جدول جو
جدول جو

معنی روجلیم - جستجوی لغت در جدول جو

روجلیم
شهری است در اراضی جلعاد که برزلای بدانجا منسوب بود. (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رجیم
تصویر رجیم
سنگسار شده، رانده شده، نفرین شده، ملعون
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رجولیت
تصویر رجولیت
مردی، مردانگی، کمال مردی
فرهنگ فارسی عمید
نام ناحیتی است از آن سوی رودیان به گیلان، (حدود العالم)، شهر کوچکی است در گیلان، (مرآت البلدان ج 1 ص 503)، رجوع به تولم شود
لغت نامه دهخدا
(وَ)
یوم وجیم، روز سخت گرم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رَ جَ لی ی)
قاصد و پیک نیک. (ناظم الاطباء). واحد رجلیّون. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رَ لا)
حره رجلی، زمین سخت که در آن رفته شود، زمین هموار سنگریزه ناک. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب) ، زن پیاده. ج، رجال. (آنندراج) (منتهی الارب). امراءه رجلی، زن پیاده. ج، رجال، رجالی ̍، رجالی ̍. یقال: نسوه رجال و نسوه رجالی ̍. (ناظم الاطباء). پیاده. ج، رجال، رجالی ̍. (از اقرب الموارد) ، جمع واژۀ رجلان. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب) (اقرب الموارد). و رجوع به رجلان شود، جمع واژۀ رجیل. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). و رجوع به رجیل شود، جمع واژۀ رجلان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
رانده شده. (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات) (از منتهی الارب). رانده. (ترجمان ترتیب عادل ص 2) (دهار). رانده از درگاه خدای تعالی. (مهذب الاسماء) رانده. مردود. مرجوم. شوم. مشئوم. مشئومه. میشوم. میشومه. ملعون. ملعونه. لعین. لعینه. گجسته. گجستک. (یادداشت مؤلف).
- دیو رجیم، شیطان راندۀ درگاه خدا. ابلیس ملعون:
ز آسمان هنر درآمد جم
باز شد لوک و لنگ دیو رجیم.
بوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی).
گفت نی گفتمش چو سنگ جمار
همی انداختی به دیو رجیم.
ناصرخسرو.
دیو رجیم آنکه بوددزد بیانم
گردم طغیان زد از هجای صفاهان.
خاقانی.
سعدیا عشق نیامیزد و شهوت با هم
پیش تسبیح ملایک نرود دیو رجیم.
سعدی.
- شیطان رجیم، شیطان ملعون. ابلیس راندۀ درگاه خدا:
عید اوبادا سعید و روز او بادا چو عید
دور بادا از تن و از جانش شیطان رجیم.
فرخی.
همت اوست چو چرخ و درم او چو شهاب
طمع پیر و جوان باز چو شیطان رجیم.
بوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی).
ای رحیم از تست قوت برحذر
مر مرا از مکر شیطان رجیم.
ناصرخسرو.
بس خطر باشد مقلد را عظیم
از ره و رهزن ز شیطان رجیم.
مولوی.
گرچه شیطان رجیم از راه انصافم ببرد
همچنان امید میدارم به رحمان الرحیم.
سعدی.
دام سخت است مگر یار شود لطف خدا
ورنه آدم نبرد صرفه ز شیطان رجیم.
حافظ.
، کشته. (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، سنگسارشده. (ناظم الاطباء). سنگسارکرده شده. (غیاث اللغات) (از منتخب اللغات) (آنندراج) ، نفرین کرده. (ترجمان ترتیب عادل ص 2)
لغت نامه دهخدا
(رُ وَ)
ابومحمد رویم بن محمد زید بن رویم بغدادی. صاحب تألیفات در تصوف و عرفان و از بزرگان این طریقه است. (یادداشت مؤلف). رجوع به ابومحمد رویم و اعلام زرکلی شود
لغت نامه دهخدا
(جَ دِ)
دهی از دهستان پیچرانلو از بخش باجگیران شهرستان قوچان، واقع در 29هزارگزی جنوب باختری باجگیران و 21هزارگزی باختر راه شوسۀ عمومی قوچان به باجگیران. کوهستانی و سردسیر. دارای 5 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت و صنایع دستی آنان قالیچه و گلیم بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(رِ لَ)
تثنیۀ رجل. دو پا. اطراف سافله. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(جِ)
شهری است تجارتی در لیچفیلد از ایالت تامورث استافردشایر از کشور انگلستان. مطابق سرشماری 1951 م، 8525 تن جمعیت دارد. صنایع آهنی و ساختن ادوات الکتریکی و دباغی و استخراج زغال سنگ در این ناحیه رواج دارد. رجوع به دائره المعارف بریتانیکا شود
لغت نامه دهخدا
(رُ لی یَ)
مردی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). مردمی. مردانگی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(ظَ)
حوشب بن طحمه. تابعی است. و در استیعاب آمده است: ذوظلیم حوشب بن طخیه. و یقال ظلیم بضم الظاء. و هو الاکثر و یقال فی اسم ابیه حوشب بن عبدالله البجلی بعث الیه رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم جریر البجلی فی التعاون علی الاسود العنسی والی ذی الکلاع معه و کانا رئیسی قومهما و قتل رحمه الله بصفین سنه سبع و ثلاثین. (و اخبرنا) خلف بن قاسم قالنا عبدالله بن عمر الجوهری قالنا احمد بن محمد بن الحجاج بن رشدین قال حدثنا ایوب بن سلیمان بن ابی حجرالایلی قالنا مؤمل بن اسماعیل عن سفیان الثوری عن الاعمش عن ابی وائل عن عمرو بن شرحبیل قال رأیت فیما یری النائم عماربن یاسر و اصحابه فی روضه و رأیت ذالکلاع و حوشبا فی روضه فقلت کیف و قدقتل بعضهم بعضا فقال انهم وجدوا الله واسع المغفره. (استیعاب ج 1 ص 171).
و صاحب حبیب السیر گوید: حوشب بن طخمه تابعی و قیل له صحبه. و اویکی از ملوک حمیر و از اذواء و شاید آخرین اذواء یمن است. رسول اکرم صلوات الله علیه جریر بن عبدالله را نزد او فرستاده وی را به برافکندن اسود عنسی مأمور فرمود. و او پس از رحلت حضرت ختمی مرتبت بخدمت ابوبکررسید و مسلمانی پذیرفت و در جنگ صفین در سپاه معاویه بود بروز سیزدهم از جنگ صفین بدست سلیمان بن صرد الخزاعی کشته شد. (حبیب السیر جزو 4 از ج 1 ص 185 س 3) وظلیم نام جایگاهی است بیمن. و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود
لغت نامه دهخدا
(رُلی یَ)
رجولیه. مردی. مرد بودن. (از منتخب اللغات) (آنندراج) (غیاث اللغات) : و درمذهب رجولیت چگونه رخصت یافتی. (جهانگشای جوینی).
میزنم لاف از رجولیت ز بیشرمی ولیک
نفس خود را کرده فاجر چون زن هندی منم.
سعدی.
- آلت رجولیت، نره. (ناظم الاطباء).
، مردی و مردانگی. (ناظم الاطباء) : به مردی و شجاعت مذکور و به رجولیت و مبارزت معروف. (تاریخ اعثم کوفی ص 77). رجوع به رجولیه شود
لغت نامه دهخدا
(رَ لی یَ)
رجولیه. مردی. (ناظم الاطباء). اسم است از رجل. (از اقرب الموارد) ، مردانگی و مردی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رُ لی یَ)
اسم است از رجل. (از اقرب الموارد). مردی. (غیاث اللغات) (از منتخب اللغات) (از صراح اللغه) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، مردانگی و مردی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
کتابهای وقت جاهلیت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از معجم متن اللغه) ، جمع واژۀ روسم. (از معجم متن اللغه) (المنجد). رجوع به روسم شود، در قیاسات خطابی آنچه به حسب ظن منتج بود نه بحقیقت آن را رواسیم خوانند. (اساس الاقتباس ص 538)
لغت نامه دهخدا
تصویری از رجیم
تصویر رجیم
رانده شده، رانده از درگاه خدایتعالی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روبلیت
تصویر روبلیت
فرانسوی یا کند گلی (یا کند یا قوت)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رجولیت
تصویر رجولیت
مردانگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رجولیه
تصویر رجولیه
مردی مرد بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رجیم
تصویر رجیم
((رَ))
سنگسار شده، رانده، مطرود، نفرین شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رجولیت
تصویر رجولیت
((رُ یَّ))
مرد بودن، مردی، مردانگی
فرهنگ فارسی معین
ذکر، مردانگی، مردی، نری
فرهنگ واژه مترادف متضاد
رانده، مطرود، نفرین شده، نفرینی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پشته و توده ی شاخ و برگ درختان، روزنه، پنجره ی کوچک برای روشنایی اتاق، اشکوب، روزنه، پنجره ی کوچک برای روشنایی اتاق، اشکوب، پشته و توده ی شاخ و برگ درختان
فرهنگ گویش مازندرانی
آفتابه، ابریق، قدیمی
فرهنگ گویش مازندرانی