جدول جو
جدول جو

معنی رودپی - جستجوی لغت در جدول جو

رودپی(پِ)
نام یکی از دهستانهای بخش مرکزی شهرستان ساری است. این دهستان در شمال ساری و در ساحل غربی رود خانه تجن واقع شده است. آب آن از رود خانه تجن تأمین میشود. محصول عمده اش برنج و پنبه و غلات و کنف و کنجد است. راه شوسۀ ساری به فرح آباد تقریباً موازی با رودخانه ای از وسط دهستان بطول 25هزارگز میگذرد. دیه های مهم آن عبارتند از: فرح آباد، قاجارخلیل، حمیدآباد، آکند و فیروزکنده. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از روسپی
تصویر روسپی
زن بدکار، بدکاره، فاحشه، خشنی
فرهنگ فارسی عمید
دهی است از دهستان حومه بخش مرکزی از شهرستان فومن واقع در 5هزارگزی شمال شرقی فومن و 2هزارگزی جنوب راه شوسۀ فومن به رشت، منطقه ای است جلگه ای وهوایی معتدل مرطوب دارد، سکنۀ آن 1139 تن است، آب آن از رود خانه شاخ زر تأمین میشود و محصولش برنج وابریشم و توتون سیگار و مرغابی، و شغل مردم زراعت وصید و کاسبی است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(پِ)
نام یکی از دهستانهای بخش مرکزی شهرستان ساری است. این دهستان از چهار آبادی کوچک استخر سر، گل افشان، مفتی کلا، و سروینه باغ که نزدیک شهر واقع می باشند تشکیل شده و از نهرمعروف ساری رودپی مشروب میگردد. جمعیت آن 600 تن است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(تَ پَ)
دهی از بخش بندپی شهرستان بابل. واقع در 21 هزارگزی جنوب باختری بابل و 9 هزارگزی جنوب شوسۀ بابل به آمل. دشت، معتدل، مالاریائی. دارای 160تن سکنه. آب آن از کلارود، محصول آنجا برنج و غلات و شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ پِ)
دهی است از دهستان بندپی شهرستان بابل مازندران در 21 هزارگزی جنوب باختری بابل و 9 هزارگزی جنوب شوسۀ بابل به آمل. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(مُ / مِ اَ)
کشتی رودپیما، مقابل کشتی دریاپیما، کشتیی که مخصوص حرکت بر روی آب رودها ساخته شده باشد. کشتی رودنورد. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
حسن بن مظفر بن ابراهیم رازی رودی مکنی به ابوعلی از روات است و از ابی سهل موسی بن نصر رازی روایت دارد و ابوبکر بن مقری از وی روایت کند، (از لباب الانساب)
حارث بن مسلم رودی رازی، از روات است و حسین بن علی بن مرداس از وی روایت کند، (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
منسوب به روده که محله ای (یا قریه ای) بوده است به ری، (از انساب سمعانی)، رجوع به روده شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
جعفر بن محمد بن حکیم بن عبدالرحمن بن آدم رودکی سمرقندی مکنی به ابوعبدالله از شعرای شیرین زبان فارسی است. وی بسال 329 ه. ق. در رودک وفات یافت. (لباب الانساب). آقای دکتر صفا در تاریخ ادبیات در ایران آرد: کنیه و نام و نسب رودکی در الانساب سمعانی ابوعبدالله جعفر بن محمد بن حکیم بن عبدالرحمن بن آدم یاد شده و در تذکرۀ دولتشاه سمرقندی و آتشکدۀ آذر بیگدلی و مجمعالفصحاء هدایت، ابوالحسن آمده و قول سمعانی را به سبب قدمت صحیحتر میتوان پنداشت و وی را به سبب انتساب به رودک سمرقند، رودکی گفته اند. مولد رودکی در قریۀ بنج از قرای رودک سمرقند بود. بنج از قرای بزرگ رودک ومرکز آن بوده و بهمین سبب به بنج رودک شهرت داشته است. ولادت رودکی بحدس باید در اواسط قرن سوم اتفاق افتاده باشد. از آغاز حیات او و کیفیت تحصیلاتش اطلاع دقیق در دست نیست. عوفی گفته است که ’چنان ذکی و تیزفهم بود که در هشت سالگی قرآن تمامت حفظ کرد و قرائت بیاموخت و شعر گفتن گرفت و معانی دقیق میگفت چنانکه خلق بوی اقبال نمودند و رغبت او زیادت شد و او را آفریدگار تعالی آوازی خوش و صوتی دلکش داده بود و بسبب آواز در مطربی افتاده بود و از ابوالعبک بختیار که در آن صنعت صاحب اخبار بود بربط بیاموخت و در آن ماهرشد... و امیر نصر بن سامانی او را بقربت حضرت خود مخصوص گردانید و کارش بالا گرفت...’. عوفی در مقدمۀ همین سخنان نوشته است که ’از مادر نابینا آمده’ لیکن سمعانی و نظامی عروضی و صاحب تاریخ سیستان بکوری او اشارتی ندارند. اما از شاعران قریب العهد باو اشارات صریح در این باره در دست است، از طرفی دیگر در اشعار شاعر به اشاراتی بازمیخوریم که دلالت بر بینایی او دریک زمان میکنند و این اشارات مایۀ حیرت خواننده می شود چنانکه یا باید در صحت این ابیات و یا در صحت نقل آنها تردید کرد و یا پنداشت که رودکی در قسمتی از زندگانی خود بینا بوده و بعد کور شده است. رودکی بنابتصریح سمعانی در الانساب بسال 329 ه. ق. در مولد خود یعنی قریۀ بنج درگذشت و همانجا بخاک سپرده شد.
ممدوحان رودکی: رودکی بدربار آل سامان و از میان سامانیان به امیر سعید نصر بن احمد بن اسماعیل (301- 331) اختصاص داشت اما بعید نیست که پیش از امیرنصر دربار پادشاه دیگر یعنی مثلا احمد بن اسماعیل (متوفی در 301) را نیز درک کرده باشد. دیگر از ممدوحان رودکی امیر شهید ابوجعفر احمد بن محمد بن خلف بن اللیث، معروف به بانویه از امرای صفاری بود که از سال 311 تا 352 ه. ق. حکومت میکرد. دیگر از ممدوحان رودکی ماکان بن کاکی و ابوالفضل بلعمی وزیر معروف سامانی است. این وزیر دانشمند بنا به روایت سمعانی او را در میان عرب و عجم بی نظیر میدانست، و انعام جزیل او به رودکی زبانزد شاعران بعد بود و ظاهراً مشوق رودکی در نظم کلیله و دمنه همین وزیر دانشمند بوده است.
اشعار و آثار رودکی: رودکی مسلماً یکی از بزرگترین شاعران ایران است. سمعانی در وصف او گفته است ’قیل انه اول من قال الشعر الجید بالفارسیه و قال ابوسعد الادریس الحافظ: ابوعبدالﷲ الروذکی کان مقدماً فی الشعر بالفارسیه فی زمانه علی اقرانه’. توجهی که شعرای بزرگ ایران از قبیل شهید بلخی و کسائی و نظامی عروضی و عنصری و فرخی وسوزنی به سخن رودکی داشته و اغلب به تضمین اشعار اویا ذکر عظمت وی در شاعری مبادرت ورزیده اند جملگی مؤید سخن سمعانی است. در کثرث اشعار رودکی بحثی نیست و حداقل اشعار او را به صدهزار بیت تخمین زده اند امااکنون از آن همه اشعار جز چند قطعه و قصیده چیزی دردست نیست. مهمترین اثر رودکی که اکنون جز ابیات پراکنده ای از آن باقی نمانده کلیله و دمنۀ منظوم است که بفرمان امیرنصر انجام شد و گویا ابوالفضل بلعمی دراین کار بی تأثیر نبود. این منظومه، مثنوی و ببحر رمل مسدس سروده شده است. رودکی غیر از کلیله و دمنه مثنویهای دیگری نیز داشت و از آن جمله است یک مثنوی ببحر متقارب و یک مثنوی ببحر خفیف و یک مثنوی ببحر هزج مسدس و یک مثنوی دیگر ببحر سریع که از همه آنها ابیات پراکنده ای دردست داریم. (از تاریخ ادبیات در ایران تألیف دکتر ذبیح الله صفا ج 1 صص 374- 391). رجوع به شرح احوال و آثار رودکی تألیف سعید نفیسی و رودکی آثار منظوم چ مسکو 1964 میلادی و لباب الالباب عوفی و تاریخ سیستان ص 317- 323- 183- 347- 325- و مجمع الفصحا ج 1 ص 237 و چهار مقاله و سخن و سخنوران تألیف فروزانفر و تذکرۀ دولتشاه سمرقندی شود
لغت نامه دهخدا
(گَ)
دهی از دهستان آمل. (ترجمه سفرنامه مازندران و استراباد رابینو ص 85 و 152)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
نسبت است به رودک و آن ناحیه ای است به سمرقند. (از انساب سمعانی). رجوع به رودک شود
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان عقیلی بخش عقیلی شهرستان شوشتر واقع در 7هزارگزی جنوب شوشتر و 12هزارگزی باختری راه شوشتر بمسجد سلیمان، کوهستانی است و هوایی گرم دارد، سکنۀ آن 150 تن است و آب آن از رود خانه کارون تأمین میشود، محصولش غلات و برنج، و شغل اهالی زراعت است، سکنۀ آن از طایفۀ بختیاری هستند، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(روسپی)
در پهلوی رسپیک. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). تلفظ قدیم رسپی. (از فرهنگ فارسی معین). زن فاحشه و بدکاره. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین). زن قحبه. (از ناظم الاطباء) (غیاث اللغات) (از شرفنامۀ منیری). زنجه. (شرفنامۀ منیری). جنده. زانیه. مخفف روسپید است. و این لفظ را بر زنان بدکاره برسبیل طعنه اطلاق کرده اند. (از آنندراج) (از انجمن آرا). اطلاق این کلمه بر زن بدکاره از قبیل تسمیۀ شی ٔ بضد است. (از یادداشت مؤلف). و در تاریخ سیستان است:
مرا غرمج آبی بپختی به پی
به پی از چه پختی تو ای روسپی.
خجسته.
پس عباد (ابن زیاد) او (ابن مفرغ) را بیاورد و ادب کرد و محبوس، و بدست حجامان داد آن حجامان برفته بودند و خوکان اهلی را سیکی بار کردند و بیاوردند و این شاعر (ابن مفرغ) آن بخورد و مست گشت دیگر روز اندر مستی او را اسهال افتاد کودکان نگاه همی کردند، از بس سیاهی که آن اسهال او بود و منادی می کردند بزبان پارسی که: شبست این... او جواب کرد ایشان را هم بپارسی که:
آبست و نبیذست
و عصارات زبیب است
دنبۀ فربه و پی است
و سمیه هم روسپی است.
و سمیه نام مادرزیاد بود. (تاریخ سیستان ص 96).
ای زن او روسپی این شهر را دروازه نیست
نه بهر شهری مرا از مهتران پروازه نیست.
مرصعی (از فرهنگ اسدی).
عالم دون روسپی است چیست نشانی آن
آنکه حریفیش پیش وآن دگری در قفاست.
مولوی (دیوان شمس).
حکما گویند چار کس از چار کس بجان برنجند حرامی از سلطان و دزد از پاسبان و فاسق از غماز و روسپی از محتسب. (گلستان).
- زن روسپی، آنکه زن روسپی دارد. دشنامی بوده است چون زن قحبه:
یا بکش این کافر زن روسپی را آشکار
پادشاهان از برای مصلحت صد خون کنند.
انوری.
چگویی در علی آبی چگویی
که خاک از خون این زن روسپی به.
نظامی عروضی.
چون نبودش صبرمی پیچید او
کاین سگ زن روسپی ناچیز گو.
مولوی (مثنوی).
نی حلیمی مخنث وار نیز
که شود زن روسپی زآن و کنیز.
مولوی (مثنوی)
لغت نامه دهخدا
(گُ)
از بلوکات ناحیۀ کجور در مازندران مرکز آن نارنجک بن و عده قرای آن به شش میرسد. جمعیت تقریبی آن 720 تن است. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 300)
لغت نامه دهخدا
تصویری از روسپی
تصویر روسپی
زن بدکار فاحشه بد کاره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روسپی
تصویر روسپی
((سْ))
زن بدکاره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از روسپی
تصویر روسپی
فاحشه
فرهنگ واژه فارسی سره
جلب، جنده، خودفروش، زانیه، زناکار، غر، فاحشه، قحبه، لکاته، معروفه، معروفه، نامستور، هرجایی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ناحیه ای در دشت کجور
فرهنگ گویش مازندرانی