جدول جو
جدول جو

معنی روداب - جستجوی لغت در جدول جو

روداب
مرتعی واقع در روستای گرجی محله ی بهشهر
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رودابه
تصویر رودابه
(دخترانه)
فرزند تابان، زن پسرزا، نام قلعه ای در غرب ایران، مرکب از رود (فرزند) + آبه (روشنی)، از شخصیتهای شاهنامه، نام دختر سیندخت و مهراب کابلی، همسر زال زر و مادر رستم پهلوان شاهنامه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از گوداب
تصویر گوداب
دوشاب، شیرۀ انگور، نوعی آش که با گوشت و برنج طبخ کنند و در آن سرکه و شیره بریزند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از روداد
تصویر روداد
رویداد، آنچه رخ داده، واقعه، حادثه، پیشامد
فرهنگ فارسی عمید
شهرکی (به شام) است به کوه نزدیک و این شهر قصبۀ کوهستان است. (حدود العالم)
لغت نامه دهخدا
(تَ یَ)
طواف کردن همسایگان، رادت المراءه روداناً. (منتهی الارب). رادت المراءه روداً و روداناً، بسیار رفت وآمد کرد آن زن به خانه های همسایگان. (از اقرب الموارد) ، آرام نگرفتن: راد وساده، لم یستقر. (منتهی الارب). استقرار نیافتن، جستجو کردن زمین برای آب و علف بمنظور فرودآمدن در آن، جنبش خفیف باد. (از اقرب الموارد). رجوع به رود شود
لغت نامه دهخدا
بر وزن و معنی دوشاب است، (برهان) :
نتوان ساخت از کدو گوداب
نه ز ریکاسه جامۀ سنجاب،
عنصری،
نگر که چون بود احوال عیش آن بدبخت
که شهد فایق آن شد ز راوقی گوداب،
شمس فخری (رشیدی)،
، آشی را گویند که از گوشت و برنج ونخود و مغز گردکان پزند و قاتق آن را از سرکه و دوشاب کنند و آن را آش حبشی خوانند، (برهان)، و بعضی گویند طعامی است که در زیر بریان پزند و آن را بریان پلاو خوانند، و به معنی دوم به جای دال، زاء نقطه دار هم آمده است و اصح آن است، (برهان)، یعنی گوزاب، (حاشیۀ برهان)، جوذاب، نشیل، (مؤلف) :
گولانج و گوشت و گرده و گوداب و گادنی
گرمابه و گل و گل و گنجینه و گلیم،
لبیبی،
اما آنچه طعامهاست: نان پاکیزه است و گوشت میش جوان و درشت و زردۀ خایۀ مرغ نیم برشت و مغز سر مرغ و گوشت کبوتربچه و گوشت بط و گوداب و پیه آن و خایۀ گنجشک و پیه خروس و کباب با دارچینی، (ذخیرۀ خوارزمشاهی)،
چو طمع داری ازجهان آبی
چه نهی پیش پیشه گودابی ؟
سنایی،
گندمم امّید دادی و کرنجم وعده داد
کز توهم وز تخیل می پزم گوداب و کشک،
سوزنی (از رشیدی و جهانگیری وانجمن آرا و آنندراج)،
خوانده زبان برۀ پهلوی بز
بر سر گوداب که بینی ارز،
امیرخسرو (از رشیدی)،
و نیز در سراج نوشته که بعضی به معنی طعام زیر بریان گفته و در شرحی نوشته که برنج را در گوجوف بره پر کرده بپزند، (غیاث)، در تداول عوام، لکۀ زردی که به هنگام خشک کردن لباس در اثرعدم مواظبت بر آن افتد، ردیف اشگو، (مؤلف)، و نیز لکۀ زردی که در گچ دیوار افتد، فعل آن گوداب انداختن است، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
نام قصبه ای از دهستان بویراحمد سرحدی بخش کهگیلویۀ شهرستان بهبهان واقع در 9000گزی شمال باختری سی سخت و 8000گزی شمال باختری راه اتومبیل رو سی سخت به شیراز، کوهستانی، سردسیر و مالاریائی، دارای 2600 تن سکنه، آب آن از رودخانه، محصول آنجا غلات، برنج، پشم و لبنیات، شغل اهالی زراعت و حشم داری و صنایع دستی قالی و جاجیم بافی و راه آن مالرو است، ساکنین از طایفۀ بویراحمد پائین هستند، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
دهی از دهستان بالا خواف شهرستان تربت حیدریه. سکنۀ آن 405 تن. آب آنجا از قنات. محصولات عمده آن غلات و پنبه و زیره. صنایع دستی آنجا قالیچه بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
نام پدر بابک است، (فرهنگ شاهنامۀ ولف) :
شبی خفته بد بابک رودیاب
چنان دید روشن روانش بخواب ...
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(مُ اَ)
رودارنده، در تداول عامه، بیحیا، بیشرم، شوخ، شوخ دیده، شوخ چشم، وقح، رجوع به رو و رو داشتن شود
لغت نامه دهخدا
یکی از دهستانهای ششگانه بخش فهرج شهرستان بم است، این دهستان در باختر فهرج واقع است و حدود آن به شرح زیر است: از طرف شمال به بخش مرکزی و دهستان پشت رود، از طرف مشرق به دهستان عزیزآباد، از طرف جنوب به شهرستان جیرفت، و از طرف مغرب به بخش مرکزی، منطقه ای است جلگه ای و تمام آبادیهای آن نزدیک بهم واقع شده اند، هوای دهستان گرمسیر است و آب قرای آن از قنوات تأمین میشود، محصول عمده آن غلات و حنا و پنبه و خرما و لبنیات و انواع مرکبات، و شغل مردان زراعت و گله داری، و صنایع دستی زنان قالیچه و گلیم و کرباس بافی است، زبان مادری ساکنان قری فارسی بلوچی است، از29 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده است و جمعیت آن در حدود 8000 تن است، مرکز دهستان آبادی کروک است و راههای آن مالرو و عریض است و میتوان به تمام آبادیهای عمده اتومبیل برد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
ده کوچکی است از دهستان بهرآسمان بخش ساردوئیه از شهرستان جیرفت واقع در 65هزارگزی جنوب ساردوئیه و22هزارگزی باختر راه مالرو جیرفت به ساردوئیه، دارای 4 تن سکنه است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
نام محلی در کنار راه قزوین و همدان در 329هزارگزی تهران، (یادداشت مؤلف)
شهرکی است (از حدود خراسان بانعمت، و از وی نمک خیزد. (حدود العالم)
دیهی است از دیه های خوارزم، (از معجم البلدان)
شهری است در نزدیکی بست، (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
صفتی است شهر و ده و مزرعه را که با آب رود مشروب شود نه قنات و چاه: سنگویۀ بلوچستان سه رشته قنات و شش مزرعۀ رودآب دارد، (مرآت البلدان)
لغت نامه دهخدا
دوشاب است که آن را از شیرۀ انگور پزند، (از برهان) (ناظم الاطباء)، به فارسی رب عنب است، (فهرست مخزن الادویه)، به فارسی رب عنب است که نیز به فارسی دوشاب گویند، (از آنندراج)، کوشاب، (برهان) (آنندراج) :
نتوان کرد از کدو کوداب
نه ز ریکاسه کس کند سنجاب،
عنصری،
نگر که چون بود احوال عیش آن بدبخت
که شهد فایق اوشد ز راوق کوداب،
شمس فخری
لغت نامه دهخدا
(بَ / بِ)
نام دختر مهراب کابلی است که زال او را خواست و رستم از او تولد یافت. (برهان قاطع). نام دختر مهراب کابلی بود که زال او را بدید و بخواست و بگرفت و رستم از او بزاد. (آنندراج) (از فرهنگ نظام). آب در آخر کلمه به معنی تابش و جلوه، و رود بمعنی فرزند است. رودابه یعنی فرزند تابان یا اینکه دارای رشد و نمو وقامت تابان، چون رود بمعنی نمو و رشد و روییدگی است (؟) (فرهنگ شاهنامه). صاحب فرهنگ نظام آرد: حرکت حرف اول رودابه مشکوک است. در سنسکریت ردس بمعنی بهشت است و اب بمعنی حاصل کردن و معنی ترکیبی رودابه دادۀ بهشت است (؟) -انتهی. رجوع به ولف شود، نام قلعه ای که رودابه در آن توطن ومقام داشته است. (از برهان قاطع) (از انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
دوشاب: نتوان ساخت از کدو گوداب نه ز ریکاسه جامه سنجاب. (عنصری)، آشی است که از گوشت و برنج و نخود و مغز گردکان پزند و قاتق آنرا سرکه و دوشاب کنند آش حبشی: گندمم امید دادی و کرنجم وعده داد کز تو هم وز تخیل می پزم گوداب و کشک. (سوزنی)، لکه زردی که بهنگام خشک کردن لباس بر اثر عدم مواظبت برآن افتد اشگو، لکه زردی که در گچ دیوار افتد
فرهنگ لغت هوشیار
دوشاب. آشی است که از گوشت و برنج و نخود و مغز گردکان پزند و قاتق آن را سرکه و دوشاب کنند، آشی حبشی، لکه زردی که به هنگام خشک کردن لباس بر اثر عدم مواظبت بر آن افتد، اشگو، لکه زردی که در گچ دیوار افتد
فرهنگ فارسی معین
پر رو دریده
فرهنگ گویش مازندرانی