جدول جو
جدول جو

معنی رواج - جستجوی لغت در جدول جو

رواج
روا شدن، روایی یافتن، روان بودن، در جریان داد و ستد بودن پول و کالا، روا، روان
تصویری از رواج
تصویر رواج
فرهنگ فارسی عمید
رواج(رَوْ وا)
آنکه تشنه گرد حوض گردد و تا آب نرسد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از معجم متن اللغه). آنکه تشنه گرد حوض گردد و بواسطۀ ازدحام به آب نرسد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
رواج
روا شدن، در جریان داد وستد بودن پول و کالا
تصویری از رواج
تصویر رواج
فرهنگ لغت هوشیار
رواج((رَ))
جریان داشتن، روان بودن، رونق
تصویری از رواج
تصویر رواج
فرهنگ فارسی معین
رواج
رواگ
تصویری از رواج
تصویر رواج
فرهنگ واژه فارسی سره
رواج
تداول، جریان، رایج، رونق، متداول
متضاد: کسادی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
رواج
شائعٌ
تصویری از رواج
تصویر رواج
دیکشنری فارسی به عربی
رواج
Popularization
تصویری از رواج
تصویر رواج
دیکشنری فارسی به انگلیسی
رواج
popularisation
تصویری از رواج
تصویر رواج
دیکشنری فارسی به فرانسوی
رواج
رایج
فرهنگ گویش مازندرانی
رواج
popolarizzazione
تصویری از رواج
تصویر رواج
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
رواج
ترویج
تصویری از رواج
تصویر رواج
دیکشنری فارسی به اردو
رواج
популяризация
تصویری از رواج
تصویر رواج
دیکشنری فارسی به روسی
رواج
Popularisierung
تصویری از رواج
تصویر رواج
دیکشنری فارسی به آلمانی
رواج
популяризація
تصویری از رواج
تصویر رواج
دیکشنری فارسی به اوکراینی
رواج
popularyzacja
تصویری از رواج
تصویر رواج
دیکشنری فارسی به لهستانی
رواج
普及
تصویری از رواج
تصویر رواج
دیکشنری فارسی به چینی
رواج
জনপ্রিয়করণ
تصویری از رواج
تصویر رواج
دیکشنری فارسی به بنگالی
رواج
popularización
تصویری از رواج
تصویر رواج
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
رواج
การเผยแพร่
تصویری از رواج
تصویر رواج
دیکشنری فارسی به تایلندی
رواج
kueneza umaarufu
تصویری از رواج
تصویر رواج
دیکشنری فارسی به سواحیلی
رواج
yaygınlaştırma
تصویری از رواج
تصویر رواج
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
رواج
대중화
تصویری از رواج
تصویر رواج
دیکشنری فارسی به کره ای
رواج
普及
تصویری از رواج
تصویر رواج
دیکشنری فارسی به ژاپنی
رواج
popularização
تصویری از رواج
تصویر رواج
دیکشنری فارسی به پرتغالی
رواج
penyebarluasan
تصویری از رواج
تصویر رواج
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
رواج
प्रसार
تصویری از رواج
تصویر رواج
دیکشنری فارسی به هندی
رواج
popularisatie
تصویری از رواج
تصویر رواج
دیکشنری فارسی به هلندی
رواج
פּוֹפּוּלָרִיזָצִיָה
تصویری از رواج
تصویر رواج
دیکشنری فارسی به عبری

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(خَرْ)
دهی است از دهستان مرکزی بخش قاین شهرستان بیرجند، واقع در 16هزارگزی جنوب قاین، سر راه شوسۀ عمومی قاین به بیرجند. کوهستانی، معتدل. آب از قنات. محصول آن غلات، زعفران. شغل اهالی زراعت و مالداری و قالیچه و کرباس بافی. راه اتومبیل رو. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(بَرْ)
آبی که از باران به سقف خانه فروچکد. (لغت فرس اسدی). دهخدا جملۀ فوق لغت فرس را چنین تصحیح کرده اند: آب باران که از سقف خانه فروچکد، ثوب برود، جامۀ پرزه دار. (منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد)، سرد و خنک. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)، هرچه خنک گرداند چیزی را. (منتهی الارب)،
{{اسم}} داروی چشم که از چیزهای سرد سازند. (منتهی الارب). سرمه ایست که بدان چشم را خنک کنند. (از ذیل اقرب الموارد از لسان). سرمه. (دهار). قسمی سرمه بوده که چشم را خنک میداشته است. هر دوایی مبرد، و بیشتر در داروهای چشم مستعمل است چون داروها چشم را خنک کند. داروها که برای خنک کردن چشم دردگین در چشم کنند. داروها که به چشم دردگن سردی و استراحت بخشد. ج، برودات. (یادداشت دهخدا) : برود رمان... اندر کشیدن سود دارد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). وبرود هم اندر آخر فصل ربیع بهتر آید اًن شأاﷲ. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). داروهای قوت دهنده و تحلیل کننده می باید کشید چون برود حصرم و باسلیقون و روشنائی. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و آنرا که حرارت قوی نباشد (اندر سلاق، نوعی بیماری چشم) اندر آخر علت، شیاف احمر لین و برود غوره و شیاف... (ذخیرۀ خوارزمشاهی). چشم شریعت به برود رسالت او روشن گشت. (تاریخ بیهق). بصایرایشان را برود هدایت و کحل توفیق روشن می گرداند. (تاریخ بیهق)، برودالظل، شخص خوش معاشرت، مذکر و مؤنث در آن یکسان است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رَ جِ)
پیوندهای بیخ انگشتان یا شکمهای مفاصل انگشتان یا استخوانهای انگشتان است یا پیوندهای استخوان آن یا پشت استخوانهای انگشتان یا مابین پیوندهای انگشتان و استخوانهای آن یا پیوندهای نزدیک سرانگشتان. واحد آن راجبه و رجبه است. (از منتهی الارب) (از معجم متن اللغه). مفاصل اصول انگشتان و گویند: ’یدک علی محو خطوطالرواجب اقدر منها علی محو خطوطالمواجب’. (از اقرب الموارد).
- رواجب الحمار، رگهای مخارج آواز خر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از معجم متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(رَ جِ)
جمع واژۀ راجس. (از معجم متن اللغه). رجوع به راجس شود
لغت نامه دهخدا
(رَ جِ)
جمع واژۀ راجع. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). رجوع به راجع شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از رواجب
تصویر رواجب
جمع راجبه، پیوند های انگشتان، استخوانهای انگشتان
فرهنگ لغت هوشیار