آنچه روح را بنوازد. نوازندۀ روح. دلنواز. شادی آور. مفرح. دل انگیز: از من آموخته ترنم و ساز زدنش دلفریب و روحنواز. نظامی. چون محمد ز جبرئیل براز گوش کرد آن پیام روحنواز. نظامی
آنچه روح را بنوازد. نوازندۀ روح. دلنواز. شادی آور. مفرح. دل انگیز: از من آموخته ترنم و ساز زدنش دلفریب و روحنواز. نظامی. چون محمد ز جبرئیل براز گوش کرد آن پیام روحنواز. نظامی
نوازندۀ رود. آنکه رود نوازد. رودساز. رودسرای. سازنده و نوازندۀ رود که نام سازی معروف به وده است. رودزن. مطرب: زیغبافان را با وشی بافان بنهند طبل زن را بنشانندبر رودنواز. ابوالعباس. او هوای دل من جسته ومن صحبت او من نوازندۀ او گشته و او رودنواز. فرخی. مطربان رودنواز و رهیان زرافشان دوستداران می خوار و بدسگالان غمخور. فرخی. با هزار آوا از سرو برآرد آواز گوید او را مزن ای باربد رودنواز. منوچهری. گرش پنهانک مهمان کنی از عامه بشب طبعساز و طربی یابیش و رودنواز. ناصرخسرو. رجوع به رود و رودساز و رودنوازی و رود نوازیدن شود
نوازندۀ رود. آنکه رود نوازد. رودساز. رودسرای. سازنده و نوازندۀ رود که نام سازی معروف به وده است. رودزن. مطرب: زیغبافان را با وشی بافان بنهند طبل زن را بنشانندبر رودنواز. ابوالعباس. او هوای دل من جسته ومن صحبت او من نوازندۀ او گشته و او رودنواز. فرخی. مطربان رودنواز و رهیان زرافشان دوستداران می خوار و بدسگالان غمخور. فرخی. با هزار آوا از سرو برآرد آواز گوید او را مزن ای باربد رودنواز. منوچهری. گرش پنهانک مهمان کنی از عامه بشب طبعساز و طربی یابیش و رودنواز. ناصرخسرو. رجوع به رود و رودساز و رودنوازی و رود نوازیدن شود
نام پادشاهی که در غرجستان پادشاه بوده و با فیروز و هرمز پادشاه مخالف بوده و غدر کرده. (از انجمن آرای ناصری). نام والی هیتال. (از برهان قاطع). رجوع به ترجمه فارسی ایران در زمان ساسانیان کریستن سن ص 294 شود: چهارم چو ناپاک دل خوشنواز که کم کرد ازین بوم و بر نام و ناز. فردوسی. اگرچه شود بخت او دیرساز چو شد بخت پیروز با خوشنواز. فردوسی
نام پادشاهی که در غرجستان پادشاه بوده و با فیروز و هرمز پادشاه مخالف بوده و غدر کرده. (از انجمن آرای ناصری). نام والی هیتال. (از برهان قاطع). رجوع به ترجمه فارسی ایران در زمان ساسانیان کریستن سن ص 294 شود: چهارم چو ناپاک دل خوشنواز که کم کرد ازین بوم و بر نام و ناز. فردوسی. اگرچه شود بخت او دیرساز چو شد بخت پیروز با خوشنواز. فردوسی
عودنوازنده. کسی که عود مینوازد. نوازندۀ عود، که نوعی ساز است. رودنواز: ز هیچ باغ شنیدی نوای عودنواز ز هیچ خانه شنیدی سرود رودسرای. فرخی. رجوع به عود (در معنی ساز و آلت موسیقی) شود
عودنوازنده. کسی که عود مینوازد. نوازندۀ عود، که نوعی ساز است. رودنواز: ز هیچ باغ شنیدی نوای عودنواز ز هیچ خانه شنیدی سرود رودسرای. فرخی. رجوع به عود (در معنی ساز و آلت موسیقی) شود
چیزی که در خواب بر رو اندازند مثل لحاف و پتوو شمد و غیر آنها. (فرهنگ نظام). مقابل زیرانداز. - امثال: زیراندازش زمین است و رواندازش آسمان، نظیر: آه ندارد با ناله سودا کند، یعنی بی نهایت بی چیز است. (یادداشت مؤلف)
چیزی که در خواب بر رو اندازند مثل لحاف و پتوو شمد و غیر آنها. (فرهنگ نظام). مقابل زیرانداز. - امثال: زیراندازش زمین است و رواندازش آسمان، نظیر: آه ندارد با ناله سودا کند، یعنی بی نهایت بی چیز است. (یادداشت مؤلف)