جدول جو
جدول جو

معنی روشنابسر - جستجوی لغت در جدول جو

روشنابسر
(رَ شَ سَ)
دهی است از بخش رودسر شهرستان لاهیجان. سکنۀ آن 366 تن و محصول آنجا برنج و چای. آب آن از نهر پلرود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از روشناس
تصویر روشناس
معروف، مشهور، نامدار، سرشناس، برای مثال ندانم کس از مردم روشناس / کزآن مردمی نیست بر وی سپاس (نظامی۵ - ۷۶۷)
فرهنگ فارسی عمید
دهی است از بخش طالقان شهرستان تهران. آب آن از شاهرود وکشرود. سکنۀ آن 225 تن. محصول آنجا غلات و سیب زمینی و لوبیا و یونجه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(رَ / رُو شَ بَ صَ)
پاک نظرو بینا. (ناظم الاطباء). روشن بین. دانا:
خرد را تو روشن بصر کرده ای
چراغ هدایت تو برکرده ای.
نظامی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(شِ)
حالت و چگونگی روشناس. معروفیت و شهرت. اشتهار. سرشناسی. رجوع به روشناس شود
لغت نامه دهخدا
(رَ دَ /دِ)
کنایه از شخص مشهور و معروف و آشنای همه کس. (برهان قاطع). مشهور که بتازیش وجیه خوانند. (شرفنامۀ منیری). کسی که او را بمجرد دیدن توان شناخت که فلانی است. (آنندراج). کنایه از شخص معروف و مشهور و وجیه. (از غیاث اللغات). وجیه. (مهذب الاسماء). کنایه از شخص مشهور است که آشنای همه کس باشد. (انجمن آرا). آنکه مردم بسیاری او را شناسند. کسی که عده کثیری باحوالش آشنایی داشته باشند. سرشناس: سعد از قبیلۀ بنی زهره بودو مردی روشناس بود و بزرگ و با خویشان بسیار و در همه قریش از وی روشناس تر نبود. (ترجمه تاریخ طبری).
ندیدم کس از مردم روشناس
کز آن مردمی نیست بر وی سپاس.
نظامی.
تو آن خورشید نورانی قیاسی
که مشرق تا بمغرب روشناسی.
نظامی.
دعای بی اثرم روشناس عرش نیم
ز لب جدا چو شوم ره نمیبرد جایی.
حکیم شفایی (از شعوری ج 2 ورق 23).
، ستاره. کوکب. ج، روشناسان. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(رَ شَ سَ)
دهی است از بخش رودسر شهرستان لاهیجان. سکنه 334 تن و محصول آنجا برنج و آب از پلرود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
تصویری از روشن بصر
تصویر روشن بصر
روشن بین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روشناسی
تصویر روشناسی
معرفت شناخت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روشناس
تصویر روشناس
مشهور معروف، ستاره کوکب جمع روشناسان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روشناسی
تصویر روشناسی
معرفت، شناخت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از روشناس
تصویر روشناس
((ش ِ))
سرشناس، مشهور، ستاره
فرهنگ فارسی معین
امام زاده ای بین گرگان و کردکوی، روشنوا، دهستانی در کردکوی
فرهنگ گویش مازندرانی
سرشناس، مشهور، پرآوازه
فرهنگ گویش مازندرانی