جدول جو
جدول جو

معنی رودزن - جستجوی لغت در جدول جو

رودزن
رودساز، ساززن، نوازندۀ رود
تصویری از رودزن
تصویر رودزن
فرهنگ فارسی عمید
رودزن
(مُ / مِ)
رودزننده. زنندۀ رود. رودنواز. رودساز. رودسرای. کنایه از مطرب. (آنندراج). ضراب. (دهار) (مهذب الاسماء). رجوع به رود زدن و رودساز و رودسرای و رود شود:
چو شب کرد بر آفتاب انجمن
بیاورد می با یکی رودزن.
فردوسی.
وزآن روی سهراب با انجمن
همی می گسارید با رودزن.
فردوسی.
زین روی باغ صف ّ بتان ملک پرست
زآن روی صف ّ رودزنان غزلسرای.
فرخی.
زخمۀ رودزن نه پست و نه تیز
زلف ساقی نه کوته و نه دراز.
فرخی.
ملک یوسف کنون در کاخ خود چون رودزن خواند
ندیمان را و خوبان را به نزد خویشتن خواند.
فرخی.
بتان ماهرو باساقیان سیم تن خواند
پریرویان شنگ و مطربان رودزن خواند.
فرخی.
ز شادی همی در کف رودزن
شکافه شکافنده گشت از شکن.
اسدی.
گر رودزن رواست امام و نبیدخوار
اسبی است نیز آنکه کند کودک از قصب.
ناصرخسرو.
هم رودزنان به زخم راندن
هم فاختگان به زند خواندن.
نظامی.
- رودزن فلک، ستارۀ زهره. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از روزن
تصویر روزن
سوراخ، شکاف، منفذ، دریچه، پنجرۀ کوچک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رودن
تصویر رودن
روناس، گیاهی پایا و خودرو با برگ های نوک تیز و گل های کوچک زرد رنگ که ریشۀ آن در تهیه رنگ قرمز کاربرد دارد، رودنگ، روین، روینگ، رویناس، روغناس، زغنار
فرهنگ فارسی عمید
(لُ شُ دَ)
مرغ یا گوسفند را پس از کشتن از پر و پشم عریان کردن تا برای پختن مهیا باشد. (یادداشت مؤلف). آورید کردن مرغ و گوسفند و جزآن. (یادداشت مؤلف). اورود کردن
لغت نامه دهخدا
(دُزَ)
دهی است از دهستان ایرج بخش اردکان شهرستان شیراز. واقع در 78هزارگزی خاور اردکان و کنار راه فرعی پل خان به خانی من، با 585 تن سکنه. آب آن از چشمۀ قدمگاه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(شُ دَ / دِ)
چابک زننده و سریع و چالاک در زدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
ده کوچکی است از دهستان بهرآسمان بخش ساردوئیه از شهرستان جیرفت واقع در 65هزارگزی جنوب ساردوئیه و22هزارگزی باختر راه مالرو جیرفت به ساردوئیه، دارای 4 تن سکنه است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
نام محلی در کنار راه قزوین و همدان در 329هزارگزی تهران، (یادداشت مؤلف)
شهرکی است (از حدود خراسان بانعمت، و از وی نمک خیزد. (حدود العالم)
دیهی است از دیه های خوارزم، (از معجم البلدان)
شهری است در نزدیکی بست، (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(تَ یَ)
طواف کردن همسایگان، رادت المراءه روداناً. (منتهی الارب). رادت المراءه روداً و روداناً، بسیار رفت وآمد کرد آن زن به خانه های همسایگان. (از اقرب الموارد) ، آرام نگرفتن: راد وساده، لم یستقر. (منتهی الارب). استقرار نیافتن، جستجو کردن زمین برای آب و علف بمنظور فرودآمدن در آن، جنبش خفیف باد. (از اقرب الموارد). رجوع به رود شود
لغت نامه دهخدا
(رَ زِ)
ج روزنه. (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه). جمع واژۀ روزن. (ناظم الاطباء). رجوع به روزن و روزنه و رواشن شود
لغت نامه دهخدا
منسوب به رود و رودخانه و نهر، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دِ هَِ)
قصبۀمرکز دهستان سیاه رود بخش حومه شهرستان دماوند که در 21هزارگزی دماوند و 48هزارگزی تهران، سر سه راه تهران به فیروزکوه و آبعلی واقع است. کوهستانی و سردسیرو دارای 1000 تن سکنه است. آب آن از زهاب رودخانه تأمین میشود و از محصولاتش غلات و لویبا و سیب زمینی و میوه و عسل قابل ذکر است. شغل مردم زراعت و گله داری و قالیچه و جاجیم و جوال بافی است. ادارۀ املاک و باشگاه ژاندارمری و نمایندۀ کشاورزی و نمایندۀ بهداری و بنایی قدیمی بنام امامزاده محمدتقی دارد. مزارع نیمر، کافرچال، آهک چال، چناردره، شجرک، قارپوز، خرابه جزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
دهی است از بخش سرباز شهرستان ایرانشهر واقع در 22هزارگزی جنوب سرباز و در کنار راه سرباز به فیروزآباد. ناحیه ای است کوهستانی و گرمسیر و دارای 70 تن سکنه است. آب آن از رودخانه تامین میشود و محصولات عمده اش غلات و خرما و برنج، و شغل اهالی زراعت است و سکنه از طایفۀ سرباز هستند. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
رودنیاس باشد. و آن گیاهی است که چیز بدان رنگ کنند. (برهان قاطع) (آنندراج). روناس. (ناظم الاطباء). رودنگ. روغناس. روین. رجوع به رونیاس و روناس و رودنگ شود
لغت نامه دهخدا
(رُ دَ)
مجسمه ساز معروف فرانسوی است (1840- 1917 میلادی). وی در پاریس چشم بجهان گشود و از آثار معروف وی مجسمۀ اندیشه و در دوزخ را میتوان نام برد
لغت نامه دهخدا
(رَ / رُو زَ)
در اوستا رئوچنه، پهلوی روچن، هندی باستان روچنه شهمیرزادی لوجن، گیلکی لوجنه. (از حاشیه برهان قاطع چ معین). هر سوراخ و شکاف و منفذی که در وسط دیوار باشد. (ناظم الاطباء) (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). سوراخی که شعاع آفتاب از راه آن درون خانه درآید. سوراخ. (آنندراج). سوراخ دیوار. سوراخ هر چیز. (غیاث اللغات). دریچه. (حاشیه برهان قاطعچ معین). دریچۀ خانه که از آن روشنی باندرون تابد. (لغت محلی شوشتر). رفیف. (از منتهی الارب). کوّه. باجه. معرب آن نیز روزن است. (از معرب جوالیقی) (از حاشیۀ برهان چ معین). جمع عربی آن روازن است. (یادداشت مؤلف). در اقرب الموارد روازن جمع روزنه آمده است: قابیل... اندر نشسته بود ابلیس بیامد برشبه یک فرشته و بروزن خانه فرود آمد. (ترجمه تاریخ طبری). یک روز بوقت قیلوله این وسواس بوی (جمشید) کار کرد ابلیس بروزن فروشد. (ترجمه تاریخ طبری).
ز روزن گذشته تن شوم اوی
بمانده بدان خانه خرطوم اوی.
فردوسی.
هان که کنون روشنی گرفت چراغت
چند برد دشمنت چراغ به روزن.
فرخی.
مجره چون ضیا که اندر اوفتد
بروزن و نجوم او هبای او.
منوچهری.
بطول و عرض و رنگ و گوهر و حد
چو خورشیدی که برتابد ز روزن.
منوچهری.
دل من خانه عشق است و خورشید است عشق او
که گر من در ببندم او همی درتابد از روزن.
قطران.
چند گریزی ز حواصل دراین
قبۀ بی روزن و باب ای غراب.
ناصرخسرو.
از روزن خویش سوی من بنگر
هرکس سوی خویشتن بود مقبل.
ناصرخسرو.
روزن علم است زبانم بلی
خیز و بنه گوش برین روزنم.
ناصرخسرو.
این بگفت و از روزن خانه بیرون شد. (قصص الانبیاء). روزی درخانه نشسته بود در را استوار کرد ناگاه ابلیس از روزن خانه درآمد. (قصص الانبیاء).
گذشت باد سحرگاه و از نهیب فراق
فرونیارست آمد بر من از روزن.
مسعودسعد.
از روزن فرودآمدمی بی رنجی. (کلیله و دمنه). بر مهتاب از روزن برآمدمی. (کلیله و دمنه). پای در روزن کردن همان بود و بر گردن افتادن همان. (کلیله و دمنه).
دیدۀ من شد سپیداز هجر و دل تاریک ماند
خانه هاتاری شود چون پرده بر روزن کنند.
خاقانی.
چشم ما بر دوخت عشق و پردۀ ما بردرید
از در ما چون درآمد دل ز روزن برپرید.
خاقانی.
خورشید سپهر کرم و جود و سخایی
نور تو درآینده ز هر روزن و هر در.
سوزنی.
گر آستین تو بالین سر کنم ز شرف
رسد بگنبد پیروزه گون بی روزن.
سوزنی.
هرخانه ای که آتش کینش فروختند
از باد مرگ دود برآید ز روزنش.
سوزنی.
از هیچ روزن دود برنمی خاست. (ترجمه تاریخ یمینی).
روزن جانت چو بود صبح تاب
ذره بود عرش در آن آفتاب.
نظامی.
باش در این خانه زندانیان
روزن و در بسته چو بحرانیان.
نظامی.
مدان آن دوست را جز دشمن خویش
که یابی چشم او بر روزن خویش.
نظامی.
عجایب بین که نور آفتابی
بشب از روزن دیده درآید.
عطار.
تافت زآن روزن که از دل تادل است
روشنی کاو فرق حق و باطل است.
مولوی.
ملک را خوش آمد صرۀ هزار دینار زر از روزن بیرون داشت. (گلستان).
نبودی بجزآه بیوه زنی
اگر برشدی دودی از روزنی.
سعدی (بوستان).
آتش از خانه همسایۀ درویش مخواه
کانچه از روزن او میگذرد دود دل است.
سعدی.
پری رو تاب مستوری ندارد
چو در بندی سر از روزن برآرد.
(گلشن راز).
- روزن شدن، سوراخ شدن. صاحب روزن شدن. (از آنندراج) :
من هم از فریاد خود آزرده می گردم ولیک
گر ببندم لب ز افغان سینه ام روزن شود.
نظیری (از آنندراج).
- روزن گرفتن، بند کردن روزن:
تا کرد خانه از رخ او روشن آینه
گیرد ز آفتاب بگل روزن آینه.
صائب (از آنندراج).
دیده پوشیدم ز نیک و بد حضور دلفروز
تا گرفتم روزن این خانه را روشن تر است.
کلیم (از آنندراج).
- روزن گشودن، باز کردن روزن:
یکره بهوس روزن باغی نگشودیم
بر بوی گل آغوش دماغی نگشودیم.
طالب آملی.
، سوراخی که در سنگر جهت انداختن تیر قرار دهند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
هر سوراخ و شکاف و منفذی که در وسط دیوار باشد، سوراخی که شعاع آفتاب از راه آن بدرون آید
فرهنگ لغت هوشیار
گیاهی است از تیره روناسیان بسیار شبیه به شیر پنیر دارای برگهای نوک تیز و گلهای کوچک و زرد ارتفاع آن به دو متر میرسد ولی برگهای آن درشت تر است و از ریشه آن ماده قرمز رنگی بدست میاید که در رنگرزی بکار رود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روزن
تصویر روزن
((رَ زَ))
منفذ، سوراخ، دریچه
فرهنگ فارسی معین
پنجره، درز، دریچه، رخنه، روزنه، سوراخ، شکاف، شکافتگی، منفذ
فرهنگ واژه مترادف متضاد