افروزندۀ خود. آتش زنندۀ خود. آنکه خود را به آتش زند تا دیگران را روشن کند. - شمع خودافروز، شمعی که خود را می افروزد و می سوزد تا نور به انجمن دهد. ، که بیواسطه آتش روشن کند. کنایه از کسی است که بدون جهت موجب نقار بین مردم شود
افروزندۀ خود. آتش زنندۀ خود. آنکه خود را به آتش زند تا دیگران را روشن کند. - شمع خودافروز، شمعی که خود را می افروزد و می سوزد تا نور به انجمن دهد. ، که بیواسطه آتش روشن کند. کنایه از کسی است که بدون جهت موجب نقار بین مردم شود
رخ افروزنده. که رخ افروخته دارد. که روی بیفروزد. سرخ روی. قرمزروی. زیباروی: گل که سلطان فصل نوروز است در میان همه رخ افروز است. (از ترجمه محاسن اصفهان ص 100)
رخ افروزنده. که رخ افروخته دارد. که روی بیفروزد. سرخ روی. قرمزروی. زیباروی: گل که سلطان فصل نوروز است در میان همه رخ افروز است. (از ترجمه محاسن اصفهان ص 100)
همه روز. (ناظم الاطباء). چند روز متوالی و از پی هم. یوماً فیوماً. (ناظم الاطباء). همیشه: گل برچنند روز بروز از درخت گل زین گلبنان هنوز مگر گل نچیده اند! سعدی
همه روز. (ناظم الاطباء). چند روز متوالی و از پی هم. یوماً فیوماً. (ناظم الاطباء). همیشه: گل برچنند روز بروز از درخت گل زین گلبنان هنوز مگر گل نچیده اند! سعدی
روزبروز، (ناظم الاطباء)، همه روز، یوماً فیوماً، (ناظم الاطباء)، هرروز: گلی کان همی تازه شد روزروز کنون هرزمان می فروپژمرد، ناصرخسرو، هرکه بچۀ مار بد را پروراند روزروز زود بر جان عزیز خویش اژدرها کند، ناصرخسرو، رفتنت سوی شهر اجل هست روزروز چون رفتن غریب سوی خانه گام گام، ناصرخسرو، قرعه بر هر کو فتادی روزروز سوی آن شیران دویدی همچو یوز، مولوی
روزبروز، (ناظم الاطباء)، همه روز، یوماً فیوماً، (ناظم الاطباء)، هرروز: گلی کان همی تازه شد روزروز کنون هرزمان می فروپژمرد، ناصرخسرو، هرکه بچۀ مار بد را پروراند روزروز زود بر جان عزیز خویش اژدرها کند، ناصرخسرو، رفتنت سوی شهر اجل هست روزروز چون رفتن غریب سوی خانه گام گام، ناصرخسرو، قرعه بر هر کو فتادی روزروز سوی آن شیران دویدی همچو یوز، مولوی