جدول جو
جدول جو

معنی روشناسان - جستجوی لغت در جدول جو

روشناسان
(شِ)
مردمان مشهور و معروف، کنایه از ستارگان. (برهان قاطع) (آنندراج). باین معنی ظاهراً مصحف روشنان است و روشنان مطلق ستارگان و غالباً ثوابت را گویند. (گاه شماری ص 334 از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). رجوع به روشنان فلک شود
لغت نامه دهخدا
روشناسان
مردمان مشهور و معروف
تصویری از روشناسان
تصویر روشناسان
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از روشنان
تصویر روشنان
ستارگان مثلاً روشنان فلک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از روشندان
تصویر روشندان
جایی که در آن چراغ بگذارند، روشنی دان، چراغ دان، تاب دان، روزنی که نور از آن داخل می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از روشناس
تصویر روشناس
معروف، مشهور، نامدار، سرشناس، برای مثال ندانم کس از مردم روشناس / کزآن مردمی نیست بر وی سپاس (نظامی۵ - ۷۶۷)
فرهنگ فارسی عمید
(شِ)
حالت و چگونگی روشناس. معروفیت و شهرت. اشتهار. سرشناسی. رجوع به روشناس شود
لغت نامه دهخدا
(رَ دَ /دِ)
کنایه از شخص مشهور و معروف و آشنای همه کس. (برهان قاطع). مشهور که بتازیش وجیه خوانند. (شرفنامۀ منیری). کسی که او را بمجرد دیدن توان شناخت که فلانی است. (آنندراج). کنایه از شخص معروف و مشهور و وجیه. (از غیاث اللغات). وجیه. (مهذب الاسماء). کنایه از شخص مشهور است که آشنای همه کس باشد. (انجمن آرا). آنکه مردم بسیاری او را شناسند. کسی که عده کثیری باحوالش آشنایی داشته باشند. سرشناس: سعد از قبیلۀ بنی زهره بودو مردی روشناس بود و بزرگ و با خویشان بسیار و در همه قریش از وی روشناس تر نبود. (ترجمه تاریخ طبری).
ندیدم کس از مردم روشناس
کز آن مردمی نیست بر وی سپاس.
نظامی.
تو آن خورشید نورانی قیاسی
که مشرق تا بمغرب روشناسی.
نظامی.
دعای بی اثرم روشناس عرش نیم
ز لب جدا چو شوم ره نمیبرد جایی.
حکیم شفایی (از شعوری ج 2 ورق 23).
، ستاره. کوکب. ج، روشناسان. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(رَ شَ)
ستارگان. (غیاث اللغات). جمع واژۀ روشن. ستارگان. (اشتنگاس). کنایه از ستاره ها باشد. (انجمن آرا) :
روشنان در عهدش از شروان مدائن کرده اند
زیر پایش افسر نوشیروان افشانده اند.
خاقانی.
روشنان زآن حکم کاول کرده اند
دست آفت زو معطل کرده اند.
خاقانی.
تا فلک گفتا ز نعل مرکبانش من بهم
روشنان خاک سیاهش دردهان افشانده اند.
خاقانی.
باد از پی کباب جگرهای روشنان
کیوان زگال آتش خور کز تو بازماند.
خاقانی.
کعبه شمع و روشنان پروانه و گیتی لگن
بر لگن پروانه را بین مست جولان آمده.
خاقانی.
سیب را گر ز قطع نیم کند
ناخنۀ روشنان دو نیم کند.
نظامی (هفت پیکر ص 8).
روشنان عالم بالا پیشانی بر خاک... خواهند نهاد. (سندبادنامه ص 11).
شب مردان خدا روز جهان افروز است
روشنان را بحقیقت شب ظلمانی نیست.
سعدی.
و رجوع به روشنان فلک شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
نام محلی است در کنار راه تبریز و مراغه بین ایستگاه راه آهن تبریز و قریۀ اخمه قیه در 9هزارگزی تبریز
لغت نامه دهخدا
(شِ)
بیان و تفسیر و تعریف، اشتهار، اعلام. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رَ / رُو شَ)
منفذ و سوراخی که در خانه ها جهت روشنایی گذارند. (از برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (ازغیاث اللغات). روزن و سوراخی که از آن روشنایی داخل خانه گردد. (فرهنگ فارسی معین) روزنه. (منتهی الارب) : سعراره، صبح و شعاع آفتاب داخل روشندان که بفارسی گرد آفتاب گویند. (از منتهی الارب). کوه:
طالع از طاقهای روشندانت
ماه و مریخ و زهره و کیوان.
مولانا مظهر (از آنندراج).
، بمعنی روشنی دان هم هست که چراغدان باشد. (برهان قاطع). چراغدان. (انجمن آرا) (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). روشنی دان. (فرهنگ فارسی معین). جایی که در آن چراغ بگذارند. (فرهنگ فارسی معین). چراغ و روزنۀ سقف. (ناظم الاطباء) ، تابدان. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(رَ شَ)
در لغت یونانی بمعنی تقویت کننده بینایی است و به مرقشیشا اطلاق میشود. (از تذکرۀ ضریر انطاکی). روشنا. روشنایی. حجرالنور. رجوع به مرقش و روشنا و روشنایی و حجرالنوار شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از روشناس
تصویر روشناس
مشهور معروف، ستاره کوکب جمع روشناسان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روشنان
تصویر روشنان
جمع روشن، ستارگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روشناسی
تصویر روشناسی
معرفت شناخت
فرهنگ لغت هوشیار
جایی که در آن چراغ بگذارند چراغدان روشنی دان، تابدان، روزن و سوراخی که از آن روشنایی داخل خانه گردد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روشناسی
تصویر روشناسی
معرفت، شناخت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از روشناس
تصویر روشناس
((ش ِ))
سرشناس، مشهور، ستاره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از روشندان
تصویر روشندان
چراغدان
فرهنگ فارسی معین
امام زاده ای بین گرگان و کردکوی، روشنوا، دهستانی در کردکوی
فرهنگ گویش مازندرانی
سرشناس، مشهور، پرآوازه
فرهنگ گویش مازندرانی