جدول جو
جدول جو

معنی روند - جستجوی لغت در جدول جو

روند
روش، رفتار، طریقه، طرز
تصویری از روند
تصویر روند
فرهنگ فارسی عمید
روند
دور، دوره، نوبت
تصویری از روند
تصویر روند
فرهنگ فارسی عمید
روند
(رَ وَ)
دهی از بخش صومای شهرستان ارومیه. سکنۀ آن 123 تن. آب آن از رود نازلو و چشمه. محصول عمده آنجا غلات و توتون. صنایع دستی زنان اهالی جاجیم بافی. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
روند
(رِ وَ)
روند صینی. دوایی است معروف و اطباء الف زیاده کنند پس راوند چینی گویند. (منتهی الارب). ریوند. راوند. (یادداشت مؤلف). و رجوع به راوند و ریوند شود
لغت نامه دهخدا
روند
روش، رفتار، طریقه
تصویری از روند
تصویر روند
فرهنگ لغت هوشیار
روند
((رَ وَ))
رفتار، طریقه
تصویری از روند
تصویر روند
فرهنگ فارسی معین
روند
جریان
تصویری از روند
تصویر روند
فرهنگ واژه فارسی سره
روند
جریان، روال، روش، رویه، شیوه، طریقه، منوال
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تروند
تصویر تروند
(دخترانه)
میوه تازه رسیده، نوبر
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از اروند
تصویر اروند
(پسرانه)
نام رودی در ایران
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از تروند
تصویر تروند
ترفند، مکر، حیله، فریب، شکیل، اشکیل، روغان، احتیال، غدر، گربه شانی، دلام، شید، تنبل، حقّه، دستان، گول، چاره، دغلی، تزویر، قلّاشی، نارو، خدعه، کلک، خاتوله، ریو، نیرنگ، ستاوه، دویل، ترب، کید، تزویر، دروغ، بیهوده، برای مثال با هنر او همه هنرها یافه / با سخن او همه سخن ها ترفند (فرخی - لغت نامه - ترفند)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چروند
تصویر چروند
جاچراغی که از شیشه درست کنند و چراغ را در آن بگذارند که باد آن را خاموش نکند، مردنگی، چراغ پرهیز، فانوس، چراغ واره، چراغ بره، چراغ بادی، قندیل، چراغدان، چراغبانه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فروند
تصویر فروند
واحد شمارش هواپیما، کشتی، هلی کوپتر و مانند آن مثلاً سه فروند هواپیما، سکان کشتی، چوبی که پشت در قرار بدهند که در باز نشود، کلون
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اروند
تصویر اروند
تجربه، امتحان، آزمایش، رنج، حسرت، آرزو، سحر، جادو، فریب، برای مثال همه مر تو را بند و تنبل فروخت / به اروند چشم خرد را بدوخت (فردوسی - ۲/۳۳۷)، فر و شکوه، شوکت، تندی، تند و تیز، چالاک، نیرومند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رونده
تصویر رونده
کسی که به راهی می رود، راهگذر
فرهنگ فارسی عمید
(رَ وَ دَ)
روروک. (دولابچه ای که در آن بالا و پایین رود). (از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(رَ وَ دَ)
دهی از بخش کرج شهرستان تهران. سکنه 107 تن. آب آن از قنات و رود گردان. محصول عمده آنجا غلات و بنشن و صیفی و چغندر و انگور و لبنیات. راه آن ماشین رو. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(رَ وَ دَ / دِ)
نعت فاعلی از رفتن. آنکه رود. راهی. آنکه راه رود. (فرهنگ فارسی معین). عموم روندگان را نیز گویند چه پیاده چه سواره چه اسب و چه استر. (انجمن آرا) (آنندراج). روان شونده. (یادداشت مؤلف). ماشی. (منتهی الارب) :
چه چیز است آن رونده تیر خسرو
چه چیز است آن بلالک تیغ بران.
عنصری.
رسول علیه السلام گفت رونده ترین اسبان اشقر بود. (نوروزنامه).
وآن سرو رونده زآن چمنگاه
شد روی گرفته سوی خرگاه.
نظامی.
به گلگون رونده رخت بربست
زده شاپور بر فتراک او دست.
نظامی.
، سایر. متحرک. مقابل ساکن: این گویهای هفت ستاره رونده اند. (التفهیم).
سپهری است نو پرستاره بپای
جهانی است کوچک رونده زجای.
اسدی.
الا تا بود فریزدان پاک
رونده است گردون و استاده خاک.
اسدی.
گردنده و رونده به فرمان حکم اوست
گردون مستدیر و مه و مهر مستنیر.
سوزنی.
رونده ماه را بر پشت شبرنگ
فرستادم به چندین رنگ و نیرنگ.
نظامی.
- روندگان آسمانی، سیارگان. (فرهنگ فارسی معین).
- روندگان عالم، کنایه از سبعۀ سیاره باشد که زحل ومشتری و مریخ و آفتاب و زهره و عطارد و ماه است. (برهان). کنایه از سبعۀ سیاره باشد. (آنندراج) (از مجموعۀ مترادفات ص 295).
، ذاهب. مقابل آینده. (از یادداشت مؤلف) :
عمر خداوندم پاینده باد
درد، رونده، طرب، آینده باد.
منوچهری.
اندر رهند خلق جهان یکسر
همچون رونده خفته و بنشسته.
ناصرخسرو.
- رونده کوه، کنایه از اسب تیزرفتار درشت اندام است:
رونده کوه را چون باد می راند
به تک در باد را چون کوه می ماند.
نظامی.
، روان که به تازی جاری و مایع باشد. (از شعوری ج ورق 27). روان. جاری. جری. سایل. (یادداشت مؤلف) :
آب رونده به نشیب و فراز
ابر شتابنده بسوی سماست.
ناصرخسرو.
، راهگذر. عابر. (فرهنگ فارسی معین) :
در مغاکی خزید و لختی خفت
روی خویش از روندگان بنهفت.
نظامی.
من از شراب این سخن مست... که رونده ای بر کنار مجلس گذر کرد. (گلستان) ، مسافر. (فرهنگ فارسی معین). نشراء. (ترجمان القرآن) :
روندگان مقیم از بلا بپرهیزند
گرفتگان ارادت به جور نگریزند.
سعدی.
، سوارانی که به حکم پادشاه در هر راه و هر منزل با اسبهای معین مأمور بودند که اخبار اطراف ملک را به پادشاه به تعجیل برسانند و نوند نیز به همین معنی است اکنون چاپار و اسکدار گویند و هر دوترکی است. (انجمن آرا) (آنندراج) :
رونده بر شاه برد آگهی
که تیره شد آن روزگار بهی.
فردوسی.
، سالک. (یادداشت مؤلف) : تلمیذ بی ارادت عاشق بی زر است و روندۀ بی معرفت مرغ بی پر. (گلستان). تنی چند از روندگان در صبحت من بودندظاهر ایشان به صلاح آراسته. (گلستان). تنی چند از روندگان متفق سیاحت بودند. (گلستان).
روندگان طریقت ره بلا سپرند
رفیق عشق چه غم دارد از نشیب و فراز.
حافظ.
، جاری شونده. آینده. گذرنده. مورد ذکر:
سوی همه چیز راه بنماید
این نام رونده بر زبان ما.
ناصرخسرو.
، جاری. نافذ. روان. رایج. روا:
دگر آنکه بسیار نامش بود
رونده به هرجای کامش بود.
فردوسی.
رونده بدانگه بود کار من
برافروخته تیز بازار من.
فردوسی.
نویسد به نامه درون نام او
رونده شود در جهان کام او.
فردوسی.
که آیی خرامان سوی خان من
رونده است کام تو بر جان من.
فردوسی.
از درازی دست و فرمان رونده مر ترا
دست بر کیوان رسدگر دست بر کیوان کنی.
عنصری.
فرمانت رونده در همه عالم باد
بدخواه ترا دم زدن اندر دم باد.
منوچهری.
که حکم تو بر چارحد جهان
رونده است بر آشکار و نهان.
نظامی
لغت نامه دهخدا
چوبی که در پس در اندازند تا گشوده نشود، سکان کشتی، بادبان کشتی، واحد برای شمارش کشتی و هواپیما: دو فروند کشتی سه فروند هواپیما
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روندک
تصویر روندک
دولابچه ای که در آن بالا و پایین رود روندک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رونده
تصویر رونده
راهی، روان شونده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نروند
تصویر نروند
پارسی تازی گشته نارون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دروند
تصویر دروند
کافر بیدین مرتد. چنگک غلاب معلاق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آروند
تصویر آروند
اورند اورنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تروند
تصویر تروند
ترفند، میوه نارس و نوبر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پروند
تصویر پروند
ابریشم پرند، گلابی امرود کمثری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اروند
تصویر اروند
((اَ وَ))
شأن و شوکت، حسرت، آرزو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فروند
تصویر فروند
((فَ وَ))
چوبی که در پس می انداختند تا در باز نشود، سکان کشتی، بادبان کشتی، واحد شمارش کشتی و هواپیما، فرونده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دروند
تصویر دروند
((دَ وَ))
چنگک، قلاب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آروند
تصویر آروند
((وَ))
اروند، ارونگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رونده
تصویر رونده
((رَ وَ دِ))
عابر، راهرو، سالک، جمع روندگان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دروند
تصویر دروند
((دُ وَ))
کافر، بی دین، مرتد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اروند
تصویر اروند
افسون و نیرنگ، رود دجله
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اروند
تصویر اروند
دجله
فرهنگ واژه فارسی سره
ذاهب، راهگذر، راهی، رهرو، سالک
فرهنگ واژه مترادف متضاد