگ جهانگیری) (از شرفنامۀ منیری) (از آنندراج) (از انجمن آرای ناصری) (از ناظم الاطباء). خروز. خرو. خروی. مرغ سحر. خره. (یادداشت بخط مؤلف) :
تو نزد همه چو ماکیانی
اکنون تن خود خروه کردی.
عمارۀ مروزی.
شب از حملۀ روز گردد ستوه
شود پرّ زاغش چو پرّ خروه.
عنصری.
چنانکه از هیچ روزن دود برنمی خاست و از هیچ دیه کس بانگ خروه نمی شنید. (ترجمه تاریخ یمینی).
خروه غنوده فروکوفت بال
دهل زن بزد برتبیره دوال.
نظامی.
، تاج خروس. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خُرْ وَ)
سوراخ. (ازمنتهی الارب). منه: خروهالفأس، سوراخ تبر. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). ج، خروات
لغت نامه دهخدا
(خُرْ وِ)
دهی است از دهستان مایوان بخش حومه شهرستان قوچان، واقع در چهل وسه هزارگزی جنوب باختری قوچان و پانزده هزارگزی جنوب باختری شوسۀ قدیمی قوچان به شیروان. کوهستانی و معتدل. آب آن از چشمه. محصول آن غلات و سیب زمینی و شغل اهالی زراعت و مالداری و قالیچه بافی است. راه آن مالرو است. نام این ده را سرویه نیز می گویند. معدن نمک دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(حَرْ وَ)
تبش در دهن از تیزی خورش. گرمی در حلق و سینه و سراز خشم و درد و تیزی مزۀ خردل و سپندان و مانند آن. بوی گنده یا تیزی چنانکه در سر و امثال آن باشد
لغت نامه دهخدا
(اَ)
مرکز قضائیست در سنجاق سعرد از ولایت تبلیس تقریباً در مسافت پنج ساعت راه از شمال شرقی قصبۀ سعرد. (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(هََ دَ / دِ)
کشت بالیدۀ پرقوت و آن در اصل روینده است که ’یا’ با ’ها’ تبدیل شده است. (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از برهان)
لغت نامه دهخدا
(اَرْ رُ وَ)
گنگبار بحر احمر واقع دربین 40 درجه و 16 دقیقۀ طول غربی و 13 درجه و 36 دقیقه عرض شمالی، در 30 میلی شمال غربی شهر مخا. (ضمیمۀ معجم البلدان).
لغت نامه دهخدا
(اُ وِ)
نوعی از خزندگان زحّافه از خانوادۀ آنگیده که در اروپا و بربر و آسیای غربی بسیار است
لغت نامه دهخدا
تصویری از خروه
تصویر خروه
خروس، تاج خروس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ثروه
تصویر ثروه
دارایی توانگری بسیاری شیت هستک ایشت خواستک خواسته
فرهنگ لغت هوشیار
سر کوه قله، تارک سر چکاد، بالای هر چیز نوک سر جمع ذری، ذروت غایت بلندی بود و اندر فلک تدویربجای اوج باشد از خارج المرکز و برابر ذروه تدویر بود... ذروت وسطی آن نقطه است از زبرین فلک تدویر که بدو آن خط رسد که از مرکز معدل بیرون آید و بر مرکز تدویر بگذرد و ذروت مرئی آن نقطه است از زبری فلک تدویر که بدو آن رسد کز مرکز عالم بیرون آید و بر مرکز تدویر بگذرد (التفهیم)، چکاد تارک تارک سر، بالا سر، نوک کوهان، فراسوی
فرهنگ لغت هوشیار
فولاد و آهن جوهردار، آنچه از فولاد و آهن جوهردار سازند مانند شمشیر
فرهنگ لغت هوشیار
فولاد و آهن جوهردار، آنچه از فولاد و آهن جوهردار سازند مانند شمشیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روهنی
تصویر روهنی
فولاد، آهن جوهردار
فرهنگ لغت هوشیار
فرانسوی از خزندگان سوسمار بی پا جانوری از تیره سوسماران از رده خزندگان. این سوسمار چون فاقد اندام حرکتی (دست و پا) است و استوانه یی شکل است ظاهرا بشکل مار میماند و با آن اشتباه میشود در صورتیکه با داشتن پلک چشم از ماران مشخص میشود. جانور بی آزاری است که در اروپا و آسیای غربی و شمال آفریقا فراوان است. رنگ بدنش برنزی است و مانند همه سوسماران در موقع اظطراب (خصوصا موقع گرفتن) دمش را رها میکند. در سوراخها و زیر سنگهازیست میکند و فقط روزها موقع طلوع آفتاب از نه اش خارج میشود سوسمار بی دست و پا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خروه
تصویر خروه
((خُ))
خروس، تاج خروس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ذروه
تصویر ذروه
((ذِ وِ))
نوک کوه، قله، تارک سر، بالای هر چیز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از روهینا
تصویر روهینا
روهنی، شمشیر، شمشیر جوهردار
فرهنگ فارسی معین
اوج، ذروت، ستیغ، قله، تارک، چکاد، فرق، نوک
متضاد: حضیض
فرهنگ واژه مترادف متضاد
رود، مسیر رود
فرهنگ گویش مازندرانی